۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

بکن ای گل با من هر چه توانی ناز ...

من آدم عجیبی هستم. نمی دانم این حقیقت چه ربطی به خاطره ای دارد که گم است و پر رنگ. من دارم از بین سی دی های یک کتاب فروشی نسبتن بزرگ در شهر زیبای اصفهان (بعد ها توضیح می دهم چرا زیبا) پی یک سی دی می گردم برای دختر بچه ای که حافظه اش مثل یک هارد درایو یک ترا بایتی کار می کند، دقیق و جا دار، هیچ چیز یادش نمی رود.
نمی شود کتمان کرد آن لحظه ودرست همان لحظه حالم خوب بود، صد بار هم پایش بیفتد می گویم خوب بود و این خوب بودن را مدیون چند نفرم. درست در روزهایی که همه دلواپس بودند و ما هم و یک پایمان بیمارستان بود و آن یکی خانه ی مادر بزرگ یک پنجره ی خوشایند (چقدر کلمه ی خوشایند مناسب این اتفاق است، و چقدر دلم می خواهد هی پشت سر هم بنویسم خوشایند، یک پنجره خوشایند... پنجره ...) باز شد و من کمی نفس کشیدم.
بله داشتم یک سی دی پیدا می کردم، بین کارتون هایی که غالبشان را دیده بودم و مدام می پرسیدم این رو دیدی؟ و مدام می شنیدم نه، من اهلش نیستم. یک دفعه نمی دانم چه شد، دختر پشت پیشخوان دلش گرفت یا چه که یک باره این صدا بلند و رسا (جوری که بی برو برگرد آن شب را آن لحظه را  آن حس را و آن عطر را برای همیشه ماندگار کند)، پیچید توی سالن « شد خزان گلشن آشنایی... بازم آتش به جان زد جدایی...» دستم سست شد روی سی دی ها و دلم می خواست کسی چیزی بگوید مثلن شوخی کند یا بزند به شانه ام یا هرچه،که مرد جوان بلند قامت جذابی که در کنارم ایستاده بود درآمد: «من عاشق این آهنگم.» آدم سبک می شود وقتی کسی حرف دلش را می زند. سلب مسئولیت می شود از آدم انگار. گفتم «منم همین طور».  خواننده همچنان داشت تصنیف را می خواند« آفت خرمن مهر و وفایی... نو گل گلشن جور جفایی...» یادم نیست کاپشن سیاه داشت یا سرمه ای، یادم هست وقتی این را گفت چشمهاش دیگر مثل قبل نبود. شادی چهره اش انگار به غم گنگی بدل شد که چهره اش را مهربان تر کرده بود.
فردای آن روز، روز بعدش حتا، یا امروز بعد از چند مدت هنوز دلم که می گیرد یادم می افتد به تصنیفی که اول بار وقتی شنیدمش که چیزی از آن نمی فهمیدم. دو روز بعد زیر برفی که موسیو اش پیغام داد زیرش راه نروم چون لابد اسیدی است، مثل احمق ها راه می رفتم، دست می کشیدم به نرده های پارک هشت بهشت و می خواندم «تو و نی چون ناله کشیدن ها ... من و چون گل جامه دریدن ها... ز رقیبان خواری دیدن ها...» تا رسیدم به کتاب فروشی آقای سپاهانی و درست وقتی کتاب «دوست بازیافته»ی  «فرد اولمن» را روی پیشخوان کتاب دیدم پیش از آن که «مهرنوش» برسد با تمام وجود حس کردم چقدر اصفهان شهر زیبایی ست.


۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

پرواز شماره صفر هشتاد و چهار یا همچو چیزی

پرواز های ایران ایر سوای از تاخیرها و ترس های حاصل از تجربیات تلخ گذشته گاهی صحنه ی هنرنمایی دوستان هم هست. پریشب مسافر یکی از همین پرواز ها بودم. همین که به اتاق انتظار رسیدم یک زن میان سال و یک دختر دیدم که داشتند با هم تخمه می شکستند و پوست تخمه ها را همان طور وسط سالن ول می کردند. وقتی سه چهار نفر دیگه به سالن وارد شدند نمی دانم تخمه ها تمام شد یا چه شد که بی خیالِ تخمه شکستن شدند و دختر که صدای گرفته ای داشت و بفهمی نفهمی تپل مپل بود دوره افتاد بین مردم؛ که خانم، آقا من بار دستی م زیاده و اگر می شه یکی از کیف های دستی من رو برام بیارید! و این تقاضا چنان عجیب بود و بی موقع که  هیچ کس زیر بار نمی رفت. بعد از آن که به بهانه ی دست شویی رفتن جا به جا شدم و چند ردیف عقب تر نشستم و دیدم هنوز دختر دارد با مرد نسبتن مسنی، که قبلن همسرش کنار من نشسته بود و گفته بود توریست هستند و بار اول است به مالزی سفر می کنند، مباحثه می کند و لابد دارد متقاعدش می کند بارش را بگیرد خدا خدا کردم این دختر کنار دست من نباشد. راستش را بخواهید ترسیده بودم، مثل چی!  از بس که این روزها از رادیو و تلویزیون و غیره ذالک می شنوم که کسی چیزی برای دیگری حمل کرده و یک جور غریبی تویش مواد بوده یا حتا مثلن حوله آغشته بوده به مخدر فلان و بهمان می ترسیدم نکند این دختر چیزی توی بارم بگذارد.

دعاها کارساز شد و صندلی کنارم خالی بود و کلن دیگر دختر را ندیدم. ردیف کنارم سه دختر داف، که حتمن می دانید چه تعریفی برای دافیت وجود دارد، نشسته بودند و یک پسر کم سن و سال. آنقدر از سفر اصفهان به تهران خسته بودم که دلم می خواست این هواپیما راه بیفتد و چراغ ها خاموش شود و من خوابم ببرد. پیش از خاموشی ها دیدم دختری که کنارم بود لاک آبی چند روز مانده ای داشت و رژ گونه اش بفهمی نفهمی پاک شده بود. نگاه کردم سه تا شان مثل هم دماغ ها را عمل کرده بودند، مثل هم گونه گذاری کرده بودند و مثل هم لب ها را پروتز. دیگر چیز زیادی نمانده بود که چهره ها مثلِ مثل هم بشود. چشم ها را که همه با مداد چشم پدر مادر داری کشیده بودند و از اصل چشم ها چیزی پیدا نبود و پوست صورت و دستها و جاهای دیگری که پیدا بود هم برنزه بود، هر سه تقریبن هم قد بودند و درست از جایی که بازو ها تمام می شد مقادری چربی طبقه بندی شده توی آن لباس های تنگ نمایان بود، رنگ موها بود که فرق داشت فقط.
چنان خوابم برد که نفهمیدم چه شد شام سرو شد و جمع شد. فقط گاهی بیدار می شدم و کیفم را محکم توی بغلم می گرفتم. صبح که من با سر و کله ی آشفته بیدار شدم و دیدم گیسوهای سیاهم مثل خونه ی کلاغ به هم ریخته دختر ها مدام اسپری می زدند و خودشان را توی آینه وارسی می کردند. حین سرو صبحانه آقای مهماندار تکه هایی به دختر ها انداخت به خصوص به آن یکی که لاک ناخن هاش صبح دیگر زرد فسفری بود نه آبی. تکه ها از آن دسته تکه هایی بود که تهرانی ها می فهمیدند و من به عنوان یک شهرستانی فقط می توانستم درک کنم جملاتی بین این ها رد و بدل می شود که به من مربوط نیست ولی خب صدای مکالمه جوری ست که انگار به همه مربوط است.

صبحانه که سرو شد و جمع شد آقای مهمان دار که انگار می خواست حسن نیتش را ثابت کند یک سینی حاوی یک کوکا کولای زیرو و یک آب پرتقال برای دختر ناخن زرد فسفری آورد و دختر درست مثل عروس های دهاتی قدیمی پشت چشمی نازک کرد و سینی جلوی صندلی را باز کرد و حتا تشکر هم نکرد.
آقای مهمان دار که البته بنده مشاهده کردم حلقه ی طلایی رنگ نازکی توی انگشت انگشتری دست چپش داشت. دم دم های رسیدن بود که چند تا دستمال لوله شده! برای دخترها آورد، آن ها هم مثل کلاغ ها که آشغالی پیدا کرده باشند کله ها را کردند توی هم و لای دستمال ها را باز کردند. به نظر می رسید چیزی نوشتند و باز لوله شان کردند. آقای مهمان دار درست به همان جنتلمنی که وقتی من وارد هواپیما شدم سلام داده بود با سینه ای سپر کرده از انتهای راهرو آمد و لوله ی سفید دستمال ها را با دست راست گرفت و از کنار من رد شد.