۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

گل سر


از اموال غیرمنقول بنده یک عدد گلِ سر قرمز رنگ نسبتا بزرگ است که گاهی (گاهی یعنی دوماهی یک بار مثلاً) به کله ام آویزان می کنم. کلا وقتی وصل می شود روی موهام انگار یک کله ی دیگر، کمی کوچک تر البته به پشت کله ام وصل شده باشد.
هیچ چیز این گلِ سر بد نیست. تنها چیزی که برای من جالبه اینه که هر زمان این توده ی قرمز رو به پشت کله ام آویزون می کنم ملتفت می شم انگار این گل سر خیلی از خودم مهم تره، چون تقریبا نیمی از سوالهایی که ازم پرسیده می شه راجع به گلِ سره. تا جایی که امروز معلم زبان مالایی سر کلاس ازم پرسید اینو از کجا خریدی؟
پانویس: معلم ما یک مرد جوونه.

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

very خوش آمدید*


گاهی دلم تنگ نوشتن می شود روی یک تکه کاغذ کاهی با یک مداد که نوکش ساب رفته باشد، نباید خیلی تیز باشد که وقتی می کشی اش روی کاغذ خش و خش صدا بدهد، دیروز صبح نوشتم برای «ایوب» پسر الجزایری که توی اتاق بغلی کار می کند. پرسید خط کیست این نوشته های فارسی، من هم مدادم را برداشتم و نوشتم « دلم تنگ است.... دلم اندازه ي حجم قفس تنگ است.... سکوت از کوچه لبريز است.... صدايم خيس و باراني ست.... نميدانم چرا در قلب من پاييز طولاني ست. » و این مداد لامصب هی خش خش صدا کرد و من هی روی کاغذ زرد زیر دستم نوشتم. کاغذ را گرفت و پرسید معنیش چی می شه، گفتم یعنی غم، یعنی ملال، گفتم یعنی چیزی که نمی شود ترجمه کرد، او هم مثل همیشه نیشش تا بنا گوش باز شد و همان تنها جمله ی فارسی که بلد بود را حواله ام « وِری خوش آمدید.» با یک وِری کشیده توام با لبخند.
حسب حال نویسی این روزها بیشتر از خیلی چیزها به دلم می چسبد، حسب حالی که گاهی روی سفیدی مقاله ها می نویسم. کدام نویسنده ی مقاله ای فکر می کند روزی روی سفیدی مقاله ای که پر شده از فرمول ها و شبیه سازی ها و علم را به رخ دیگران کشیدن ها یک نفر که غروب از خواندن این همه علم خسته شده با یک مداد که نوکش ساب رفته باشد چند خطی بنویسد و گاهی خط بزند و باز بنویسد؟
کلمه ها بی وفایند از خاطر می روند، ولی تصویر ها می چسبند به خاطر آدم مثل این که توی خاطر آدم حکاکی شان کرده باشند.
پانوشت : (از کتاب ضیافت افلاطون)
هر اروسی را نمیتوان ستود بلکه تنها اروسی زیبا و درخور ستایش است که ما را برآن دارد که به طرزی زیبا دوست بداریم.
هدف عشق بر خلاف آنچه تو میپنداری خود زیبایی نیست ... بارور ساختن زیبایی است.
پانوشت ستاره ای: عنوان ستاره دار بالا داستان جالبی داره، این دوست عرب ما فقط خوش آمدید را به فارسی یاد گرفته و می دونه هم که خوش آمدید یعنی ولکام ولی اصرار داره که زمان تشکر بگه وِری خوش آمدید، به قول خودش از همین بی معنی بودن عبارت لذت می بره.   

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

عشق دو ماهی قدغن

از گودر فاطمه ستوده :
واقعاً گریه‌ام گرفته. این اصلاحیه‌ی جدید وزارت ارشاد به یکی از کتاب‌هایمان است:
صفحه‌های 60 تا 65، در متن، کلمه‌ی «عاشق» اصلاح شود.
حس می‌کنم دارم دیوانه می‌شوم. این مجموعه‌ی سه جلدی را مژگان کلهر ترجمه کرده. این بخش داستان، تخیلی است و درباره‌ی گربه‌ای است که «عاشق» یک گاو شده. بله. گربه‌ای عاشق گاو شده. می‌بینید، گفته‌اند اصلاح شود. دو سه پاراگراف قصه را می‌گذارم این‌جا، بخوانیدش.

دختر کوچولو گفت: «اگر کسی گربه‌ی مرا پیدا کرد، لطفاً به این برنامه‌ی تلویزیون زنگ بزند.» بنابراین آقای هنری‌شین‌هوفنِ مزرعه‌دار، به تلویزیون تلفن زد و گفت: «این گربه این‌جاست توی طویله. یک گربه‌ی نارنجی و سفید، بدون ‌دُم.»
و گفت: «اما می‌خواهم بگویم که نمی‌توانید آن را از این‌جا ببرید، چون از گاو من جدا نمی‌شود.»
تلفن‌چی تلویزیون گفت: «از گاو شما جدا نمی‌شود؟» انگار گیج شده بود. مزرعه‌دار گفت: «نه! نمی‌شود. حتی برای خوردن تُن ماهی هم از او جدا نمی‌شود. ما مجبور شدیم تُن ماهی را بگذاریم بیرون، درست کنار گاو.»
- چرا؟
مزرعه‌دار توضیح داد: «خب، گاهی اتفاق می‌افتد. فکر می‌کنم یک چیزی مثل عشق است. آن گربه کاملاً دیوانه‌وار، عاشق گاو شده.»
تلفن‌چی تلویزیون گفت: «گاو هم عاشق گربه شده؟»
- نه، گاو اهمیتی به این‌ور و آن‌ور نمی‌دهد. اما خب، گربه را هم لگد نمی‌کند. او گاو با دقتی است.

آن‌ها هی دارند می‌آیند جلوتر. قبلاً بیشتر با «رقص» و «رابطه» و «شراب» مشکل داشتند. حالا خیلی خیلی آمده‌اند جلو. حتی قصه‌ی تخیلی عشق دو حیوان به همدیگر هم، نباید. می‌دانم. بایدِ بایدِ باید سرم را بکوبم به دیوار.

* تیتر از شهیار قنبری.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

نگاهی به مجموعه تلویزیونی « سقوط یک فرشته »


هر چقدر هم که گروه هایی مثل دیدن برفک بهتر است و غیره ساخته شوند، باز هم مخاطب تلویزیون ایران پای دستگاه پخش خواهد نشست، شاید این مخاطب محدود شود به عامه مردم ( که البته همیشگی نیست ) ولی تلویزیون به عنوان یک رسانه نقش خودش را از دست نخواهد داد.
خروجی اقتصادی هر چه باشد، موفقیت رسانه در ادای دین به مخاطب خودش محفوظ می ماند. یک ماه گذشته تلویزیون ایران در ساعت های پایانی روز تا زمان خواب مخاطبانش را با پخش سریال های مناسبتی پای این قوطی بگیر و بنشان میخ کوب می کرد. یکی از سریال هایی که جای بررسی دارد (در قیاس با سریال های کم محتوای دیگر) «سقوط یک فرشته» است.  تماشای این مجموعه را آغاز کردم که بفهمم نویسنده داستان چطور می خواهد انحطاط یک دختر را در جامعه امروز به تصویر بکشد.
داستان در بطن یک جامعه سنتی رخ می دهد، دختری از یک خانواده مذهبی-سنتی شخصیتی است که داستان حول او جریان پیدا می کند، ضد قهرمانی در این داستان هست که عامل سقوط این دختر می شود، به سادگی حکایت های قدیمی تقابل خیر و شر را به تصویر می کشند. شخصیت های داستان شخصیت های دیجیتالی هستند، سفید یا سیاه. سارا که دست مایه ی وسوسه های شیطان قرار می گیرد ناگهان و بدون این که وارد طیف از سفیدی مطلق تا سیاهی مطلق- شود از یک دختر محجوب و سنتی که قرآن خواندن و حفظ کردن را از بچگی یاد گرفته و همراه و دوست پدرش بود بدل می شود به هیولایی که پدرش را زیر می گیرد. و فاطمه هم دقیقا همین طور همواره شخصیت سفید داستان است ولی ناگهان با چند کلمه حرف شیطان بسیجی نما(!) به سیاهی می رسد و باز ناگهان سفید... 

آدم های دنیای واقعی ولی متفاوت اند، آدم های دنیای واقعی شبیه مردم شمیراناتی نیستند که در این مجموعه تلویزیونی نشان داده شدند، مردمی که با چند کلمه حرف روحانی محل منقلب می شوند و بلافاصله برای کسی که تا چند لحظه پیش دزد خطابش می کردند آن چنان آینی دست به دعا بردارند.
دوره ی شخصیت پردازی هایی به این شکل سر آمده. دوره دیالوگ ها سطحی و ریاکارانه سالهاست که گذشته.
ضعف این مجموعه خلاصه نمی شود در همین چند کلمه و ضعف شخصیت پردازی، گره گشایی های نا پخته، عدم وجود یک ژانر مشخص در کل مجموعه ( کما این که این مجموعه در ژانری خانوداگی آغاز شد، در میانه راه حتی جاهایی به ژانر وحشت تبدیل شد و نهایتا با پایانی خوش شبیه فیلم های بالی وودی به انتها رسید)، عدم باورپذیری روایت داستان (چطور دختری از یک خانواده سنتی آبرو مند ممکن است این طور بی مهابا به پدرش توهین کند نیمه شب خانه را جلوی چشم پدرش ترک کند؟ چنین جسارتی کی به این دختر تعلیم داده شده؟ آیا می شود نمونه های واقعی پیدا کرد که به این سرعت دختری از چنین طبقه اجتماعی بتواند پدرش را نا دیده بگیرد؟) حضور راوی در داستان که جز نادیده گرفتن شعور مخاطب چیزی نبود، راوی که در میانه کار خودش را شیطان معرفی می کند، ضعف های این مجموعه بیش از تحمل خواننده ی یک متن ساده است. 
 اسم مجموعه یادآور داستانی است با همین نام از هنری وود که از لحاظ چیدمان شخصیت ها بی شباهت به این داستان نیست.
شاید بهتر باشد راه های مناسب تری برای روایت معنویت پیدا کنیم، مردمان ایران عادت کرده اند در سریال های ماه رمضان ( که قرار است به نحوی معنویت را به مخاطب یادآوری کند) پی شیطان بگردند، پی یک نیروی ماورایی که قرار است شخصیت های سفید داستان را به پلیدی بکشاند. شاید بهتر باشد کمی بیشتر به رسالت این رسانه مهم فکر کنیم.