‏نمایش پست‌ها با برچسب ترانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ترانه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

قفس

(برای شنیدن ترانه اینجا کلیک کنید)

پیام دلدار را می آورد
عشقی که در سرم وزیدن می گیرد:
-         برگرد قیمتی ام
-         که این جدایی با دوری ات دراز تر

ذهنم به خیال تو بی تاب است
و چه دلپذیر خیالی ست
او بر فراز عمارتی بلند پدیدار می شود
و هجا هایی بیگانه می سراید.

عشق من بازگرد
سرمایه ام
دوستت دارم حتی اگر بهترینِ دنیا نباشی

آه شب
ای چشم من  
تنها همین

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

حاضر...


همه بگید سیــــب ! 
تق!
حالا می توانی زل بزنی به آن عکس به آن ثبت ساده در لحظه، می شود قابش کرد و چسباندش به دیوار، این روزها می شود گذاشتش توی فیس بوک، فلیکر، فوتو بلاگ. می شود اصلا گذاشتش زیر شیشه ی میز کار. 
عکس ها فقط برای این نیست که یادمان بماند کی، با چه کسانی، کجا رفته ایم، شاید برای این است که گاهی یادمان بماند آن موقع که دست عکاس روی دکمه ی  دوربین فشار می آورد آن جا ته ذهن مان، دلمان توی ذوق کدام لبخند مانده بوده. این ها عکس هایی است در یک آن برای یک عمر به یاد آوردن. برای یک عمر تجربه ی آن ذوق برای یک عمر ساختن تصویر آن لبخند.  


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

Emmenez-moi...مرا ببر




حوالی بندرگاه، وقتی بارها و غصه هایم را بسته ام.
آن ها می رسند، قایق های سنگین و زیبای پرمیوه­.
همه ی دنیا را گشته اند،
با خودشان فکرهای غریبانه آورده اند،
و کمی از سراب آبی آسمان را.
بوی کشورهای ناشناخته را می کشند،
بوی تابستان های جاودانه را.
آنجا که می شود کنار ساحل هایش عریان ماند.

 از زندگی فقط،
می خواهم قایق را ببرد سمت آسمان شمالی
دوست دارم، آن آسمان خاکستری را تمیز کنم.
مرا به انتهای زمین ببر،
مرا به سرزمین ناشناخته ببر،
گمانم این محنت کنار خورشید،
این همه دردناک نیست.

در بساط پیاله فروشان بندرگاه
وقتی رو به روی آب
از عشق و زن حرف می زنیم،
و یک لیوان توی دستمان مانده.
انگار چیزی نمی فهمم.
هوش از سرم می پرد.
در همان تابستان شگفت
کنار ساحل، بازویش را می چسبم.
جنون عشق در وجودم می دود،
و من آرزوهایم را حلق آویز می کنم.
وقتی بساط پیاله فروشان جمع می شود،
و آب دریا بالا می آید،
تا صبح خواب می بینم،
کنار اسکله مانده ام.
مرا به انتهای زمین ببر،
مرا به سرزمین ناشناخته ببر،
گمانم این محنت کنار خورشید،
این همه دردناک نیست.

یک روز  زیبا،
وقتی این قایق کوچک زیبا 
از اسکله برود،
در مخزن زغال کار خواهم کرد.
جاده می رساندت
به رویاهای کودکی ام تا آن جزیره ی دور،
جایی که هیچ کار جز زندگی نمی شود کرد.
آن جا که دخترهایش خمارند،
با تمام وجود لذت خواهی برد، می دانم!
از بوی گردن بند های گل مست خواهی شد.

پرواز خواهم کرد،
گذشته ام را ترک خواهم کرد.
بی آن که پشیمان شوم،
بی آن که قالب تهی کنم یا دلم تنگ شود.
با تمام وجود می خوانم،

مرا به انتهای زمین ببر،
مرا به سرزمین ناشناخته ببر،
گمانم این محنت کنار خورشید،
این همه دردناک نیست.
مرا به انتهای زمین ببر،
مرا به سرزمین ناشناخته ببر،
گمانم این محنت کنار خورشید،
این همه دردناک نیست.

ترجمه ی زی زی





Vers les docks, où le poids et l'ennui
Me courbent le dos
Ils arrivent, le ventre alourdi de fruits,
Les bateaux

Ils viennent du bout du monde
Apportant avec eux des idées vagabondes
Aux reflets de ciel bleu, de mirages
Traînant un parfum poivré
De pays inconnus
Et d'éternels étés,
Où l'on vit presque nu,
Sur les plages

Moi qui n'ai connu, toute ma vie,
Que le ciel du nord
J'aimerais débarbouiller ce gris
En virant de bord

Emmenez-moi au bout de la terre
Emmenez-moi au pays des merveilles
Il me semble que la misère
Serait moins pénible au soleil

Dans les bars, à la tombée du jour,
Avec les marins
Quand on parle de filles et d'amour,
Un verre à la main

Je perds la notion des choses
Et soudain ma pensée m'enlève et me dépose
Un merveilleux été, sur la grève
Où je vois, tendant les bras,
L'amour qui, comme un fou, court au devant de moi
Et je me pends au cou de mon rêve

Quand les bars ferment, et que les marins
Rejoignent leurs bords
Moi je rêve encore jusqu'au matin,
Debout sur le port

Emmenez-moi au bout de la terre
Emmenez-moi au pays des merveilles
Il me semble que la misère
Serait moins pénible au soleil

Un beau jour, sur un raffiot craquant
De la coque au pont
Pour partir, je travaillerai dans
La soute à charbon

Prenant la route qui mène
A mes rêves d'enfant, sur des îles lointaines,
Où rien n'est important que de vivre
Où les filles alanguies
Vous ravissent le coeur en tressant, m'a-t-on dit
De ces colliers de fleurs qui enivrent

Je fuirai, laissant là mon passé,
Sans aucun remords
Sans bagage et le coeur libéré,
En chantant très fort

Emmenez-moi au bout de la terre
Emmenez-moi au pays des merveilles
Il me semble que la misère
Serait moins pénible au soleil

Emmenez-moi au bout de la terre
Emmenez-moi au pays des merveilles
Il me semble que la misère
Serait moins pénible au soleil



traduit par ZZ





۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

It was exactly five in the afternoon.


هر کدام از ما یک " فردریکو گارسیا لورکا " درونمان داریم که برای آن " ایگناسیو سانجز مخیاس" مان ترانه ای می سراید، برای آنکه آن صحنه های موحش را لحظه به لحظه بنگارد، و اگر" شاملو" ی درونی هم داشته باشیم که بیاید آن ترانه را برایمان دکلمه کند، آن وقت شاید دیگر هیچ جای شک نماند که چرا می شود گاهی درست "ساعت پنج عصر" آنقدر دلمان شور آن را بزند که نکند در نبرد بین "من" و "دیگری" ، در نبرد بین "من" و " طبیعت" در نبرد بین " من" و آن " من" دیگرم، " من" نه بازنده که انگار طلسم شده ای در حال احتضار باشد، که می دانیم این ستیز یوز و کبوتر است ولی انگار این ران چشم انتظار آن شاخ مصیب بار است.
- - این ترانه را لورکا در روزی که مخیاس در میدان نبرد گاو بازی کشته شد، سروده با ترجمه و صدای احمد شاملو بشنوید.