۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

تو چه نزدیکی به من، ببین چگونه از قلبم سر می روی و از چشمم فرو می ریزی!؟

چشم هام بهانه می گیرند و قلبم به بهانه شان بی تاب. گاهی دلت می خواهد چیزی را ابراز کنی، غمی را بنویسی، اشکی را ماندگار کنی.  چطور باید این غم وامانده را نوشت که مثل باران های استوایی مدام توی دل شتک می زند؟ باز ابر می شود و هی؟ بگو چطور باید این حزن را رقم زد؟ حالا من مانده ام و دیوارهایی که غمم را می فهمند. من و اشک هایی که بوی غم هایم را می دهند بی آن که دستی برای پاک کردنشان دراز شود.
گفته بودم غروب های اینجا دل گیر ترین غروب های دنیا ند، و من چه محزون غروب دیروز را پشت این پنجره به شب رساندم و چه بی تاب شب را به صبح. حالا صبحی دیگر است بی آن که اشتیاقی برای خوردن یک لیوان شیر داشته باشم و اشکهام که مدام صورتم را خیس می کنند.
باید بزرگ بود، باید دل را بزرگ کرد، باید غم دل را گذاشت کنار اتاق، دورش حصار چید که نیاید، نرسد که این اشک ها را نریزاند بیرون از این چشم های قرمز ورم کرده، من همه ی این باید ها می شناسم، مثل خیلی باید های دیگری که می شناختم.
و جهان من این گونه آغازی دیگر داشت، آغازی شاید محزون که امیدوار. امیدوار روزی که غم هایمان کم رنگ شوند و دل هایمان پر قوت. امیدوار روزهای خوب.