۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پاییز در پراگ

بعد از سالها که در فصل ها گم شده بودم، این اولین پاییزی ست که دوستش دارم. شاخه ی بالایی درخت بلندی که صاف رو به روی اتاق کارم است کمی زرد شده. دیروز از پاول پرسیدم نوامبر پراگ چطور خواهد بود و او از شراب هایی گفت که در پاییز باز خواهند شد و من در خیالم این را می آمیختم با عکسی از آن خیابان مشهور در پراگ با برگ های زرد و پاییزی که کمی به قرمزی می زنند. هیچ وقت اینطور با تمام وجود دلم نخواسته بود با صدای بلند بخوانم «زردها بیهوده قرمز نشدند» می شود خیال بافت و روی خیابان های باران زده ی پراگ، قدم زد. پیانوی ایستگاه اوترخت که اغلب آخر هفته ها سرش شلوغِ نواخته شدن است، روی همان پل است توی خیال من و عجیب زیر باران خیس نمی شود. مردی با موهای کوتاه قهوه ای با انگشتان نسبتن ظریف و کشیده دارد قطعه ای را می نوازد. آدم توی خیال می تواند تصور کند کسی در پراگ، دارد همین آهنگ را می زند که بشود همراهش خواند « قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار». این پل تمامی ندارد صدای مرد می آید که می خواند « صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست» راست می گوید، اینجا توی خیال من آسمان پراگ پیدا نیست. فقط زمین خیس و باران خورده است ، تصویر مردمان آرام آنجا را نمایان می کند. آنها ایستاده اند و متحیر مرد را نگاه می کنند که چطور به زبانی بیگانه و با احساسی غریب می خواند و در هیچ کدام لحظاتش متانت نگاهش زائل نمی شود. من او را نمی شناسم، دیگر نمی شناسم، شاید استاد فلسفه غرب باشد یا شاید همان مردی باشد که یک بار اتفاقی با او همسفر شدیم، در کوپه ی قطار فرانکفورت. پل دراز می شود تا افق جایی که بشود شاید آسمان را دید آسمان را زیر نور کج پاییزی.