۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

یکی از ما دو نفر

دیدن تهمیه میلانی توی صفحه مانیتور وقتی عصبانیتش رو کنترل می کرد، من رو به فکر وا می داره. نه به خاطر این که از حیث حرفه ای بخوام حق رو به میلانی بدم (چرا که من اصلا فیلم رو ندیدم نمی تونم قضاوت کنم) به خاطر این که جدال فراستی با میلانی نه بر سر ساخت حرفه ای یک فیلم سینمایی است نه بر سر طرح داستان و دیالوگ ها، فراستی هم مثل غالب مردم نمی خواست بپذیره که جامعه امروز ما دچار حالتی از بی اخلاقی شده که حتی اگر شخصا دچارش نباشیم در ایجادش بی تاثیر نیستیم. هر کدوم از ما در ایجاد این شرایط برای اجتماع امروز ایران مقصیریم.
اگر دختری یا پسری اصول اخلاقی رو زیر پا می گذاره من هم مقصرم به عنوان یک دوست، به عنوان یک هم کلاسی، به عنوان یک معلم، به عنوان ناظم مدرسه به عنوان مسئول حراست دانشگاه به عنوان رئیس دانشگاه به عنوان وزیر و به هزاران عنوانی که می شود نام برد.
بله آقای فراستی می شود نشست و پا رو پا انداخت و چنگ انداخت توی خرمن ریش چند سال نتراشیده و گفت فیلم نامه ضعیف بوده، و گفت شخصیت ها جا نیفتاده اند. ولی نمی شود جسارت یک انسان را برای به تصویر کشاندن همین شخصیت های به قول شما ضعیف داستان منکر شد. همین که یک نفر بلند شود بگوید آهای مردم نگاه کنید که این واپس زدگی های جنسی توی ایران دارد جامعه را تبدیل می کند به یک جنگل به تمام معنا همین یعنی جسارت، همین یعنی این که می شود دید و ساکت ننشست. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

صندلی لهستانی


عصرها که می شد، رنگش تیره تر می شد به تاریکی هوا که می رسید کبودی اش دیگر می شد مثل خود سیاهی شب. ولی آن چشم ها هنوز می درخشیدند. خواب نداشتند انگار زل می زدند، حتی وقتی چراغ ها خاموش بودند. هیچ کدامشان بسته نمی شدند انگار.
توی آن اتاق پر از خرده شیشه و خاکستر سیگار نشسته بود روی یک صندلی لهستانی و مدام سیگار می کشید. با آن صورت کبود هزار چشم، زل زده بود و دود بیرون می داد از آن دهان کوچک. حرفی نمی زد، فقط نگاه. 
کافی بود تا  چشمش بیفتد به یکی از چشم ها مثلا آن یکی که آبی تیره بود و کمی رو به پائین، تا یادش بیاید چه شده که این یکی هم نشسته توی این صورت کبود. هرکدام غمی داشتند شاید یا خرده حسابی. آمده بودند تا تقاص پس بگیرند انگار، روز اول که آمد آهسته در زد، مثل مهمانی نا خوانده که از دیدنش تعجب کند، آن صندلی لهستانی کنار شومینه را نشانش داد، گفت خوش آمدید، منزل خودتان است. و صورت هزار چشم کبود گفت « می دانم.» فقط همین. از آن روز دیگر چیزی نگفت، چیزی هم نخورد، بعضی وقت ها فقط یکی از چشم ها بیشتر از بقیه برق می زند.
یک روز عصر یک صندلی لهستانی دیگر آورد، نشست رو به رویش هی نگاه کردند دو تایی. دو چشم در مقابل هزار، قلم تراشش را برداشت و دانه دانه چشم ها را در آورد، نه حرفی بود و نه حرکتی آرام و رام نشسته بود تا چشم هایش را بیرون بکشد انگار. کردشان توی یک کیسه گذاشتشان توی آن سطل بزرگ زباله بیرون محوطه دلش خوش بود که از یک صورت کبود با هزار سوراخ کاری بر نمی آید. 

ولی حالا از هر سوراخ هزار چشم درآمده.
 

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

خدا خیرت بدهد وزارت ارشاد ؟!


چه می شود کرد وقتی صبح اول صبح می روی توی گودر و میبینی یک خبر را شیر کرده اند که یک جوراهایی انگار مربوط به خود توست. و یک جاهایی از کار می لنگد.
رمان «خدا خیرت بدهد آقای رزواتر» را ترجمه کردم. چند ماه پیش ترجمه به اتمام رسید، ترجمه رمان برای انتشارات سبزان بود و به سرپرستی علی شیعه علی، بعد از چند ماه که رمان ونه گات در ارشاد ماند، روزی یک ای میل دریافت کردم که به من خبر می داد متاسفانه این کار غیر قابل چاپ اعلام شده.
حالا توی خبرگزاری ها می بینم هم اسم رمان را اشتباه درج کرده اند و هم به اشتباه نوشته کار مشترک من و آقای شیعه علی است. 

امیدوارم وزارت ارشاد از خر شیطان بیاید پایین و اجازه بدهد این کار ونه گات هم چاپ شود، تلاش زیادی کردم برای این که ترجمه ی خوبی از آب دربیاید و فکر هم می کنم کار قابل دفاعی خواهد بود. باید اضافه کنم به پیشنهاد دوست خوبم آقای شیعه علی این کار فقط یک رمان نیست، حاشیه نویسی انتهای این کتاب خودش یک دایرۀ المعارف کوچک است که به زحمت فراوان جمع آوری اش کرده ام. همه نام های موجود در کتاب در این دایرۀ المعارف گنجیده اند از شخصیت های تاریخی گرفته تا تاریخچه نام اتوبوس رانی که در کتاب ذکر شده.
خستگی به تن آدم می ماند گاهی وقت ها .

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

Illness


یکی از دوستهای من توی فیس بوک این چند خط رو استتوس کرده بود :
«همه‌ی ما هزاران آرزو داریم. لاغرتر شویم، بزرگتر شویم، پول بیشتری داشته باشیم، اتومبیل بهتری سوار شویم، یک روز تعطیل، یک گوشی موبایل جدید، ملاقات با دختر/پسر رویاهایمان. ولی یک بیمار مبتلا به سرطان تنها یک آرزو دارد. و آن اینست که از شر سرطان خلاص شود. . به افتخار مقام کسانی که از دنیا رفته‌اند یا با سرطان می جنگند، یا حتی یک روز سرطان داشته‌اند، این پست را حد اقل برای یک ساعت استاتوس کنید.»
پیش از اون که برسم به خط آخر که خواسته اینو استتوس کنم، پیش خودم گفتم کی گفته یه بیمار سرطانی تنها یه آرزو داره؟ به شخصه بیماران مبتلا به سرطان زیادی رو دیدم، همه اونها هم آرزوی بهبودی تنها آرزوی زندگی شون نیست. آدم وقتی نزدیک می شه به مرگ، اون وقت ارزش خیلی چیزهای دیگه زندگی رو می فهمه، اون وقت ارزش لاغر تر بودن، پول بیشتر داشتن، دیدن مرد یا زن رویاهاش رو می دونه، الزاماً از شر سرطان خلاص شدن ، آدم رو به اوج خوشی نمی رسونه، نه برای این که خودم با این بیماری دست و پنجه نرم نمی کنم، نه.. برای این که زندگی گاهی توی یک لحظه ناب خیلی با ارزش تر از یک عمر بی حاصله.
به امید روزی که هیچ کس از ناخوشی نناله، به امید بهبودی همه سرطانی ها و باقی بیمارها.
 باید از لحظه لذت برد. از همین نسیم بعد از باران مثلاً.