۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

مفتول های دوست داشتنی.

پیننگ جزیره ای است در غرب مالزی. این مهم نیست. آفتابش آن قدر داغ است که پدر آدم را در می آورد. مثلن خود من الان گردن، دستها، صورتم و حتا پاهام آفتاب سوخته شده، این ها هم مهم نیست. چیزی که آدم را علاقه مند می کند نه ساحل و بندرش است، نه معابد رنگ و وارنگش. برای من که وقتی وارد تمپل های بودایی ها و هندی ها می شوم یک جوری وحشت همه وجودم را می گیرد، چندان دلپذیر نیست وقتم را توی معبد ها تلف کنم. هر چند بعضی از همین معابد معماری های ویژه ای دارند و می ارزد یک بار پایت را بگذاری تویشان (البته اگر نخواهند پول الکی برای ورودی بگیرند که ما دادیم و دیدیم نه انگار چندان نمی ارزد). جرج تاون شمال شرق این جزیره ی گرم است منطقه ای قدیمی و سنتی که مردمانش تا آن جا که ما دیدیم چینی بودند و درصدی هم هندی، نمی دانم بانی مجمسه های مفتولی این منطقه شهرداری است یا که، هر که هست دستش درد نکند، مجسمه های مفتولی جورج تاون خیلی خوب هستند، خیلی. اگر کافه های خوش بوی این منطقه را به علت مجاورت با رستوران های چینی بد بو ندیده بگیرید، که این هم غیر ممکن است، کافه های زیبای این منطقه واقعن زیبا هستند، نمی توانید از خیر دیدن این مجسمه های مفتولی بگذرید.
طبق بروشوری که هتل به من داد، 52 مجمسه هستند که قرار است در این منطقه نصب شوند تا امروز 24 تا از آن ها نصب شده اند و مردم را سرگرم کرده اند. مجسمه ها شما را غافلگیر می کنند، همین طور که دارید به دیوار های قدیمی شهر نگاه می کنید یک دفعه جلوی چشمتان سبز می شوند و همه ی توجه شما را جلب می کنند.
بعضی شان ترکیبی از مجسمه و نقاشی هستند که تا آنجا که من می دانم نقاشی ها کار جوان هنرمند انگلیسی ارنست زاخارویک است که پیش از این در بروکسل و چند شهر دیگر هم استریت آرت انجام داده. ارنست در مصاحبه ای که با یک رسانه ی مالایی انجام داده گفته یک بار برای گذراندن آخر هفته به پیننگ سفر کرده و بعد متوجه شده که یک ماه است دارد توی پیننگ زندگی می کند و بعد از آن دل کندن از پیننگ برایش سخت شده و حاصلش شده این همه نقاشی دیواری زیبا.
این مجسمه های مفتولی دوست داشتنی هر کدام آویزان شده اند که گذشته و امروز را کنار هم بنشانند، آنچه دیروز مردم راجع به مرغ و گربه و گاو و غیره فکر می کردند و آنچه امروز فکر می کنند، بعضی شان هم دغدغه های مردمان آن حوالی ست و بعضی شان هم یادآور شادی های ساده و پاک کودکی.
در کنار همه ی این ها چیزی که من را بیشتر به این سبک کار علاقه مند کرد ارتباط بین محیط بیرون و این آثار است، چیزهایی که بخشی از فضای شهری هستند حالا بخشی از این آثار هم شده اند، انگار یک جور آشتی باشد بین هنر و مدنیت. 

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

زیر آسمان کبود ( بخش آخر)


مرد دهن دره ای کرد وپرسید :« شب نخوابیدی؟»
زن به کرشمه جواب داد :«نه!» پشت چشمی نازک کرد، دسته ای کوچک از موهاش را که دور انگشت سبابه پیچیده بود رها کرد و ادامه داد: «منتظر تو بودم.»
مرد از شکاف باریک بین چشمهاش نگاهی انداخت و به بی قیدی درآمد که: «بس که احمقی . چند سالته؟»
ژیلا آهسته در جایش خزید و نیم خیز شد، یقه اش باز بود و سینه های برجسته بی سینه بندش روی لَختی لباس سنگینی می کردند، دستی به گردنش کشید و چشم دراند: «تو رو سنه نه؟ پلیس گشت ارشادی؟ معلمی؟ ناظمی؟ هان؟» بلند شد و همین طور که لبه ی پایینی لباسش را بالا می کشید، به ناز به سمت مرد خرامید، « سی و دو سال.»کنارش نشست و شروع کرد به نوازش گردنش، مرد گفت: «بازم می گم احمقی! آدم سی ودو ساله موهاشو سفید می کنه؟! انگاری هیچ کس دلش نمی خواد خودش باشه، لابد وقتی ام پنجاه سالت شد موهاتو سیاه می کنی؟ خیلی احمقی ! من خیلیا مثل تو رو دیدم. خیلیا رو..» ژیلا شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش، او ادامه داد: «چرا داری این کارو می کنی؟ دوست داری؟» سرش را پایین تر آورد و گردن مرد را بوسید: «چون شغل من اینه.» و ادامه داد به بوسیدن.
رد رژ لبش روی گردن و شانه های مرد مانده بود و حالا نیمه عریان در آغوشش آرمیده بود. مرد بی آن که حرفی بزند با فشار دست زن را کمی عقب راند و گفت: «وقتی داشتم می اومدم اینجا، فکر کردم دلم می خواد با کسی بخوابم. با کسی که نمی شناسمش. »
ژیلا حالا دوباره برگشته بود روی کاناپه، لباس جگری اش مانده بود میان راه، مثل لکه ای سرخ میان زمین. مرد ادامه داد: «چند وقت پیش یه دختری بهم گفت، باهاش برم، می شناختمش خیلی خوب بود، نه که بگی سکسی بود یا چیزی ها خودش خیلی خوب بود.» سیگاری از بسته درآورد و آتش زد. « ازش پرسیدم باکره ای؟ دوستم بود سالیان دراز، چی می گن این خارجیا جاست فرند بودیم. پرسیدم با کسی بودی؟»
ژیلا درآمد که: «بوده لابد!»
دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «نبود! از بدبختی من نبود!»
ژیلا دست دراز کرد و از روی عسلی کنار دستش بسته ی سیگارش را برداشت، پیش از آن که سیگاری در بیاورد خم شد و لکه ی جگری روی زمین را بالا کشید. بی آن که بپوشدش سینه های گرد خوش فرمش را که لابد تازگی ترمیمشان کرده بود پوشاند. باز لمید روی کاناپه و سیگاری آتش کرد. مرد پرسید: «تو از زندگیت چی می خوای؟... منظورم اینه که معنی زندگیت چیه؟»
ژیلا لباس را زیر بغلش جا ساز کرد و دستی بین موهاش برد: «خوشی، پول، راحتی، این جور چیزا. سوالت مسخره است. من می خوام همیشه پول توی جیبم باشه، توی جیب خودم، نه که بخوام از کسی بگیرم.»
مرد خاکستر سیگارش را تکاند کف زمین و باز پکی زد و باز تکاند و باز.
زن پرسید: «تو چی؟»
مرد سیگاری تازه آتش زد و باز سیگاری تازه.
ژیلا سیگارش را که چلاند کف زیر سیگاری، بلند شد و گیلاسی مشروب برای خودش ریخت، پرسید: «می زنی؟»
مرد سر تکان داد. گیلاس شراب را پر کرد و کنار مرد گذاشت :«شاید نظرت عوض شد. آدما راحت نظرشون عوض می شه.» جرعه ای نوشید و پرسید: «آخرش باهاش خوابیدی؟»
مرد بسته خالی سیگار را تکان داد و وقتی صدایی از تکان خوردن سیگار نشنید پرتش کرد آن طرف اتاق، «وقتی گفت باکره است گفتم نه.»
ژیلا بی درنگ جواب داد: « خاک بر سرت، همه دنبال اینن که یکی مجوز بده بهشون!»
مرد پرسید: «سیگار داری؟»
بسته ی سیگارش را که سمت مرد پراند، لباس جگری اش باز لکه ای شد روی زمین.
مرد پاکت سیگار را گرفت و آغوشش را باز کرد، «به قول خودت آدم ها راحت نظرشون عوض می شه.»
جوابی به آغوش باز مرد نداد و پرسید: «مگه نمی گی خوب بود؟ پا هم که داده پس چرا نگرفتیش؟»
مرد سیگاری آتش زد و پک اول را چنان زد که انگار سالیان سال است سیگاری نکشیده، دود سیگار را که بیرون داد گفت: «آدما راحت نظرشون عوض می شه، با خودم گفتم چطور با کسی ازدواج کنم که به من پیشنهاد رابطه داده.»
ژیلا از کاناپه پایین آمد و طاق باز خوابید کنار لکه ی جگری کف زمین، «مگه نگفتی خوب بود؟»
مرد گیلاس شراب را از روی میز برداشت و گفت: «آدما راحت...»
ژیلا دست هاش را صلیب کرد و گفت: «نظرشون عوض می شه. باهاش خوابیدی پس.» لب هاش به خنده کش آمدند.
مرد گیلاس نصفه را روی میز گذاشت، « چند بار، ینی، توی یه سالی که با هم بودیم، چند بار.»
ژیلا برگشت و روی شکم خوابید، نور ضعیف اتاق سایه انداخته بود روی خط کمرش، «چند بار؟»
مرد جواب داد: «هرچند بار، تا وقتی دیدم، اون عاشق من شده، عاشق من که دیگه فکر نمی کردم اون خوبه. فکر می کردم ...»
دست ها را تکیه گاه گرن کرد،«فکر می کردی فاحشه است؟»
مرد سر تکان داد.
«چقدر از این حرفا می گذره؟»
«ده، یازده سال.»
«زرشک... همچی گفتی، گفتم الان می گی دو سه ماه. خب حالا چته؟»
«هیچی، من بعد از اون دیگه با زنی نخوابیدم، چون آدما خیلی راحت نظرشون عوض می شه.»
«ینی تو الان نمی گی طرف فاحشه است؟»
مرد باقی شراب را سر کشید و گفت: «مهم نیست. مهم نیست.» گیلاس را که روی میز ول کرد ادامه داد:« برو بگیر بخواب سرجات. قبلش اگه سیگار برگ داری یکی به من بده. هوس کردم.»


ساعت دوازده ظهر وقتی زن سی و دو ساله مو بلوند با لب های برجسته و سینه ها خواستنی اش خواست در حمام دوشی بگیرد تا برای سرویس بعدی مهیا شود، توی وان حمام ، جسد مردی را دید که چند ساعت قبل احمق خطابش کرده بود و حالا با زدن رگ گردنش، خونش را به همه جای حمام پاشیده بود!
 زن حالش به هم خورد و همان جا چند تا عق زد و بالا آورد، بعد در را بست، مایوی شنایش را برداشت و پیش از آنکه از ویلا خارج شود به مرد ریزه زنگی زد و روی پیغام گیر تلفنش پیامی گذاشت که بیاید و این رفیق احمق و نفهمش را از داخل وان حمام به قبرستان ببرد!

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

آرزوی سر دستی

یکی از این چراغ های جادوی کوچیک نصیبم شد و یک بچه غول ازش دراومد و زل زد توی چشمم و گفت « هی خانوم! یه آرزو کن» و بعد پیش از اون که من بخوام آرزو کنم یهو با دست پاچگی دراومد که «فقط گفته باشم که ، یه دونه از اون سر دستی هاش، ما تو کار آرزوهای بزرگ مُزرگ نیستیم.»
من که حواسم جمع چال لپ غول غولک بود که نمی دانم از خجالت بود یا گرمای هوا یا چه که دور چالش قرمز شده و چیزی دود مانند داشت از کنارش به هوا می رفت، پرسیدم «آرزوی سر دستی دیگه چه کوفیته؟»
بچه غول کله ی تراشیده اش را خاراند و با تته پته گفت « مثلن یک جور آرزو که برآورده کردنش راحت باشه، من یه بچه غولم ها، می فهمی که؟»
با نومیدی گفتم « از تو هم دردی از من دوا نمی شود... هی » با انگشت کشیدم زیر چانه ام همین که فکر کردم خانم آرایشگر یک تار موی کوچک آن جا جا گذاشته است، انگار چراغی چیزی توی کله ام روشن شد پرسیدم «ببین زورت به این می رسه؟ می شه منو بفرستی پاریس می خوام نزدیکی های برج ایفل یه قهوه فرانسوی بخورم؟»
دیدم که مثل بز دارد پایین را نگاه می کند تاکید کردم «هان؟ می تونی؟»
غول غولک جواب داد «شرمنده اخلاق ورزش کاریت، من که نمی تونم ویزای تقلبی برات صادر کنم.»
مثل کسی که ارث جد پدری اش را طلب داشته باشد گفتم «پدر سگ! پس چه جوری آرزو برآورده می کنی؟»
او هم با پررویی زل زد توی چشم هام و با حاضر جوابی گفت  « خب یه آرزوی قانونی کن!»
کمی تامل کردم وآرزو کردم « می شه امروز شنبه باشه، ساعت 5 باشه، من برم خانه هنرمندان جلسه داستان خوانی؟ »
همین که شنید رو ترش کرد که «آخه چرا شنبه ؟»
-        کوفت و زهرمار!! چرا نه؟
دست زد به کمر و دیدم دود است که دارد از کله اش و بلند می شود. فکر کردم نکند بخار شود و بپرد و هیچی به هیچی.
:  ویکنده خب، همه تعطیلن! شنبه بشه دیگه من تعطیل می شم نمی تونم برت گردونم ها! از ما گفتن.
-        ویکنده؟! خبرت چرا غرب زده شدی تو؟ به جهنم! پس دوشنبه باشه، ولی همون جا ویزا میزا هم نمی خواد.
چند لحظه پیش غول غولک دستی به انگشترش کشید و من دارم پرت می شوم به سمت دوشنبه روزی که بروم خانه هنرمندان. 



۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خوش شانسی هنچاردی!


 از بین شخصیت های زیادی که توی داستان های مختلف خواندم و گاهی نوشتم و ترجمه کردم، یکی هست که بدجوری توی ذهنم مانده، آقای هنچارد!  داستان «مشکل خانگی» را چهار سال پیش به گمانم ترجمه کردم، یکی از داستان های مجموعه ی فانتزی ست که نمی دانم آیا روزی می رسد که من این مجموعه را چاپ شده ببینم؟ بگذریم. هنری کاتنر در بند دوم داستان هنچارد را این طور توی ذهن شما جا می دهد که :

سر در آوردن از آن، کار چندان ساده ای هم نبود. از زیر آن پارچه گلدار کتان  صدای خش، خش و کر، کر می آمد، گاهی وقت ها پقی صدا می داد یا تالاپ و تلوپی می کرد، یکی دوبار هم تاپ و توپ خیفی راه افتاد طوری که قفس پنهان روی پایه چوبی قرمزش تکان خورد. آقای هنچارد باید حسابش را می­کرد که ما جماعت کنجکاوی هستیم. ولی وقتی ژاکی گفت خیلی خوب است که آدم پرنده نگه دارد فقط درآمد که « هان بارک الله ! از اون قفس فاصله بگیر، می شنوی؟»

یک تفاوت اساسی بین او بسیاری از آدم ها هست، هنچارد بسیار آدم خوش شناسی ست. همان اوایل داستان است که کاتنر در تایید این حقیقت می نویسد:

بعضی از مردم خیلی خوش اقبال هستند. آقای هنچارد هم یکی از آنهاست. اغلب اوقات کف خیابان پول پیدا می­کرد. چند باری که تاس ریختیم یا پوکر بازی کردیم بی هیچ تلاشی یک ضرب برد. تقلب هم نکرد فقط خوش شانس بود.
یادم می آید یک بار همگی داشتیم از راه پله های چوبی بالای پرتگاه به طرف ساحل پایین می رفتیم ، آقای هنچارد به یک تکه سنگ بزرگ که روی یکی از پله ها بود، لگد زد . سنگ کمی بالا جست و بعد افتاد روی یکی از پله ها ، چوب پله کاملاً پوسیده بود. و ما مطمئن بودیم که اگر آقای هنچارد که داشت جلو می رفت روی قسمت پوسیده پا بگذارد همه چیز فرو خواهد ریخت، ولی اشتباه می­کردیم.

حالا من بی آن که بخواهم وارد این بحث شوم که چطور آن قفس برای او خوش اقبالی می آورد، می خواهم تصور کنم که ما یکی از آن قفس های بزرگ که گاهی سر و صدایی از آن در می آید توی لاندری قایم کرده ایم . مثلن پشت ماشین لباس شویی، حالا می شود با خیال راحت تصور کرد که از امروز قرار است راه و بی راه شانس بیاوریم. که حرف سوپروازیر بنده هم بی راه نباشد که دو هفته پیش همین طور که می خندید به من گفت « زهرا یو آر وری لاکی...» و در جواب سوال من که پرسیدم  چه طور همچین فکری کردید وقتی همه عکس این موضوع رو به من می گن، گفت « بی کاز یو کن فایند می ایزیلی.» یک جوری این حرف را زد که فکر کردم شاید واقعن نوعی شانس باشد که آدم سوپروازیر سابقش را که روزی شخصن از دیدن رویش فراری بوده به سادگی پیدا کند!
ü     این اولین روز از روزهای خوش شانسی من است! (اینم شعار من در روزی که شمایل قفسی را پشت لباس شویی تصور کردم.)

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

International women's day


می خواهم خیلی ساده راجع به روز زن چیزهایی بنویسم. ولی خب می بینم خیلی هم ساده نیست. افرادی که این نوشته را می خوانند (اگر دو جنسه ها را در نظر نگیریم) یا مرد هستند و یا زن، اگر مرد باشند شاید من چندان حالشان را درک نمی کنم چنان که هم جنسان خودشان ولی اگر زن باشند، حتی اگر ایرانی هم نباشند یک وقت هایی توی زندگی شان بوده که یک آن احساس کنند واقعن جنس دوم هستند!؟ آیا برای این که یک زن هستند قضاوت می شوند؟ من این را بارها و بارها حس کرده ام این جور وقت ها آدم نمی داند باید بنشیند و یک دل سیر برای خودش گریه کند یا این که بی خیال این جور حرف ها بشود و بزند و به در بی خیالی و هی بی خیالی پشت بی خیالی. یک وقت هایی هم هست که آدم نه گریه پیشه می کند و نه بی خیالی و آن وقت ها همان لحظه های طلایی زیستن اند. هر چند، اگر پیش از این نگریسته باشی، اگر پیش از این بی خیالی را تجربه نکرده باشی شاید هرگز این گونه مبارزه کردن را نخواهی فهمید.
نیازی نیست که برای زنان روز بزرگداشت تعیین کنیم. نیازی نیست برایشان دسته گل بفرستیم یا مثلن امروز را کمی مهربان تر باشیم. فقط نیاز است همیشه فکر کنیم همان قدری از زیستن حق دارند که مردان. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

تایم کات!



مثلن ممکن است آدم یک جور خواب هایی ببیند از این مدل ها که من هر شب هر شب می بینم. ولی بعضی هاشان واقعن عجیبند.
نمی دانم چطور می شود آدم سرش را بگذارد روی بالش و خواب ببیند تلویزیون خانه ی پدری اش را روشن کرده و همین طور که دارد از توی یخچال شیر برمی دارد که بریزد توی لیوان و صبحانه ای بخورد و بزند به چاک و برود پی بدبختی اش، می شنود که گوینده ی اخبار دارد چیزی راجع به سخنرانی رئیس جمهور می گوید، بعدن یک دفعه با شنیدن صدای رئیس جمهور شیر بپرد به گلوی آدم چرا که صدای سید محمد خاتمی است که دارد راجع به سفر اخیرش به یکی از کشورهای اروپایی می گوید و وقتی بر می گردی همان لبخند قدیمی اش را چاشنی کلمه ها کرده.
 آدم با این که خواب است ولی فکر می کند دارد خواب می بیند. من توی خوابم رفتم سمت اتاقم، فورن رفتم ها بی آن که تکلیف آن قطره شیری که پریده به گلویم را روشن کنم، همین طور که سرفه می کردم و همه را از خواب پرانده بودم، کسی هم اعتراضی نداشت که چرا سر صبحی این قدر شلوغ می کنی، لپ تاپم را روشن کردم و رفتم توی یکی از سایت های خبری دیدم و آن جا هم چیزهای عجیب غریبی نوشته،قیمت دلار را چک کردم و دیدم ششصد و چهل تومان است! چنان هیجان زده بودم که نمی دانستم کجای دنیا ایستاده ام! تازه فهمیدم که اصلن من چرا خانه ی پدری ام هستم؟! ولی اعتنایی نکردم.
 تلفن را برداشتم و شماره ی میم گرفتم، صدایش کمی خسته بود ولی خوش اخلاق بود، گفت: «چه خبره سر صبحی؟»
 گفتم: « تو هم مگه ایرانی؟!»
کمی مکث کرد و ادامه داد:« باز دچار اون فراموشی شدی؟»
گفتم: «کدوم؟»
گفت: « باش تا بیام دنبالت بریم آمپولتو بزنی!»
گفتم:«آمپول چی؟»
با بی حوصلگی گفت: «چند ماهی هست، این مشکل برات پیش اومده، یهو ریست می شی به چند وقت قبل»
گفتم: « فاااااا....»
درآمد که:« الان فکر می کنی کِی باشه؟»
کمی فکر کردم و گفتم: « من مالزی ام!»
گفت:« به فنا رفتیم. باش تا بیام.»
نگران بودم که اگر آمپولم را بزنم چه چیزهایی باز یادم می آید و اصلن ایده ای نداشتم آن وقت و ساعت که تلفن توی دستم مانده و خودم را توی آینه می بینم که موهای مصری بلوطی رنگی دارم توی چه سالی دارم زندگی می کنم. اصلن شک داشتم کی هستم. فقط می دانستم خاتمی رئیس جمهور است و خانه ی پدری ام شبیه قبلن هاست، زیر چشم هام کمی گود افتاده و واقعن نمی دانستم این که میم می گوید توی خواب است، یا بیداری، توی خواب نمی دانستم خواب دیده ام یا توی خواب بیدار بوده ام که دلار ششصد و خورده ای تومن می ارزد!

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

مردمانی که دیده نشدند!


نمی دانم اصفهانی بودن است یا چه که این روزها هرچه سری به اخبار می زنم یک موضوع نظرم را جلب می کند، اعترض کشاورزان اصفهانی.
مردمان زیار چند روز پیش یک لوله حاوی آب را که به سمت شهر یزد می رفت شکستند و آب به آسمان رفت و پایین ریخت. اتفاق به همین سادگی ها نبود، چند اتوبوس را هم آتش زدند و نمی دانم دیگر چه کرده اند. از آن طرف مردم یزد که چشم به راه همین آب لوله کشی شده بودند بی آب شدند و برای آب آشامیدنی پشت سر تانکر های آب صف کشیدند تا آب بخرند.
در باب این مسئله امروز چند مقاله خواندم، آن چه من را ترغیب به نوشتن کرد یک نکته مهم است، ما زمانی به قضاوت چنین واکنش هایی می نشینیم یک مسئله ی مهم را فراموش می کنیم و آن این که عملکرد مورد نظر توسط چه قشری از جامعه سر زده؟! آیا ما با کشاورزان سر و کار داریم یا مهندسان کشاورزی؟! با کارخانه داران مواجهیم یا کارگران؟
کشاورزان اصفهان و شهرستان های متبوعش چند سالیست به خاطر کم آبی در مضیقه هستند، تامین آب برای آن ها به این سادگی ها نیست که ما توی مقاله های خودمان می نویسیم. اگر بود تامین می کردند چون آب در کنار زمین تنها وسیله ی امرار معاش آن هاست. امرار معاش هم که حتمن همه می دانیم یعنی چه!
آن چه این روزها مدام بررسی می شود این است که مثلن چرا کشاورزان زیاری حس هم نوع دوستی شان گل نکرد و نگران مردمان یزد نشدند و دست به چنین کاری زدند. جواب این مسئله کمی پیچیده است، شاید برای خاطر این که مردم زیار از چیزی چنان خسته شدند که دیگر مجالی برای فکر کردن نداشتند، شاید هم برای این که ما این سالها چنان به مسائل حاشیه ای پرداختیم که معیشت اقشار آسیب پذیر چندان برایمان اهمیتی نداشته، شاید مردمان زیار احساس کردند ندیده انگاشته شدند!!! چرا که آب رودخانه ای که تا چند سال قبل به سادگی در زمین هایشان جاری می شد مدتی ست که بی آن که به آن ها برسد با لوله کشی به شهرهای دیگر می رود، کشاورزان که نمی توانند پی آب کوچ کنند، می توانند؟ پس دو کار بیشتر نمی توانند بکنند، اول این که پی جستن حرفه ای تازه باشند و دوم این که به هر رقمی هست چیزی را که فکر می کنند حقشان است بازپس بگیرند.
قدر مسلم عده ای راه کار اولی را انتخاب کردند ولی چنان چه شاهدیم عده ای هم راهکار دوم را، به نظر من این کار توجیه پذیر است که کشاورزان شهرستان زیار چند قفره اتوبوس را هم آتش بکشند، برای این که بیشتر دیده شوند، اتفاقی که توی چند سال گذشته هرگز نیفتاده ( ولی هرگز این گونه توجیهات دال بر صحه گذاشتن بر چنین واکنشی نیست ).