بار اول نیست که می شنوم شکیبایی جایی کنار گوشم این شعر را می خواند،
حال همه ما خوب است،
ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور
كه مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند.
با اين همه عمري اگر باقي بود
طوري از كنار زندگي مي گذرم
كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي درمان !
ولی انگار بار اول است درست و حسابی حسش می کنم، این روزها انگار پُرم از حرف های مانده پشت زندان حنجره، پُرم از فریاد های فروخفته ی نا کشیده، حتی به نشستن واژه ها روی این صفحه ی سفید فکر نمی کنم، دلم شور آن هزار و اندی را می زند و برای او که نمی خواهد حتی خودش را توی آینه نگاه کند می نویسم :
آدم فقط برای خودش نیست، شاید کسی به رسم توقع – که شاید هم رسم نادرستی است- بخواهد اکسیر اشک های این شب هایش را با تو قسمت کند، ما فقط برای خودمان نیستیم،
حالا دلم می خواهد فارغ از آن دلهره ای که وجودم را گرفته، اتاق کوچکی را تصور کنم تمام خاکستری که دو نفر تویش با آن که هوای نفس کشیدنشان گاهی کم می آید، یک ترانه ی آشنا را می خوانند :
"باریکلا مرد با حیا باریکلا ... باریکلا دختر خوشگلا باریکلا...."
پ.ن: نامه ام بايد كوتاه باشد
ساده باشد
بي حرفی از ابهام و آينه ،
از نو برايت مي نويسم
حال همه ما خوبست