‏نمایش پست‌ها با برچسب حسب حال. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حسب حال. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ دی ۳۰, پنجشنبه

گریز دلپذیر

آنا گاوالدا را در یک غروب دلفریب تابستانی شناختم. در یک کافه وقتی یکی از دوستان خوبم کتابی از او برایم آورده بود. دوستان خوب آدم سلیقه ی داستانی آدم را خوب می شناسند. 
خواندن صد و پنجاه صفحه داستان گریز دلپذیر برای من چندان سخت و وقت گیر نبود. صفحه های کتاب کم کلمه بودند و پر هیجان. نمی دانم چطور، نه تنها توی این داستان که توی باقی کارهای گاوالدا هم، می توانم خیلی راحت خودم را بگذارم جای تک تک آدم هاش. جای گرانس و البته لولا، رو راست اگر باشم حتا می توانم خودم را جای کارین هم بگذارم
داستان حکایت یک گریز دلپذیر است از زندگی همراه کسانی که می شود با آنها فرار کرد. آدم هایی که قضاوتت نمی کنند و هرگز کسی برای آن ها جای تو را نمی گیرد. یک رفاقت تام و تمام یک مهربانی بی چشم داشت. آن ها چهار نفر بودند و من احساس می کردم هر لحظه می توانم جای هرکدامشان باشم 
برای من خواندن این کتاب در دو شب متوالی پیش از خواب، دست همان گریز دلپذیر بود از خستگی های این روزهایم و آرامشی زیبا و ماندگار همراهش آورد
دروغ چرا خیلی دلم می خواهد آنا گاوالدا را از نزدیک بببینم، هرچند بیشتر دلم می خواهد او برایم همان نویسنده محبوب با موهای کوتاه و لبخند جمع و جور باقی بماند. من تیپ ظاهری او را می ستایم زیبا و ساده درست مثل گرانس. گرانس با یک برق لب و ریمل زیبا می شد، بله! همین کافی بود برای زیبا شدنش. او مسلح به چیزی بود ورای صورتش، او یک زن جوان پر از انرژی بود یک جور انرژی که آدم را زیباتر می کند
آنا گاوالدا بخوانید و سرشار از لذت شوید!

۱۳۹۵ آبان ۱۹, چهارشنبه

دنیای آن ها!

کمی به سردرد جان سوز امروزم چیره شدم.سری به فیس بوک می زنم. بعد از ساعتها زل زدن به صفحه ی مانیتور دیگر دلم می خواهد این عینک را بردارم و چشم هام را بمالم. بی اختیار مثل اغلب اوقات دستم پیش از آن که عینک را بردارم به صفحه عینک می خورد. صفحه چرب می شود. سعی می کنم خبری که درباره ی انتخابات امریکاست نخوانم. ولی نمی شود. می خوانمش. ویدئوی ترامپ و هیلاری را که حرف های به اصطلاح آخرشان را گفته اند دو بار می بینم. ویدئو حدود پنج دقیقه است یا کمتر. احساس می کنم باز دارد سرم درد می گیرد. یادم می آید به سالها پیش خودمان. صرف نظر از اینکه ممکن است بالا آمدن ترامپ به نفع که بشود و به ضرر که. زل می زنم به آدم هایی که برای او کف می زنند وقتی مثلن از طبقه کارگر دفاع می کند! چطور او از طبقه کارگر دفاع می کند! با خودم می گویم به من ربطی ندارد. 
ذهنم می رود به سمت مشکلات ریز و درشتمان این روزها. به استرس های حرفه ی محقق بودن. به طبقه ای که کمتر کسی او را می بیند که بخواهد حرفش را بفهمد. سر درد دارد آرام بر می گردد و من سعی می کنم فکر نکنم. کمی صفحه را جا به جا می کنم. چشمم می خورد به عکس دختری بیست و چند ساله با صورتی آراسته و چهره ای معمولی. با خودم می گویم به نظر کرم اورآل فلان را که چند روز پیش توی داروخانه دیدم زده. تتیر خبر نوشته "ملکه زیبایی ایرانی تبار در شوی فلان تلویزیون می رقصد". نه او هرگز کرم به این قیمت را نزده لابد برای ملکه زیبایی شدن باید لوازم آرایش فلان مارک را مصرف کرد. هیچ ایده ای ندارم چه چیزی بهتر است. هیچ وقت هم نداشتم. 
می خواهم با خودم رو راست باشم. دنیای امروز دنیای ما نیست، دنیای ملکه های زیبایی و مشاوران املاک است. دنیای آدم هایی که تقریبن وقتی برای فکر کردن ندارند. آن ها وقتشان را صرف این می کنند که بفهمند چطور باید بی دردسر پول درآورد. کسی دلش دردسر نمی خواهد که مثلن بخواهد اون کله ی وا مونده را به کار بیندازد. 
فکر می کنم اگر فردا اسم ترامپ در بیاید شاید این اولین بار است که ما در تجربه ی یک رویداد از امریکایی ها جلو تریم. ما هم یک روزی وقتی بقیه سرشان بند این بود که چطور سر هم کلاه بگذارند یا این که کجای بدنشان را ببرند پیش دکتر قلمبه کنند یا مدام مثل خلها عکس سلفی از خودشان آپلود کنند**، بیدار شدیم و دیدیم سالهاست خواب بوده ایم.
** البته آن روزها هنوز مد نبود که روزی یک عکس سلفی توی اینترنت بگذارند چون آن روزها هنوز اینستا و فیس بوک و تلگرام و هزار کوفت و هزرمار دیگه مد نبود!


۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پاییز در پراگ

بعد از سالها که در فصل ها گم شده بودم، این اولین پاییزی ست که دوستش دارم. شاخه ی بالایی درخت بلندی که صاف رو به روی اتاق کارم است کمی زرد شده. دیروز از پاول پرسیدم نوامبر پراگ چطور خواهد بود و او از شراب هایی گفت که در پاییز باز خواهند شد و من در خیالم این را می آمیختم با عکسی از آن خیابان مشهور در پراگ با برگ های زرد و پاییزی که کمی به قرمزی می زنند. هیچ وقت اینطور با تمام وجود دلم نخواسته بود با صدای بلند بخوانم «زردها بیهوده قرمز نشدند» می شود خیال بافت و روی خیابان های باران زده ی پراگ، قدم زد. پیانوی ایستگاه اوترخت که اغلب آخر هفته ها سرش شلوغِ نواخته شدن است، روی همان پل است توی خیال من و عجیب زیر باران خیس نمی شود. مردی با موهای کوتاه قهوه ای با انگشتان نسبتن ظریف و کشیده دارد قطعه ای را می نوازد. آدم توی خیال می تواند تصور کند کسی در پراگ، دارد همین آهنگ را می زند که بشود همراهش خواند « قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار». این پل تمامی ندارد صدای مرد می آید که می خواند « صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست» راست می گوید، اینجا توی خیال من آسمان پراگ پیدا نیست. فقط زمین خیس و باران خورده است ، تصویر مردمان آرام آنجا را نمایان می کند. آنها ایستاده اند و متحیر مرد را نگاه می کنند که چطور به زبانی بیگانه و با احساسی غریب می خواند و در هیچ کدام لحظاتش متانت نگاهش زائل نمی شود. من او را نمی شناسم، دیگر نمی شناسم، شاید استاد فلسفه غرب باشد یا شاید همان مردی باشد که یک بار اتفاقی با او همسفر شدیم، در کوپه ی قطار فرانکفورت. پل دراز می شود تا افق جایی که بشود شاید آسمان را دید آسمان را زیر نور کج پاییزی.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

يونيكورن

بنا بود برويم بروكسل و از اتوبوسي كه قرار بود ما رو به ترمينال برسونه جا مونده بوديم، معلوم نبود بشه با اتوبوس بعدي خودمون رو به ترمينال برسونيم يا نه! حامد چند بار زير لبي گفت "خب ياد بگير بابا كاري نداره، نبايد با اتوبوس مى رفتيم، وگرنه الان رسيده بوديم". راست مى گفت.  منظورم اينه كه كليه بخش هاي حرفش صحت داشت

من وقتي هشت، نه ساله بودم با يك دوچرخه ى سبز يشمى، كه نمى دونم چرا سبز يشمى آن سالها رنگ مورد علاقه ي من بود، تا سال دوم راهنمايي حتا وقتي يك كيف سبز يشمي احمقانه داشتم هنوز مورد علاقه ام بود و فكر مى كردم خيلي رنگ شيكى ست. بله من با يك دوچرخه سبز يشمي قهرمان تور دو فرانس كوچه ي شهيد نصر آزاداني بودم. يك وقتهايي هم دوچرخه را از وسط هال رد مى كردم و مى رفتم كه قهرمان كوچه ي صفوي بشوم

گويلرمو، دِ مكزيكن، يك روز كه اتفاقي من رو در قطار ديده بود گفت، يكهو به خودت ميايي و مى بيني داري ركاب مى زني و تلفني درد و دل مى كني! بعد دستهاش رو جوري نشان داد كه دارد پخش اتوموبيلي را تنظيم مى كند، ادامه داد، مثل وقتي رانندگي مى كني و يه چيزي گوش مى دي!

همه چيز بر مى گشت به يك روز بعد از ظهر تابستاني وقتي من كلاس نمى دانم چندم دبستان بودم، حبيب پسر دايي مامانم كه البته دايي پسر دايي ام هم الان مى شود،  و هم سن من است با مامانش مهمان ما بودند. بنا شد ما پياده باهم برويم دو تا كوچه اونور تر و يك سماقپالون از خونه دايي رضا بياوريم. هرگز سماقپالونى نبرديم
چون اولن ما پياده نرفتيم و در ثاني وقتي به خونه ي دايي رضا رسيديم يك سر لجن مال بوديم. واقعن بوديم. بين راه حبيب گفت مى خواي يه دستي برم؟ در اين كه من از او عاقل تر بود شك است چون گفتم اين كار را نكند ولي اگر عاقل تر بودم تركش نمى نشستم. چند ثانيه يك دستي رفت و بعد ما وسط مادي دست و پا مى زديم

امروز با "يونيكورن" ده كيلومتر ركاب زدم، درست مثل روزهايي كه احساس مى كردم دارم با آن دوچرخه سبز يشمي خيلي خفن مى شوم، احساس مى كنم دارم خفن مى شوم.  
راستش اينجا اگه دوچرخه سوار خوبي نباشي، خيلي ناجور مايه ى آبرو ريزيه

گاهي بايد از ترس هاي احمقانه بچگى فاصله گرفت.


۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

غریبه ها و شهرها

مدت هاست داستان نخوانده ام. نه که نخواهم، چیزی ندیده ام که توجهم را جلب کند. دروغ چرا، با وجود این که سالهاست زبان محاوراتم شده انگلیسی، با اینکه حتا گاهی توی خواب ها هم فارسی حرف نمی زنم ولی هنوز لذت خواندن یک داستان وقتی فارسی است برایم هزار برابر می شود. وقتی داستان ها را به انگلیسی می خوانم انگار اتفاق نمی افتند. نمی فهمم چرا؟! شاید غربت است بین من وقتی دارم داستانی را به زبانی غیر از فارسی می خوانم و من آن طور که دوست دارم راوی برایم راویت کند.
گاهی اوقات وقتی از کنار خانه های مردم اینجا می گذرم وقتی می بینم مثلن دارند برای رفتن به یک پیک نیک حاضر می شوند، وقتی دارند با تلفن حرف می زنند و سرشان را از پنجره کرده اند بیرون وقتی دارند قدم می زنند و حواسشان به بچه هایشان هست، هرگز احساس نمی کنم می توانم یکی از آن ها باشم. انگار آن ها برای من مثل فیلم هایی هستند که دیده ام. هنوز انگار باور نکرده ام من هم می توانم یکی از این آدم ها باشم. انگار غریبه ام. انگار ندارد من غریبه ام.

ما آدم های غریبه ی ریزه میزه از این کشور به آن کشور می رویم و ساده از کنار آدم هایی می گذریم که هرگز درک نمی کنند ما چقدر وقتی از کنارشان می گذریم احساس غربت می کنیم. احساس اینکه به جایی که هستیم تعلق نداریم. شاید باید یک داستان تازه بنویسم. اگر این زمان کوفتی کش بیاید. اگر بشود، شاید به زودی توی یک از روزهای خوب آفتابی در جایی که نمی دانم کجاست! 

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

نوسازی

یکم
نوشتنم می آید. چند روزی هست. دلم کاغذ و قلم می خواهد یک بعد از ظهر آفتابی با کلاه و کرم ضد آفتاب کنار دریا. شاید همین آخر هفته بار و بنه بردارم و بروم یک جایی همین اطراف. مشکل بزرگ ملبورن این است که مدام باد می آید. آدم هایی که با کاغذهای سرگردان و دسته نشده سر و کار دارند خوب می فهمند باد چطور دشمن جانسوزی ست.
باید کمی استراحت کرد و بعد بنا کرد به نوشتن. چطور می شود نوشت از همه چیز نمی دانم.

دوم
یکی از آن روزهای بارانی کوالالامپور بود یکی از آن ها که وقتی باران تمام می شود هوا گرم می شود چنان که انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش نمی شد توی خیابان ها بدون سقفی بالای سر راه بروی. یکی از همان روزها بود. به دعوت «چوآ» پیرمرد چینی بامزه ای که ممکن است تا ابد صدایش توی ذهن من بماند، رفته بودیم به یک رستوران سنتی چینی، چیزی شبیه مهمانی شب عید ما، چیزی شبیه سبزی پلو با ماهی، با آداب و رسوم چینی. و من تنها ایرانی جمع واین مهمانی یک مهمان ویژه داشت، پیرمردی که پیشتر ها توی همین شرکت ما کار می کرده، و حالا نیوزلند زندگی می کرد. گپی زدیم و از تعداد گوسفندهای نیوزلند گفت و وا گفت. پرسیدم «چند سالی هست از مالزی رفته اید»، دستی به ریش نداشته اش کشید و گفت «دو سال»، کمی فکر کرد و گفت «دو سال و نیم». بعد گفت «هرچی سن بالا می ره سرعت عمر هم بیشتر می شه».
تکرار کردم به استفهام! گفت وقتی بیست ساله باشی دو سال ده درصد عمر توست ولی وقتی چهل ساله باشه دو سال پنج درصد عمر توست.
سوم
دارم پیر می شوم، این را از سرعت گذشت روزها می گویم. سه سال پیش بود، در خانه پدری ام،  با وجود اینکه بعد از مدت ها خارج از ایران بودن تقریبن کسی به من زنگ نمی زد، خانمی تماس گرفت. صدایش، صدایش یادم هست شبیه صدای مخملی خانم های چادری بود. درست شبیه عروس های محجبه ی آقای رمضانی، می شد تصور کرد چطور صورت سفید و ابروهای کمانی را زیر سیاهی چادر پوشانده. لابد چادرش کش هم داشت.، شاید هم صدایش نبود لحنش، بله لحنش شبیه همه ی اینها بود، کلمات بازیچه زبان ما می شوند وقتی دارند ما را از هم تفکیک می کنند. از من خواست برای مصاحبه به آدرسی بروم. مصاحبه ای برای استخدام، و من هرگز برای استخدام تقاضایی نداده بودم. وقتی آدرس را خواند احساس می کردم لابد عوضی زنگ زده، گفتم اشتباه گرفته اید و او برای اطمینان بیشتر اسم کامل من، اسم پدرم و شماره ی شناسنامه ام را خواند. من همان بودم، اما نمی دانستم این زن با صدای مخملی کیست، که دروغ می گوید!
بعدها فهیمدم این من بودم که اشتباه می کردم،  بله من عصر همان روزی که از آن مصاحبه آمدم نوشته داده بودم که اشتباه می کرده ام. من اشتباه می کردم، آن زن صورت سفید و ابروهای کمانی نداشت. آن زن خانمِ...، من حتا هنوز هم نمی دانم  اسم آن زن چه بود، تنها چیزی که یقین دارم این است که اگر بچه اش سالم دنیا آمده باشد، لابد الان سه ساله است و توی خیابان های شهری که امروز کمتر به من تعلق دارد تاتی تاتی می کند.
چهارم
بعضی شب ها کابوس هایشان شبیه واقعیت اند. همین پریروز وقتی بعد از حدود بیست ساعت کار بی وقفه (که پایانی بود بر تمام تلاش های ترم گذشته) خوابیدم. بهتر از بگویم به رختخوابم رسیدم و خوابیدم. خواب می دیدم گروهی به اجبار خانه ی پدری ما را نوسازی می کردند، قاب می کوبیدند و نقاشی می کردند و تابلو های زیبا می گذاشتند. هر چه من داد و بیداد می کردم که چرا شما دارید نوسازی می کنید کسی جوابی نداد. مرد جوان بلند قامتی آمد و گلوی من را فشار داد و به فریاد گفت «ما هر دو سال یک بار خانه ی همه ایرانی های خارج از کشور را نوسازی می کنیم. این کار لازم است».
و تو هر کدام از سوراخ های پشت قاب یکی از آن میکروفون های کوچک فسقلی جاساز می کرد.


۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

تلقین قارچ جادویی

سخت پیش می آید حالم چنین شود. دیروز ، یعنی دیشب آنقدر انقلابات درونی داشتم که نشستم به نوشتن یک داستان کوتاه البته بعد از آن که یک سیب خوردم و پیش از آن که قلبم برود روی توربو. این اصطلاح را حامد برای قلب من اختراع کرده، اسم خودمانی همان بیماری ست که پیشتر ها راجع به آن نوشته ام.
بله توی یک سال گذشته کم پیش آمده روزهایی که این جور باردار نوشتن باشم. یک حالت هایی از انتظار، انتظاری برای دو پایان، دو جور رهایی، رهایی از بند درس های یک ترم و رهایی از تنهایی مدام. شک ندارم رسیدن بهار، همین بهار کم رمق و حال و بی حال، هم بی تاثیر نیست.
حالا برای خودم یک چای سبز درست کردم ، به یک ساعت درس جلسه دو هفته پیش گوش کردم. باقی را گذاشتم برای بعد از اینکه چند کلمه ای می نویسم. امروز با خودم فکر می کردم چطور است کسب و کار خودمان را راه بیندازیم. یعنی یکی از کارهایی که همیشه آرزویش را داشتیم. به قول حامد برای خودمان کار کنیم و مدام چشممان به دست دانشگاه ها و آموزش عالی و هیومن ریسورس شرکت ها نباشد.

شاید باور نکنید، ولی همین الان که داشتم می نوشتم در آفیس باز شد و یک چینی وارد شد. می نویسم چینی چون واقعن تنها چیزی که می شود راجع به این انسان یقین کرد همین چینی بودنش است. او جدید ترین عضو آفیس ما در طبقه ی سوم است و فکر می کنم با حضور او که قدش به زور به یک متر و سی سانت می رسد و جنسیتش هیچ از طاهرش معلوم نیست. جنس مان در این آفیس جور شده است.  خواستم بگویم که دیدن او صاف در کنار «الگو» که یک ایتالیایی بسیار بلند قامت و لاغر است همین دو روز پیش به من القا می کرد، یک بست از آن قارچ های جادویی سحر آمیز* را زده ام. شاید همین تصویر شبه فانتزی موجبات نوشتن داستان هایی را فراهم کند. 


* روایت قارچ های جادویی سحر آمیزمان را به زودی خواهم نوشت.


۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

خانم دکتری از مچّد لنبون*

دکتر زن میان سال چاقی بود که وقتی در را باز کردم داشتم یک ملحفه را تا می کرد. یعنی اگر قبلن  عکسش را ندیده بودم فکر نمی کردماو دکتر  باشد. یکهو آمد جلو و مثل پیرزنهایی که توی کوچه و خیابان می بینید و زیاده با شما احساس نزدیکی می کنند، دستش را دراز کرد سمت یقه کتم و گفت «خیلی کتت قشنگه. بذار ببینم جنسش چطوره.» این اولین مکالمه ما بعد از سلام بود، دقیقن اولین مکالمه، بعد گفت «آره جنسشم خوبه. خیلی خوشگله از کجا خریدی؟ حتمن آن لاین؟ آره؟ از کدوم سایت؟»، بعد دو بار اسم سایتی که گفتم را تکرار کرد، بار اول اشتباهی گفت زوزولی، بار دوم گفت نه زولیلی!
خیلی تند تند حرف می زد، از تلفظ حرف «ر» شک کردم که باید اسپانیایی یا ایتالیایی باشد. گفت چند دقیقه باش تا برگردم، ده دقیقه من بد بخت توی مطب خسته کننده یک پزشک چاق که نمی دانستم واقعن حقش هست آن همه پول را هُلُپی بریزم توی حسابش یا نه نشسته بودم. برگشت و شروع کرد راجع به همه چیز حرف زدن جز اینکه بپرسد چرا اینجایی. تلفنش زنگ زد و شروع کرد ایتالیایی حرف زدن، وقتی گفت «چاو» و قطع کرد پرسیدم ایتالیایی هستی؟ گفت نه برزیلی ام. بعد گفت «می دونی موضوع پایان نامه پسرم چیه؟» گفتم نه! درآمد که «تحقیق راجع به شرایط ایران بعد از انقلاب اسلامی!» خب نشد جلوی خنده ام رو بگیرم. گفت یه سوال جدی بپرسم؟ گفتم بفرمایید، با حالتی که انگار دلسوزی را ترکیب کرده باشد با امیدواری گفت «واقعن فکر می کنی وضع ایران خوب می شه؟» گفتم «وضع ایران اونقدر هم فاجعه نیست.» در جواب گفت «مردم ایران خیلی باهوشن» گفتم مثل بقیه مردم دنیان. داشتم فکر می کردم چرا یک پسر با ریشه ی برزیلی توی استرالیا باید این همه موضوع هیجان انگیز را برای بررسی ول کند و بیاید شرایط ایران بعد از انقلاب را بررسی کند و خیلی دلم می خواست به جای اینکه از مادرش نوبت گرفته بودم او را به یک کافه دعوت می کردم و می پرسیدم خب حالا چی کشف کردی؟ (این طوری حتمن خرجم هم کمتر می شد)
احساس می کردم پیش یکی از پیرزن های محله های قدیمی اصفهان رفته ام دکتر مثلن رفته ام توی مچّد لنبون کنار مادی یک از پیرزن ها را دست چین کرده ام و جواب آزمایش های قبلی را نشان می دهم، پیرزنی که پسرش هم راجع به انقلاب دارد تحقیق می کند، فکرش را بکنید مثلن شاگرد زیبا کلام باشد. به خصوص وقتی گفت شما که ایرانی هستی و مجرد و خب سکس نداری، پس لازم نیست فلان آزمایش رو انجام بدی با خودم گفتم فقط یک چادر گلگلی کم داری دکتر! او بعدن برای اینکه خیالش راحت شود باز هم جوری که فقط انتظار داشت بشنود «نه» گفت نداری که نه؟ سرم را که تکان دادم، گفت آره من ایرانی ها رو می شناسم. خیلی رفیق ایرانی دارم. نه که پسرم کارش با ایرانه. بعد شروع کرد راجع به زندگی عشقی م پرسیدن و برام آرزوی کامیابی کرد.
توی همان چند دقیقه تا من را معانیه کرد فهمیدم که دوبار دماغش را عمل کرده و موی تمام بدنش را با لیزر برداشته. گفت ما بک گراندمون خرابه، بدنمون پر مو می شه اینا ربطی به هیچی نداره. بعد هم تاکید کرد که تا قبل از نتیجه آزمایش نمی شود دارو تجویز کرد. و برای همین مکالمات من رو دویست و پنجاه هزار تا شارژ کرد و فرستاد پاتولوژی و البته گفت من مطمئنم که هیچ مشکلی نیست. «گو اند اینجوی».

-----
* مچد لنبون، یا همون مسجد لنبان اسم یکی از محله های خیلی قدیمی اصفهان است، که حتمن می شود عصرهای روزهای تابستان و بهار هر وقت هوا گرم است، پیرزنها را دید که گله به گله دم خانه ها ایستاده و نشسته دارند اختلاط می کنند. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

سرخوشانگی

اخیرن کمتر دچار این حالت شده ام. شاید چون کمی پیر شده ام. حالا چپ و راست اشاره می کنند که هنوز پیر نشدی و مانده تا پیری. ولی خب یک چیزهایی هم باید احساس شوند.
بله اخیرن کمتر دچار این حالت شده بودم. چه حالتی؟ حالت سرخوشانگی. یک جوری حالتی که انگار دل توی دلت نیست و فقط با چند چیز محدود می شود که دل بیاید به دلت. اگر داری از توی پوستت ترک می خوری و می زنی بیرون. از عوامل بسیار خصوصی که بگذریم آخرین مورد و البته موردی که حالا و اکنون برای من قابل دسترس ترین مورد هم هست. خواندن یک رمان است. (فکر کنید باقی چقدر دور از دسترس ند حالا)
نه هر رمانی البته. رمانی شبیه یک چیزی که نشود به این راحتی ها از پایش بلند شد. گاهی سرشار از میل به خواندن می شوم. آن وقتها که ایران بودم چاره اش این بود که راهم را بکشم و بروم کتاب فروشی. روبه روی هتل عباسی یا کتاب فروشی محبوبم کتاب فروشی آقای سپاهانی یا این اواخر شهر کتاب توی چهار باغ . اینجا ولی باید مدام توی اینترنت بالا و پایین بکنم و آخرش به سختی راضی شوم که از روی پی دی اف بخوانم. (اضافه کنم دلم کتاب فارسی می خواهد، هنوز آنقدر با انگلیسی رفیق نشدم که همان قدری از خواندن یک رمان انگلیسی توی چنین شرایطی حالم رو خوب کنه.)

دل تو دل آدم که نباشد باید کسی پیدا بشود و یک کتابی چیزی به آدم هدیه بدهد. یک کتاب واقعی. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

استخوان سبک می کنیم!

چند وقتی هست چیزی ننوشتم. دیروز عصر،( البته اینجا توی زمستان امیدی به تجربه عصر نیست یکهو ناغافل بعد از ظهرها شب می شود. ساعت حدود پنج و ربع اینها می بینی تاریک شد) خلاصه دیشب بود. هنوز توی این دفتر بی خاصیت نشسته بودم، وقتی می نویسم دفتر بی خاصیت می دانم حالا بیشتر از نصف کسانی که مدام نوشته ها من را می خوانند می آیند و به من پیام می فرستند که هوی چقدر غرو لند می کنی و فلان ولی وقتی من حدود یک سال است که نشسته ام پشت یک کامپیوتر و دارم همه چیز را شبیه سازی می کنم انتظار نداشته باشید خاصیتی برای این دفتر قائل باشم. (مثلن شما تصور کنید از کسی بخواهید نور چراغ های خانه تان را پر نور تر کند، و او بعد از چند ماه بیاید و بگوید بفرما این فایل کامپیوتری به شما نشان می دهد وقتی چراغ ها پرنور تر می شوند دقیقن چه میشود! و من یک سیستم کنترلی توی این فایل طراحی کرده ام که نشان می دهد چطور می شود نور چراغ ها را بیشتر کرد ولی از من نخواهید نمونه ی واقعی نشان شما بدهم چون خیلی دانشمند هستم!)
بعله، دیشب بود، باران هم می بارید. حوصله نداشتم زیر این باران های گاه و بیگاه پاییزی بلرزم و ندانم چتر توی کدام دستم است و کیفم توی کدام. نشستم، نه که فکر کنید دفتر ما گرم است، ها نه! استرالیایی ها اعتقادی به این ندارند که وسایل گرمایشی توی فضاهای سر بسته بگذارند. این را همان پارسال وقتی رسیدم فرودگاه فهمیدم. پارسال سرمای شدیدی خورده بودم، می لرزیدم و بنا بود ماشین دانشگاه دم دم های صبح بیاید دنبال ما چرا که بنا بود حامد سر صبح خانه را تحویل من بدهد. دلم خوش بود وقتی توی سالن انتظار فرودگاه بنشینم لابد هوا گرم است. ولی هوا خیلی سرد بود، آنقدری سرد که باورتان نمی شود، حاضر بودم از دستشویی بترکم ولی توالت نروم! ولی رفتم چون آدم نمی ترکد کلیه درد می گیرد!
بله می گفتم، نشسته بودم و فایل شبیه سازی من هم خیلی خوب کار می کرد، جای تعجب است ولی خیلی خوب کار می کرد، بهتر از قبل شده بود یک سری تغییرات جزیی داده بودم و داشت فرت و فرت نقطه ماکزیمم را پیدا می کرد. من مدام تابش را عوض می کردم قاب های سلول های خورشیدی را سایه آفتاب می کردم، مثل گل حسن یوسف که اگر فقط زیر آفتاب بماند می پلاسد، مدام قاب را سایه آفتاب می کردم. و می دیدم عجیب دارد کار می کند و روی تپه های نمودار سینه کشان می رود بالا. گفتم بد نیست چیزی بنویسم. قلم برداشتم و شروع کردم. بماند، بنا بود داستانی بشود ولی از آن داستان ها شد که مثل بچه ی معلول به دنیا می آیند. کج و ناقص و بی جان. ولی حتا یک داستان کج و ناقص و بی جان هم می تواند حال من را بهتر کند.
حالا امروز صبح داشتم فکر می کردم چطور است از هفته آینده بروم به استقبال تعطیلات؟ و سعی کنم هر روز چیزی بنویسم درست مثل قبل. می خواهم هفته آینده بروم ملبورن گردی. البته وقت چندانی ندارم و باید بیایم روزها توی همین دفتر کار بی خاصیت! ولی باید کمی باید استخوان سبک کنم.

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

قصه ی عینکم !

١- توى دانشگاه ملبورن چيز زيادى به شما ياد نمى دهند. باور كنيد. ولى يك چيز را خيلى خوب يادتان مى دهند، حسابى هم شير فهم مى شويد «هميشه اين شماييد كه حاليتان مى شود و اين شماييد كه مى فهميد» پس خودتان همه چيز دانيد. 
حالا من كه به هر حال زمانى توى همين مكتب درس همه چيز دانى كرده ام، امروز صبح به پيشنهاد يك نفر ديگر، مى روم چشم پزشكى و البته خودم مى دانم چقدر چشم هاى تيزبينى دارم ( دارم؟)
بعدن مى فهمم گويا مدتى ست دنيا از چيزى كه داشتم مى ديدم شفافتر بوده. 
من يك همه چيز دان غافلم، انقدر كه نمى فهمم چشمم دارد چه فضاحتى به بار مى آورد. 
٢- داريم از آزمايشگاه ( اگر اتاقى كه تويش شبيه سازى مى كنند آزمايشگاه محسوب بشود) برمى گرديم سر بدبختى هاى خودمان، يكى ديگر از همين دانش آموختگان مى نالد از بيكارى بعد از فراغت از تحصيل، مى گويد اينجا صنعت ندارد و فلان، بعد يك جمله ى كليدى مى گويد كه من همین عصری محض اطمينان توى نامه ام به يكى از نزديكان(بسيار نزدیک) نوشتم، گفت « بلخره راهى رو که شروع كرده بودم بايد تموم مى كردم» من از زمان شنيدنش تا همين الان دارم مدام فكر مى كنم آيا واقعن بايد هر آغازى رو به همون سرانجامى رسوند كه انتظارش مى رفته؟ آيا چون راهى رو انتخاب كردى محكومى تمومش كنى؟ مثلن يك قاتل زنجيره اى (در مثال مناقشه نيست) بايد نسل بشر رو از زمين برداره؟ 
٣- تمنا مى كنم اگر قصد كرديد بيشتر از شصت سال عمر كنيد و توى اون سن و سال كار كنيد، به خصوص اگر استاد دانشگاه هستيد، شما را به خدا كمى عاقل و جا افتاده شويد، دمدمى نباشيد و اجازه بدهيد مردم از درايت شما تعريف و تمجيد كنند نه كه خداى نكرده فكر كنند شما موجى هستيد!

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

پفیوز!

یک
پفیوز ؛ کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است !هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد و مهم نیست بقیه چه می گویند ، به هرحال او باید مخالفتش را بکند !یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای !مهم نیست تو از چه حرف میزنی ، او بهتر از تو می داند ...
          گهواره ی گربه | کورت ونه گات جونیور
دو
« انجمن شاعران مرده!»
 وقتی این فیلم را دیدم یادم نیست چند ساله بودم ولی فقط چیزی که خوب یادم هست همذات پنداری با لحظه های فیلم بود. مدام فکر می کردم اگر وقتی من مدرسه راهنمایی بودم رابین ویلیامز به مدرسه ی ما می آمد حکایت چطور بود؟ داستان فیلم در مدرسه ای اتفاق می افتاد که با سبک و سیاقی خاص اداره می شد. رفتار اساتید با دانش آموزان درست شبیه همان چیزی بود که که ما آن سالها توی مدرسه ی راهنمایی رحمت تحویل می گرفتیم.
هنوز هم که هنوز است، وقتی استرس امتحان دارم، وقتی چیز ی نگرانم می کند شب ها خواب امتحان تاریخ با خانم افقری را می بینم. کسانی که شاگردش بودند خوب یادشان هست ساعت های خانم افقری چه ساعت های نفس بر و پر استرسی بود. استرس بر سر چه؟ یک مشت چرندیات که به اسم تاریخ به خوردمان می دادند! افقری با آن دفتر عجیب غریبی که ما هر جلسه چند صفحه ای باید تویش می نوشتیم. او مدام می گفت و ما باید می نوشتیم تند تند، فقط کسانی که شاگردش بودند می فهمند. امتحان ها هم همین طور. زمان امتحان آنقدر کم بود که از ترس اغلب بچه ها یادشان می رفت. برای اولین بار سر کلاس افقری من معنای استرس را چشیدم. استرس به معنی بدش، چیزی که تو را درست از جایی ته ته وجودت می خورد و نابود می کند. برگه تصحیح کردن های افقری، برگه ها را صاف جلوی چشم هات صحیح می کرد وقتی باقی دانش آموزان دور میز حلقه زده بودند. تو باید همه چیز را درست مشابه ادبیات او توی دفترش می نوشتی وگرنه خط قرمز می آمد رو برگه. یادم هست یک بار با خودکار سبز صحیح می کرد. من هنوز جواب بعضی سوالها را حفظم، ترتیب سوالها را حفظم، بی آن که تاریخ بلد باشم. درست از شنیدن اسم افقری هنوز هم، باور کنید یا نه، استرس می گیرم.
سالها گذشت و حالا درست همان حکایت انجمن شاعران مرده را توی دانشگاه دارم. وقتی دانشجوی دکترا شده ام. با تمام وجود سعی کردم حالا که مثلن بزرگ شده ام مقابله کنم با استرسی که می دانم حاصلی ندارد. استرسی که توی سالهای درس خواندن در مالزی خیلی کمتر شده بود. گاهی سعی کردم به طنز و خنده و غیر از دستیار استاد راهنمایم بنویسم. او که یک پسر کم سن و سال ایرانی ست اخیرن توی این دانشگاه به اصطلاح با نام و نشان استخدام شده و متاسفانه فکر می کند هر چیز را که نفهمد مسخره و به درد نخور است و همه چیز باید از نگاه او دیده شود. دنیای او همان دفتر افقری ست. بارها و بارها با هم حرف زدیم. کارهایی از من خواست که به نظرم اشتباه بود. بارها اشتباه کرد، گاهی ناآگاهی او در حوزه ی مهندسی خنده دار بود. ولی او هر بار با حالتی که دیگر به بخشی از وجودش بدل شده جوری انرژی من را گرفت که هر بار چندین روز نیاز به بازسازی روحی داشتم و دارم. دیروز ولی سنگ تمام گذاشت.
سه
ما مقصر نیستیم. ما انسان های تحقیر شده ای هستیم. ما هم باید دیگران را تحقیر کنیم. این طور شاید این چرخه ی مهوع ادامه پیدا کند. شاید هیچ کدام ما دوست نداریم که درد ناشی از تحقیر شدنمان را فرو بدهیم و آخرین نفری باشیم که تحقیر می شویم.  حقارت آدم ها اغلب وقتی بیشتر خودش را نشان می دهد که ادعای آگاه بودن کنند.
کسی که توی توییتر خودش بنویسد «مهندسی که در زمینه ی ریاضیات، فیزیک، سیاسیت، ورزش و هرچیز دیگری متخصص است» این آدم را باید به حال خودش رها کرد! این آدم خیلی بیشتر از آن چه فکرش را می کنید تحقیر شده. و هنوز به قول صادق هدایت روی زمین سفت نشاشیده که بپاشه توی صورتش!!!
چهار

با همه ی این ها همیشه کسی هست که آدم بتواند پیشش آرام بگیرد. 

۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

Boring life of him

داشتیم حرف می زدیم که چرا ما بویی از لذت جویی نبرده ای م وفلان که یکهو انگار اینترنت رفت جز همان دسته از آدم ها که نمی تواند لذت یک گپ و گفت ساده را به آدم ببیند و قطع شد.
رفتم برای خودم چاشت شبانه ام (یک سیب سبز براق و یک تکه شکلات تلخ) را آوردم و نشستم پشت میز گرد توی نشیمن نیم وجبی ام. سری به صفحه ی لینکد این زدم دیدم آقای پروفسور فلانی از دانشگاه کوئینزلند توی صفحه ام گشتی زده (چه کیفی دارد آدم زاغ ملت را توی صفحه ی خودش چوب بزند). من هم به رسم صله ی رحم رفتم و سری به  پروفایل حرفه ای ش زدم. آقای پروفسور که عکسش دیده نمی شد از سال 1977 یعنی شش سالی پیش از آن که من به دنیا بیایم توی دانشگاه کوئینزلند بوده لیسانس گرفته، فوق لیسانس و دکترا گرفته و نهایتن استاد شده! با خودم گفتم چه زندگی خسته کننده ای!
بعد جریان سیال ذهن یک آدم که تنها توی یک خانه ی ساکت نشسته و دارد سیب پوست می گیرد من را کشاند به آن غروبی که همین چند ماه پیش با محسن رفته بودیم یک کافه ای توی شهر خودمان. ما نشسته بودیم و داشتیم به ادامه ی جدال و جنجار خودمان می پرداختیم (اَز یوژال)که یک گروه دختر و پسر جوان آمدند. نشستند پشت سر ما و شروع کردند به حرف زدن، بی آن که بخواهم (البته کمی هم کنجکاو بودم، دروغ چرا؟) شنیدم که دارند تازه خودشان را معرفی می کنند. گفتم اینا هنوز غریبه ان! خیلی هم شاد بودند. گفت خب اخیرن مد شده توی ایران هم، ملت محض فان یه شبی رو با هم می گذرونن(تعریف زیبای او بود از عبارت وان نایت استند). همین طور که ما به اکراه عصرانه ی سر دستی مان را می خوردیم و من چیپس ها را تا آسمان می کشیدم و به پنیرها خیره می شدم. می شنیدم که خیلی صدای خنده می آید. گفتم تو از دوره ای که هم سن و سال اینا بودی راضیی؟ گفت ناراضی نیستم که چرا این طوری سپری نشده. البته راست می گفت من هم ناراضی نیستم. توی آن سال ها لذت کتاب خواندن ها و خواندن ها جای خیلی چیزها را پر می کرد ولی واقعن حالا که به عقب بر می گردم، هر چیزی باید سر جای خودش باشد. ما خنده ها و لذت های آن روزها را گاهی از خودمان دریغ کردیم، به سادگی.
یک بار فکر کنم یک سال پیش بود یا بیشتر یادم نیست. داشتم با محمد حرف می زدم، بعد از سالهای دانشگاه گمانم یک یا دوبار دیده باشمش به برکت فیس بوک گاهی گپ و گفتی داشتیم. گفت یادت هست چقدر با هم دشمن بودیم؟ بعد یادمان آمد چقدر ما بلد نبودیم باید چطور با هم حرف بزنیم. مثل دیوانه هایی مست که در تاریکی خیابان ها شب ها را به روز می کشانند، ما هم دقیقن همین طور بودیم. طول کشید تا بلخره یاد گرفتیم چطور باید به هم سلام کنیم، چطور باید احوال هم را بپرسیم.

وقتی داشتم به صدای خارپ خارپ خودم وقت سیب گاز زدن گوش می دادم، گفتم شاید هم وقتی آن پروفسور استرالیایی راجع به زندگی من بداند بگوید چه زندگی خسته کننده ای!

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

ایشون و اوشون

چند روز پیش لامپ هال سوخت،  و چون لامپ های هال رو سال پیش بابای حامد* با نمونه ی ایرانی تعویض کرده من به مشکل جدی برای پیدا کردن لامپ مناسب برخوردم، لامپ لاهوژنی که 220-240 ولت باشه و پایه اش سوزنی! پیدا نشد که نشد. در همین راستا و این که من چراغ مطالعه بنفشم که همیشه غمخوار تاریکی هام بود رو نیاوردم، به پیشنهاد حامد بنا کردم به خرید چراغی از طرف اون برای من که داشتم از بی نوری به (قول اون) کور می شدم. در واقع من خیلی هم کور نمی شدم. و خوش بودم با این نور خیلی کم.
چند باری گفت و من بار اولی که بر تنبلی خودم غلبه کردم و رفتم سیتی، چراغ مطالعه ها خیلی زشت بودن و من اصلن نمی تونستم ترکیبشون رو توی خونه تحمل کنم. برای همین نخریدم و باز حامد پرسید خریدی؟ من گفتم نه و این دلایلی که اول فکر می کردم ممکنه اون فکر کنه من عقلم کمه یا چیزی رو ارایه کردم. خلاصه دیروز صبح علیرغم اینکه بدنم خیلی ضعف می رفت، بر تنبلی غلبه کردم و رفتم به آدرسی که حامد به نا امیدی بهم داده بود. ( فکر کنم پیش خودش فکر می کنه من خیلی بی دست و پا هستم و نمی دونم چرا!!! ) وقتی به آدرس رسیدم خیلی متعجب دیدم که بالای سر یک ساختمان معمولی نوشته برکلی سکوئر، (هنوز تصویر شاپینگ مال های عظیم الجثه ی کوالا لامپور توی ذهن منه و نمی تونم باور کنم همچو جایی می تونه شاپینگ مال باشه) وقتی وارد مجموعه شدم، کمی توی مغازه ی مورد نظر بالا پایین رفتم و احساس کردم چقدر این مغازه چیزهایی رو داره که من دوستشون دارم. حاصلش شد آقای چراغ مطالعه و خانم بادزنگ. خانم بادزنگ پرنده ی خیلی کوچیک و جمع و جوریه که به پاهاش چهار تا لوله ی فلزی تو خالی وصله مثل همه ی باد زنگ های دیگه ولی فرقش اینه که ایشون خانم باد زنگ هستن نه هر باد زنگی. وقتی حامد پرسید که چراغ رو خریدم یا نه، گفتم خریدم، بعد اضافه کردم که توی اون مغازه یه چراغی بود که واقعن وقتی دیدمش خیلی دوستش داشتم قیمتش از این بیشتر بود ولی چون قرار بر این بود که چراغ رو اون بخره من خجالت کشیدم چراغ گرونی بخرم به همین ترتیب آقای چراغ مطالعه رو خریدم و از خرید اون چراغ مطالع ی لوند با حباب شیشه ای خوش حالتش که انگار به حال رقص ازش مجسمه ای ساخته باشن منصرف شدم. تاکید کرد که چرا همون رو نخریدم و هنوز هم دیر نشده و این حرفها. در اومدم که نه وقتی آوردمش خونه و گذاشتمش روی میز احساس کردم چقدر دل در گرو عشقش سپردم. گفت ولی اگه بخوای می تونی ببری عوضش کنی،  گفتم نه طفلک خیلی محجوبه و ممکنه به دلش بخوره و فکر کنه که زشته. بعد هم تاکید کردم که مدیونه اگر فکر کنه من عقلم زایل شده. 
و اینک این شما و اینم آقای چراغ مطالعه در کنار یکی از دو تنها کتاب فارسی هایی که من توی ملبورن دارم.

*ایشون همون سحیم نوشته های سابق هستن و بنا گفته خودش دیگه لازم نیست از اسم مستعار استفاده کنم پس از عبارت بسیار خلاقانه ی سحیم(!) به جای اسمش دیگه استفاده نمی کنم. 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

اوری تینگ ایز آندر کنترل!


خب مسلمن حل کردن مشکلات با یه پسر مو طلایی خیلی ساده تر از یه دختر آسیایی و بد خلقه. 
صبحی پا شدم صبحونه خوردم، داشتم حاضر می شدم که برم پایین دیدیم یکی در می زنه. درو باز کردم دیدم این آقا هستن! گفتم بیا تو، بدش هم نمیومد، گفت اِ چیزه.. آآآ گفتم من داشتم میومدم پایین. گفت اِ چه خوب! (حالا این آقا آخه هر روز دست تکون می داد من داشتم می رفتم دانشگاه) 
رفتم پایین و گفتم حاجی این نامه رو من دیشب دیدم کرخت شد بدنم، اصلن خرید کرده بودم نتونستم بذارم یخچال، زنگ زدم سحیم، گفتم این چه وضعیه. بعدن گفت که چرا صبح این خانوم اومده تو نگفتی وضعیت ریلشن شیپ ما رو؟ تو دو سه تا جمله بعدی تاکید کردم که مثلن ما باهمیم و اینا و برای نهایی کردن پروژه ش مجبوره بره سیدنی و بیاد و این چیزا! 
پسره نگاه مهربانانه ای به من کرد و گفت آخه دیروز همکارم اومده گفته که سحیم(1) نیست یه نفر دیگه تو خونه شه دیدیم کرایه هم نریخته دیشب گفتیم حتمن دیگه اون نمیاد اگه پول نده چی؟
گفتم عزیز من ما دانشجوی همین دانشگاه بغلیم پول ندادیم سه سوته ما رو خفت کنین. 
بعدن برام تعریف کرد که اوه ما مستاجر داشتیم چه کرده و چه نکرده، همین طور که نامه رو مچاله می کرد بندازه سطل آشغال گفت ولی الان که تو اومدی پایین همه چیز تحت کنترله. جوری که بگه من فهمیدم تو داری دروغ می گی و دوست دخترش نیسی گفت، حتا اگه چینین رابطه ای هم نبود من قرار داد جدیدی برات تنظیم می کردم (توی دلم گفتم بعله خب با اون حق کمسیون قیمت خون باباتون) گفتم بعله خب ولی همکارتون خیلی بد خلقه. گفت آره من همیشه بهش می گم اینقدر رود نباش، ولی هست دیگه! گفتم من هنوز با لهجه ی شما آشنا نیستم این خانم منو سوال پیچ کرده بود منم فقط هی گفتم یس نو ... خلاصه...
یک ساعت بعد سحیم کرایه رو ریخت و فیش رو که ایمل می کرد نوشت که این خانم جی اف منه و چرا نگرانش کردین و این چیزا. بعدن استَن (اسم یارو اِستنِ) بهش نوشته بود یس اوری تینگ ایز آندرکنترل!
بعد هم وقتی میومدم یونی کارت دانشجویی من رو کپی کرد و زیرش نوشت ایشون مستاجر واحد فلانن اگر کلید نداشتن بهشون کلید بدین.
ظاهرن که حل شد.
داستان اینه که دو سال پیش گویا سحیم با این دختره بحثش می شه دخترهای آسیایی خیلی کینه ای هستن! (کما اینکه استن بهم گفت آخه دوست پسر تو هم یه بار خیلی با خشونت با ما برخورد کرده ما ازش می ترسیم، دیگه نگفتم خب اون رگ ترکی طرف رو بالا آوردین چه انتظاری دارین؟! این ها نسل ستار خان و باقرخانن ها!) گفتم بعله گاهی از کوره در می ره (حالا من این بنده خدا رو یک بار دیدم!) راه رو باز گذاشتم که اگه یه روزی مجبور شدم بگم ما برک آپ کردیم بگم آره از کوره در می رفت.
خلاصه اولین دروغ شاخدار رو بعد از ورود به این کشور گفتم. اند اوری تینگ ایز آندرکنترل (آی هوپ سو البته) 

(1) البته این اسم واقعی اش نیست، فقط خودش می تواند بفهمد این عبارت از کجا آمده :)) به هر حال سحیم خان یک ترکیب بسیار خوب است و چون ممکن است از این به بعد باز از او یاد شود پس بهتر است یک اسم و رسمی داشته باشد. 

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

کلیک!

پلان صفرم
آقای پ دوست و همسایه ما بود، دوستان بسیار خوبی بودیم. این را واقعن و از صمیم قلب می گویم. مثلن اگر او نبود خدا می داند آن روز صبح یک شنبه که من موقع شستن دست و صورتم صاف روی آینه به جای ابروهام یک مارمولک دیدم، چه کسی به دادم می رسید و از شرش خلاصم می کرد.
بسیار خوش مشرب بود و اهل تفریح و البته دستی هم در هنر و فرهنگ داشت. بماند که بعد ها او یک بار بعد از کمی کدورت ها در آمد که من، نگارنده، در جواب محبت های او که مثلن چند بار من را از دم ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه رسانده یا فلان و بهمان، کاری نکرده ام و حالی از او نپرسیده ام و دوستان تازه پیدا کرده ام، و چنان حرفهای بچه گانه ای، پس او، آقای پ، این دوستی را منقضی می داند و از رفاقت ما فقط سلام های پرتاب شده ای ماندند در هوا. (بماند که او پر بی راه نمی گفت و من واقعن چند ماهی احوال پرسی نکرده بودم ولی زمانی برای جبران تعریف نکرده بود) آقای پ یک خصوصیت اخلاقی مهم داشت، او گاهی احساس می کرد خداوند فقط و فقط روحش را در جسم او دمیده! برای همین تقریبن به همه چیز و همه کس می خندید و از هیچ انتقادی فروگزار نمی کرد.
صدایش ولی ممکن است هرگز یادم نرود، چون این دومین چیزی بود که توجه من را وقتی برای اولین بار دیدمش جلب کرد، اولین چیز ماه گرفتگی بود که روی گردنش داشت. صدایش نمی شود گفت خوب بود یا بد یا هرچه ولی تا همین چند هفته پیش فکر می کردم یک صدای منحصر به فرد است.
پلان اول
جای آقای الف، صاف پشت میز کناری من است. وقتی برای اولین بار دیدمش یادم نیست اصلن چیزی در جواب سلام گفت یا نه. ولی اولین گفت و گوی ما بر می گردد به هفته گذشته یک روز بعد از ظهر توی آشپزخانه یا همان کامان روم یا هرچه اسمش را گذاشته اند. حرف که می زد احساس می کردم آقای پ دارد حرف می زند. صدایش درست مثل صدای آقای پ بود، پرسید «خونه پیدا کردی؟» گفتم «آره. یونی لاج رو به روی بیمارستان»، درآمد «اوه اوه خیلی جای افتضاحیه.» گفتم «نه فقط کوچیکه ولی مهم اینه که تر تمیز و نزدیکه.» اما او (که حالا امر بر من مشتبه شده بود که خدا آن روز از روحش کمی هم توی جسم آقای الف دمیده) اصرار داشت جای خوبی نیست چون خیلی شلوغ است! من علیرغم این که تنها صدایی که اذیتم می کرد صدای ساخت و ساز همسایه پلاک کناری بود که به شکر خدا فعلن سر و صدایشان خوابیده، چیزی نگفتم و گذاشتم او تاکید موکد کند که یونی لاج جای زندگی نیست.
البته آقای الف که در این خصیصه ی خاص و البته شیوه ی خندیدنش یک سرتیفاید ترو کپی از آقا پ است به همان روز اکتفا نکرد و یک روز دیگر هم وقتی چند نفری توی همان اتاق سر میز داشتند ناهار می خوردند، وقتی یکی از افراد سر میز همان سوال را از من پرسید که مثلن نشان بدهد دارد راجع به یک تازه وارد کِر می کند، همان خنده های آقای پ را (البته بدون آن تکیه کلام همیشگی «که مثلن چیز هستش» ) تحویل داد و گفت جای زندگی نیست و آنقدر کوچک است که آدم می تواند با پا در را ببندد، بعدن یک جوری فیگور گرفت که من فکر کردم دارد خودش را تصور می کند که کنار زنش دراز کشیده و دارد در را با پایش می بندد که کسی سر زده وارد نشود.
البته همان روز اول آقای الف، وقتی چهار انگشتش را جمع کرده بود و به سمت شستش می آورد گفت، بچه ها اینجا کلیک دارند، می دونی کلیک چیه؟ مث باند، ولی باند نیست، گروه گروه هستن و به راحتی کسی رو توی گروهشون راه نمی دن!
منم خنده تحویلش دادم و توی دلم گفتم، حالا کسی نخواست وارد کلیک کسانی بشود که راحت و ناراحت پذیرایش باشند.
پلان دوم
باید از کارولین هاکس بپرسم این چیزی که گفته راجع به زوج های جوان هم صادق است، اصلن بپرسم ازدواج کرده؟!غذایم توی ماکرو فر داشت گرم می شد و دو تا دختر ایرانی، کلن دیپارتمان ما بخشی از دانشگده مهندسی دانشگاه تهران است گمانم، داشتند ناهار می خوردند. قبلن دیده بودمشان، یکی شان را البته. همشهری ماست که البته معتقد است لهجه ی اصفهانی من از او غلیظ تر است، هر چند همچو چیزی نیست ولی من هم وقتی او این را گفت تایید کردم و گفتم لهجه ی خوبی ست و من دوستش دارم.
همان همشهری داشت تعریف می کرد که از شوهرش می خواهد کلن کچل کند چون خوشش نمی آید که او موهایش ریخته و همسرش را توجیه کرده بود که اصل اوست و او باید خوشش بیاید برای همین آن مرد جوان که گویا در بیست و شش سالگی چنان که می گفتند داماد شده بود، باید همواره کله اش را بتراشد. من خنده ام گرفت. کمی لهجه ام را تغلیط کردم و گفتم «چی کارش داری بیچاره را؟» جوابی داد که خنده ام گرفت ولی یادم نمی آید چه گفت. گفتم « بذار راحت باشه، همون جوری که هست دوستش داشته باش» آن دخترِ دیگر که صورت زیبایی داشت ولی به نظر می رسید دماغش را زیر تیغ جراحی کج کرده است، در آمد که «شما ازدواج کردی؟» گفتم نه. او هم به سرعت به این نتیجه رسید که نظر کارشناسی من به درد نمی خورد چون تجربه ی کافی ندارم. گفتم ازدواج نکردم ولی جنس آدمی زاد رو که می شناسم. ولی او گفت این حرفها فقط برای یکی دو ماه اول خوب است بعد دیگر آدم طرف را همان جوری که هست دوست ندارد.

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

کار بلدهای خیلی چیز دان!

نمی فهمم چی باعث شده نتونم مثل گذشته بنویسم. خستگی روزانه یا تازگی شهر یا غریبی زندگی که هنوز برایم تازه است. هنوز مثلن نمی دانم شبها چطور بخوابم که راحت تر باشم. فکر نکنید این یک مسئله ی ساده است. آدم ها مدت ها طول می کشد که بفهمند مثلن از کدام طرف بروند توی تخت خواب تا مناسک خواب درست انجام شود. هنوز دارم تست می کنم چطور صبحانه بخورم. چطور مواد غذایی مورد نظرم را پیدا کنم. کدام فروشنده قابل اطمینان است و کدام اهل انداختن قیمت هاست. هنوز باید پی چیزهایی بگردم.
شاید برای همین است که وقتی می خواهم یک چیزی بنویسم همین طور که دارم می نویسم احساس می کنم یک زهرای دیگری از درونم بیدار شده و دارد مثل احمق ها کلمات را ردیف می کند.
امروز وقتی از خرید برگشته بودم، داشتم به عادت معهود، روزهای هفته ای که گذشت را مرور می کردم، که چه کردم و چه دیدم و چه خواندم و چه گفتم و چه شنیدم. یک لحظه به ذهنم رسید چند بار در این پنج شش روز به این باور رسیده ام که آدم هایی که زیادی درس خوانده اند، بهتر است بنویسم، آدم هایی که فقط درس خوانده اند، ممکن است انسان های موفقی باشند ولی الزامن انسان های بالغی نیستند.
این را شاید آدم وقتی خوب می فهمد که محیطش را عوض می کند، مثلن من اگر همان دانشگاه سابق می ماندم شاید چون آدم ها را بهتر می شناختم، شاید چون می دانستم با که باید وقت گذراند و با که نه، این باور مثل سیلی مدام به صورتم نمی خورد. آدم ها گاهی ( آدم های ایرانی حداقل) بیش از آن که بالغ شود مسن می شوند و این چیزی ست که شاهدش را من بار ها و بارها توی روزهای گذشته  دیده ام، وقتی فلان کسک که مثلن بناست تا چند ماه دیگر نه یک سال دیگر برود توی یک دانشگاهی و بشود استاد دانشگاه، بشود کسی که بناست تریبون سخن وری را به دست بگیرد، و هنوز الفبای گفت و گو را بلد نیست، هنوز یاد نگرفته دنیا به اندازه همه جا دارد و هیچ کسی بنا نیست جای کس دیگری قرار بگیرد.
تا به امروز می توانم به جرات بگویم بیش از نیمی از دانشجویان ایرانی دانشگاه ما، آنهایی که دیده ام، مشکلاتی از این دست دارند. به جای آن که به هم دل گرمی بدهند امید را از هم می گیرند مبادا کسی مثلن فردا بخواهد جای آن ها را بگیرد، چرا که آن ها خیلی خیلی به کار خودشان وارد هستند و باقی همه اضافی اند.

در روزهای آتی راجع به هم آفیسی هام به شرح و تفصیل خواهم نوشت. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

شهر دوم من! کوآلا لامپور!


سخت می شود راجع به جایی نوشت که فقط دو هفته است آدم تویش ساکن شده. امروز اما بهتر می توانم راجع به کوآلا لامپور بنویسم. صحیح یا غلط، خوب یا بد، من این شهر را دومین شهری می دانم که به آن تعلق دارم. شاید بی راه نباشد اگر بنویسم اغلب کسانی که چند سال در کوآلا لامپور بوده اند، به آنجا احساس تعلق می کنند.
وقتی می بینم چطور مغازه های ملبورن ساعت 7 شب تعطیل می شوند، وقتی دلم برای مراکز خرید بی در و پیکر مالزی تنگ می شود، وقتی نمی شود به آن راحتی ها دل سپرد به سیاهی شب های اینجا، می فهمم آدم چه راحت می تواند به یک شهر احساس تعلق کند. به همان رستوان های کثیف، حالا دلم می خواهد باز آن رفیق چینی ام من را ببرد پیننگ، طی کند که غر و لند موقوف و بعد توی یکی از رستوران های آنجا غذایی را بخورم را که هنوز وقتی یادش می افتم دلم می خواهدش، سوتنگ با کاری! دلم می خواهد بروم پلیتا، ان زد، چیکن تیگا سفارش بدهم، خنکی شبانه بزند توی صورتم.
گاهی آدم چیزهای ساده را ندارد، مالزی برای من کشوری بود پر از زیبایی، با تمام مشکلاتی که در آن سه سال و چند ماه داشتم، آنقدر خاطره ی خوب و دوست داشتنی دارم که کمتر به مشکلاتش فکر کنم.
آدم چطور می تواند آن سواحل سفید زیبا را فراموش کند، آن لباس های تابستانی نازک را، آن منظره ی زیبایی که هر روز صبح می شد از ایوان خانه نگاه کرد.

مارمولک های هیل پارک عروسی می گیرند اگر بفهمند دلم حتا برای آن ها هم تنگ شده. شاید باور نکنید اگر بفهمید از پیدا کردن یک رستوران مالایی چنان شاد شدم که باقی ایرانی ها از دیدن یک رستوران ایرانی!
مخلص کلام، مالزی بهشتی ست که آدم ها وقتی ترکش می کنند بیشتر دوستش دارند.