‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

پیش از دمیدن آفتاب شعری بخوان ...

وقت برخاستن نیست،
صبر کن!
پیش از دمیدن آفتاب
شعری بخوان.
از جادوی کلمه ها
هم پای بوسه ها.
از خط آهنی حریرین
که آرامشی را از غرب
به هیاهویی در شرق
پیوند می دهد.
برای خاطرمان
شعری بخوان.
از کابوس واره هایم
که تمامشان خواهی کرد،
و اشکهایم
که پاکشان.
برای خاطرمن!
شعری بخوان
از عشقه ی سبزی،
که برگ برگ،
به نشانی نجابت چشمانت
می فرستم.
صبرکن
وقت برخاستن نیست!
برای خاطر
یک لحظه بیشتر با تو بودنم،
شعری بخوان
از مردی که دور بود،
اما همیشه بود!

زهرا 23 آوریل 2014

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

در چنان هوایی بیا ...

از میان تمام شعرهایی که دلم می خواهد هر روز بخوانم این یکی را خیلی دوست دارم :
«در انتظار تو ام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو تمام تنهایی هایم را از من گرفتی
خیابان ها
بی حضور تو
راه های آشکار جهنم اند.»  
این شعر را خوب یادم هست، و حتا وقتی را که شعر شمس لنگرودی را خواندم.
وقتی زیر آسمان ابری شهری ساحلی آدم شعری می خواند که به دلش می نشیند، آن وقت اگر کسی را داشته باشد که برایش بخواند... نه بگذار این طور بنویسم: اگر من زیر آسمان ابری شهری ساحلی شعری بخوانم که به قول موسیو اش، آن حس عجیب را در دلم بیدار کند. همان حس گرفتن نامه های ناگهانی را مثلن! نمی توانم  فقط شعر را بخوانم  و رد شوم، باید یک قطعه موسیقی بگذارم، مثل موسیقی متن فیلم شب های روشن یا «نو مو کیت پَ» از ژاک برل را یا همچو چیزی که روح آدم را جلا می دهد، بعدیک فنجان قهوه سفارش بدهم، به افق نگاهی کنم، و شعر را برای کسی بخوانم. حتا اگر آنجا که او هست، آسمان صاف باشد، دم غروب نباشد، و بارانی نزند.

اصلن قضیه این است که آدم باید کسی را داشته باشد که وقت تبلور این احساسات عجیب برایش یک خط بنویسد، و توی این خط صد بار اعتراف کند که این احساس خوب و غریب را اگر او نبود چگونه باید می شناخت؟ 

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

smoking dance







کافه چی گفت،
کسی دود نکند؛
الّا دختری که می داند چطور سیگاری بنوازد
که ما باز رقصی آتش بزنیم.





۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

جهان،
در التهاب یک شمع می سوزد
و ما بی درنگ، بی نور و بی صدا
زمان را زیر بازوان یکدیگر
نفس می کشیم.
ماه،
تاوان ناله های نارسی ست
که از آسمان آویزان شده اند.
باز،
سازت را بنشان روی پاهات
چنگ بزن،
پرناله ترین بی عاشقانه های دنیا را
من هیچ کدام را به خاطر نخواهم سپرد.


زهرا میرباقری 7 آوریل 2012

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه


آتشی میان چشم من فروخته
سرخی اش برای تو
که هیمه اش نهاده ای
خزان چشم من
بهار هستی تو باد
 رنگش هر چه هست
شراب مستی تو باد. 

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه


اول من

پالما پرس هميشه توي صف بستني،
فرياد مي زد: اول من!
وقتي سر شام سس رو مي قاپيد،
فرياد مي زد: اول من!
وقتي مي خواست سوار سرويس بشه،
فرياد مي زد: اول من!
او همه رو هل مي داد و خودش جلو مي زد
و وقتي فرياد مي زد: اول من!
يه هياهوي درست وحسابي راه مي افتاد.
وقتي براي گردش علمي به جنگل رفتيم،
پالما پرس فرياد مي زد: اول من!
پالما پرس به ماگفت كه از ما تشنه تره
و فرياد زد: اول من!
بعد قلپ قلپ همه آبو خورد!
در جنگل ما گرفتار قبيله آدم خورها شديم.
شاه اونا روي تخت باشكوهي نشسته بود.
چنگال و چاقو بدست، آب از لب و لوچه اش آويزان بود.
از هولش نمي دونست از كجا شروع كنه.
پالما پرس كارو راحت كرد
و با صداي لرزان از ترس فرياد زد:
اول منش!

شل سیلورستین

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

اخرایی

دو آه دیگر مانده
تا برگ های زرد اقاقی  
مانده تا من
و حسرت این برگ های اخرایی.
شاید کسی
 یک چمدان پائیز برایم بیاورد.
و من زیر این ایوان
با برگ های خشک نم کشیده
خواهم رقصید،
برای خاطر خودم
و مردمانی
که هرگز خزان را ندیده اند.

زهرا میرباقری 
30 آگوست 2011
 

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

...


شعر کجا زاده شود
وقتی نُتی از این باد زنگ روان نمی شود؟
کلمه ها سوار کدام آوا شوند
وقتی هیچ نسیمی 
مسافر این پنجره نیست؟

زهرا میرباقری
«28 آگوست 2011»

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

سوغات


برایتان سوغات یک چمدان اندوه آورده ام
با لباسی از شعرهایی که 
وقتی برای باز خواندنشان نمانده نبود
اگر به تن کردید
به جای ما نفس بکشید
و در پله های تاریک بدوید
تا نفس تان به شماره بیفتد
برایتان سوغات یک کوله بار درد آورده ام
و یک روسری از جنس ملال
با باد هایی که میان موهایمان نوزید
اگر به تن کردید
دستی برای هلال ماه تکان دهید
و به جای ما اشک هایتان را پاک کنید
برایتان سوغات یک دسته حرف نا گفته آورده ام
با هزاران هزار لبخند که در گلو مرده اند
برایتان سوغات بغض های فرو خورده آورده ام
با نشان راه هایی که نرفته ایم

من از جاده ابریشم آمده ام
حریر تنهایی آورده ام
کسی نمی خواهد؟

زهرا میرباقری
«22  آگوست 2011 »

از اینجا بشنوید.


۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

هبوط

حالا که دارم این پست را می نویسم اشک روی گونه هام سر می خورد. بارها نوشتم و پاک کردم و باز نوشتم، ما در انتظار باران امشب نشسته ایم و باد زنگ من بعد از چند شب امشب باز هم برای من چیزی می نوازد، چیزی از جنس حرف های نا تمام، چیزی که سخت می شود تفسیرش کرد، صدای آن ساز سه گوش را می دهد.
چمدان من در انتظار رفتن مانده، راست می گفت سولماز خیلی زود گذشت مثل برق و باد یا حتی سریع تر.
آدم به خودش بر می گردد، به دوست داشتنی هاش، به خاطره ها، به خیلی چیزها.
حالا باز باید توی هواپیما یک گوشه کز کرد و هی به ساعت زل زد، گاهی ابرهای توی آسمان را دید و ابر بازی کرد.

به آسمان می روم
اما تو هنوز
توی هزار توی ذهن من
استوار ایستاده ای
با همان لبخند کج
و آغوشی که می خواهم
در آن هبوط کنم.


زهرا میرباقری

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

برایت

نمی شود که ذهنم را پر کنی

و من شعری برایت بنویسم

لختی آرامم بگذار

تو را خواهم سرود .


زهرا میرباقری