از بین شخصیت های زیادی که توی داستان های مختلف خواندم و گاهی نوشتم و ترجمه کردم،
یکی هست که بدجوری توی ذهنم مانده، آقای هنچارد! داستان «مشکل خانگی»
را چهار سال پیش به گمانم ترجمه کردم، یکی از داستان های مجموعه ی فانتزی ست که
نمی دانم آیا روزی می رسد که من این مجموعه را چاپ شده ببینم؟ بگذریم. هنری کاتنر در بند دوم داستان هنچارد را این طور توی ذهن
شما جا می دهد که :
سر در آوردن از آن، کار چندان ساده ای هم نبود. از زیر آن پارچه گلدار کتان صدای خش، خش و کر، کر می آمد، گاهی وقت ها پقی صدا می داد یا تالاپ و تلوپی می کرد، یکی دوبار هم تاپ و توپ خیفی راه افتاد طوری که قفس پنهان روی پایه چوبی قرمزش تکان خورد. آقای هنچارد باید حسابش را میکرد که ما جماعت کنجکاوی هستیم. ولی وقتی ژاکی گفت خیلی خوب است که آدم پرنده نگه دارد فقط درآمد که « هان بارک الله ! از اون قفس فاصله بگیر، می شنوی؟»
یک تفاوت اساسی
بین او بسیاری از آدم ها هست، هنچارد بسیار آدم خوش شناسی ست. همان اوایل داستان
است که کاتنر در تایید این حقیقت می نویسد:
بعضی
از مردم خیلی خوش اقبال هستند. آقای هنچارد هم یکی از آنهاست. اغلب اوقات کف
خیابان پول پیدا میکرد. چند باری که تاس ریختیم یا پوکر بازی کردیم بی هیچ تلاشی
یک ضرب برد. تقلب هم نکرد –فقط خوش شانس بود.
یادم
می آید یک بار همگی داشتیم از راه پله های چوبی بالای پرتگاه به طرف ساحل پایین می
رفتیم ، آقای هنچارد به یک تکه سنگ بزرگ که روی یکی از پله ها بود، لگد زد . سنگ
کمی بالا جست و بعد افتاد روی یکی از پله ها ، چوب پله کاملاً پوسیده بود. و ما
مطمئن بودیم که اگر آقای هنچارد که داشت جلو می رفت روی قسمت پوسیده پا بگذارد همه
چیز فرو خواهد ریخت، ولی اشتباه میکردیم.
ü این اولین روز از روزهای خوش شانسی من است! (اینم شعار من در
روزی که شمایل قفسی را پشت لباس شویی تصور کردم.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر