۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

اما تو باور نکن!

بار اول نیست که می شنوم شکیبایی جایی کنار گوشم این شعر را می خواند،

سلام

حال همه ما خوب است،

ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور

كه مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند.

با اين همه عمري اگر باقي بود

طوري از كنار زندگي مي گذرم

كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي درمان !

ولی انگار بار اول است درست و حسابی حسش می کنم، این روزها انگار پُرم از حرف های مانده پشت زندان حنجره، پُرم از فریاد های فروخفته ی نا کشیده، حتی به نشستن واژه ها روی این صفحه ی سفید فکر نمی کنم، دلم شور آن هزار و اندی را می زند و برای او که نمی خواهد حتی خودش را توی آینه نگاه کند می نویسم :

آدم فقط برای خودش نیست، شاید کسی به رسم توقع که شاید هم رسم نادرستی است- بخواهد اکسیر اشک های این شب هایش را با تو قسمت کند، ما فقط برای خودمان نیستیم،

حالا دلم می خواهد فارغ از آن دلهره ای که وجودم را گرفته، اتاق کوچکی را تصور کنم تمام خاکستری که دو نفر تویش با آن که هوای نفس کشیدنشان گاهی کم می آید، یک ترانه ی آشنا را می خوانند :

"باریکلا مرد با حیا باریکلا ... باریکلا دختر خوشگلا باریکلا...."

پ.ن: نامه ام بايد كوتاه باشد

ساده باشد

بي حرفی از ابهام و آينه ،

از نو برايت مي نويسم

حال همه ما خوبست

اما تو باور مكن

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

خدا خیرت بده آقای رزواتر

" همین که الیوت رو دیدم عاشقش شدم. "
" نمی شه از یه کلمه ی بهتر استفاده کنی."
" به جای چی؟"
" به جای عشق ."
" کلمه بهتری هم هست؟"
" کلمه ی خوب و تمام عیاریه ـ ـ البته تا وقتی که الیوت قدرش رو می دونست. حالا دیگه به نظر من ارزشی نداره. الیوت با "عشق" همون کاری رو کرد که روس ها با" دموکراسی" کردند. الیوت می خواهد عاشق همه باشه، پس ما اگه می خوایم عاشق آدم های خاص به خاطر دلایل به خصوص باشیم بهتره یه کلمه دیگه برای خودمون دست و پا کنیم. " به تابلوی رنگ و رغن همسر مرحومش نگاهی انداخت." مثلاً من اون رو بیشتر از آشغال جمع کن ها یی دوست دارم که بهم القا می کنند مقصر بیشتر جرایم عنوان نشده ی مدرن منم، به این می گن : اِف ـ تِ ـ راـ ق."
از کتاب " خدا خیرت بده آقای رزواتر" نوشته کورت ونه گات

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

کمی به همدیگر حق زیستن بدهیم.


یکی از مسائلی که چه بیان بشود چه نه برای همه ی زنها و مردهایی که این پست را می خوانند، به قدر کفایت مشخص هست و به نظر می رسد توجه کافی به آن نشده بحث خشونت علیه زنان است، برای منی که صبح اول وقت با صدای کمک خواستن زن همسایه بیدار می شوم و به چشم می بینم آقای دکتر با همه ی آن کمالات و وقاری که در برخورد های اجتماعی از خودش نشان می دهد، با آن قرآنی که سی روز ماه رمضان می خواند، با آن تسبیحی که از جیب کتش گاهی بیرون می ماند، زنش را به قصد کشت زده آن هم جلوی چشم دو تا دختر! برای من که شاهد کتک خوردن علنی دختری کنار همین پل خواجو بودم به جرم قدم زدن با یک مرد!

برای من یکی خشونت فیزیکی مشخص هست، نیازی نیست ثابت کنند خشنونت علیه زنان، در ایران حداقل، وجود دارد یا نه، چون شنیده ام صدای مردی را که دهانش بوی گند فحش نا موسی می دهد بی آنکه حداقل ببندد آن پنجره ی لعنتی را که من عابر پیاده نشونم، اصلاً مگر کسی هست که منکر وجود خشونت در اجتماع امروز ما شود ؟

اگر خشونت را فقط خشونت فیزیکی بدانیم مصداقش آن هایی است که در بالا نوشته ام، ولی خشونت را به معنای وسیع ترش می شود در همین ادارات به اصطلاح اسلامی خودمان ببینیم، همین اداراتی که ادعایمان می شود از هزار گوشه حراستش می کنیم، چه می کنیم برای حراست از روح و روان زنانمان؟ روش های حراست ما آدم را یاد دوران جاهلیت می اندازد، زن ها نباید بعد از ساعت اداری در بسیاری از کارخانه ها ی بزرگ بمانند، چون روزی مرد هوس بازی توی همان کارخانه به زنی بعد از ساعت اداری تجاوز کرده اگر خشونت چیزی جز این است که زنی نتواند لباس کار بپوشد و کنار همکار مردش کار کند ولی همکار دیگرش حق داشته باشد هر پیشنهاد وقیحی که به ذهن معلولش می رسد بدهد و بعداً زن را شریک تقصیرش بدانند، یک نفر بیاید خشونت را برای من تعریف کند!

چیزی که ذهن من را درگیر می کند این است، مادامی که مرد ها به خاطر هوس بازی خودشان این طور زن ها را محدود می خواهند، که دین زن را محدود کرده و از آن بد تر عرف، چیزی که انگار از کره ی مریخ برای ما آورده اند، خواسته که زن ها باید مویشان را بپوشانند و لباس گشاد بپوشند و ...، و مرد امروز ما وقتی دید زنی، پوشش ـَش آن طوری نیست که او انتظارش را داشته، خودش را محق می داند که هر خزعبلی که به ذهن الکنش می رسد مطرح کند، همان عرف و دین هم به کمکش می شتابند، آن وقت آخوندی می آید توی تلویزیون و یک روز صبح می گوید که مرد خانواده حق دارد با زنش تندی کند، و گاهی هم گفته شده تنبیه فیزیکی هم در شرایط خاص اشکالی ندارد، و یک روز دیگر بیاید و بگوید خب شما زن ها وقتی بی حجاب باشید ما مردها دلمان می خواهد، و روز بعد هم بگوید، صیغه اصلاً به خاطر رفاه خود زن ها ست و یکی از لبخند های هیزش را وقیحانه تحویل بیننده ها بدهد.

توی کله ی ما می کنند، که این لچکی که بر سرمان می کشیم حجاب است، و حجاب هم مانع از ان می شود که کسی به محدوده ی شخصی ات وارد شود، ولی می بینیم که این لچک آنفدر ها هم جادویی نیست، آن وقت است که می شنوم، قضیه ی قانون بعد ساعت اداری نماندنمان مربوط می شود به یکی از مدیر ارشد ها، در گوش کنار دستی ام آهسته می گویم، وای به وقتی که کسی بخواهد کاری را بکند، و او هم خودش جمله را کامل می کند، که وای به وقتی که کسی نخواهد.

چیزی که فراتر از این قوانین هوس خواهانه وجود دارد این است : کمی به همدیگر حق زیستن بدهیم.


۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

به آسمان می رویم


انیمیشن UP را دو سه هفته پیش دیدم، ولی هنوز دیر نشده که چیزی برای معرفی اش بنویسم، هرچند دوستانی که اهل تماشای انیمیشن باشند، حتماً تا به حال دیده اند و یا بسیار راجع به آن شنیده اند.

UP داستان زندگی یک مرد است، از کودکی تا کهن سالی، تقریباً می شود گفت ده دقیقه ی نخست این انیمشین معرکه است، زندگی کارل فردریکسن را خلاصه می کند در تصاویری که خیلی زنده تر از آنی در آمده اند که یک لحظه فکرت را ببرند به آن سو که یادت بیاید" آهای چیزی که میبینی کارتون است"، اِلی را هر چند ما فقط همان چند دقیقه اول می بینیم، ولی در ذهنمان خیلی خوب جا می گیرد، دختر بچه ی شاد و هیجان طلبی که بسیار خطر می کند، با آرزو های بزرگ ، و کارل را کنار الی شکل می دهیم، پسر بچه ی آرام و موقری که عاشق پرواز و آسمان است، و البته آرزو های بزرگی دارد ولی نطفه ی خطر کردن را اِلی در ذهنش می کارد با همان پیشنهاد بچه گانه اش برای بر داشتن بادکنکی که آن سوی ساختمان متروکه شان گیر افتاده.

جدای از روش روایت که میخ کوبمان می کند پای دیدنش و دیالوگ ها که خیلی عالی اند، تعلیق داستانی اش حرف ندارد پنهان کاری های پسر بچه چاقی که در خانه ی فردریکسن را وسط آسمان می کوبد ، حرف زدن سگ ها، دیدن اسطوره ی دوره کودکی کارل و اِلی در سرزمین معهودشان و بسیاری اتفاقات دیگر که نمی گذارد بیننده خسته شود.

خلاقیت را می شود در بخش های مختلف این انیمیشن دید، به خصوص در نحوه ی روایتی که یک عمر را در حدود ده دقیقه و یک روز را در باقی داستان روایت می کند، جوری که همه ی نکات مهم آن یک عمر و تمام جزئیات آن یک روز را می بینیم.

نمی شود UP را نوشت، باید دید که چطور می شود تفاوت ها را دوست داشت و چطور می شود اوج گرفت، حتی با یک کلبه ی قدیمی و یک عــــــالمه بادکنک! و رسید به جایی که عکسش را روزی توی دفتر آرزو ها چسبانده بودیم، حتی اگر دیگر رمقی برای رفتن نمانده باشد، حتی برای آن پیرمرد از کار افتاده که باید به خانه ی سالمندان برود.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

اصل بر برائت است؟


دیروز ظهر بعد از ناهار داشتیم بر سر موضوع خرد جمعی بحث می کردیم که یک دفعه مرد جوان کنار من ( که البته من فکر می کردم توی حال و هوای خودشه و به حرفهای ما گوش نمی ده ) با صدای بلندی گفت " نه این جا نمونین!" همه ایستادیم و با تعجب نگاهش کردیم، ادامه داد " منظورم اینه که شما که با درک اولیه موضوع مشکلی ندارید، دارید؟ "
بعد از جمله " نه، اینجا نمونید " ایشون ما چیزی در حدود یک ربع ساعت یا بیشتر توی همون نقطه ایستادیم و بحث کردیم. شاید اگر با این جمله بحث رو ادامه نمی داد ما به قدم زدن ادامه می دادیم، و من به این فکر افتادم که آیا اصل بر برائت است؟