۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

قصه ی عینکم !

١- توى دانشگاه ملبورن چيز زيادى به شما ياد نمى دهند. باور كنيد. ولى يك چيز را خيلى خوب يادتان مى دهند، حسابى هم شير فهم مى شويد «هميشه اين شماييد كه حاليتان مى شود و اين شماييد كه مى فهميد» پس خودتان همه چيز دانيد. 
حالا من كه به هر حال زمانى توى همين مكتب درس همه چيز دانى كرده ام، امروز صبح به پيشنهاد يك نفر ديگر، مى روم چشم پزشكى و البته خودم مى دانم چقدر چشم هاى تيزبينى دارم ( دارم؟)
بعدن مى فهمم گويا مدتى ست دنيا از چيزى كه داشتم مى ديدم شفافتر بوده. 
من يك همه چيز دان غافلم، انقدر كه نمى فهمم چشمم دارد چه فضاحتى به بار مى آورد. 
٢- داريم از آزمايشگاه ( اگر اتاقى كه تويش شبيه سازى مى كنند آزمايشگاه محسوب بشود) برمى گرديم سر بدبختى هاى خودمان، يكى ديگر از همين دانش آموختگان مى نالد از بيكارى بعد از فراغت از تحصيل، مى گويد اينجا صنعت ندارد و فلان، بعد يك جمله ى كليدى مى گويد كه من همین عصری محض اطمينان توى نامه ام به يكى از نزديكان(بسيار نزدیک) نوشتم، گفت « بلخره راهى رو که شروع كرده بودم بايد تموم مى كردم» من از زمان شنيدنش تا همين الان دارم مدام فكر مى كنم آيا واقعن بايد هر آغازى رو به همون سرانجامى رسوند كه انتظارش مى رفته؟ آيا چون راهى رو انتخاب كردى محكومى تمومش كنى؟ مثلن يك قاتل زنجيره اى (در مثال مناقشه نيست) بايد نسل بشر رو از زمين برداره؟ 
٣- تمنا مى كنم اگر قصد كرديد بيشتر از شصت سال عمر كنيد و توى اون سن و سال كار كنيد، به خصوص اگر استاد دانشگاه هستيد، شما را به خدا كمى عاقل و جا افتاده شويد، دمدمى نباشيد و اجازه بدهيد مردم از درايت شما تعريف و تمجيد كنند نه كه خداى نكرده فكر كنند شما موجى هستيد!