از بین هم بازی های دوران بچگی ام یکی با بقیه کمی فرق داشت، احسان که البته روی کتابهایش می نوشت ایمان و گاهی هم ایمان صدایش می کردیم. توی اتاقش که می رفتی بر عکس همه ی پسر بچه ها که عکس ماشین و موتور این جور چیز ها به دیوارشان میخ می کنند، دو تا عکس چسبانده بود روی دیوار، عکس اون دانشمندی که مو هایش بلند و فرفری بود و اون یکی دانشمند که پس زمینه تصویرش نوشته بود E=mc^2، کنج اتاق رو کرده بود آزمایشگاه و گاه و بیگاه چیزی منفجر می شد یا یکهو گرومپ چیزی روی زمین می افتاد و بد صدایی تولید می کرد.
ولی من دوست داشتم گاهی سرکی بکشم توی وسایلش و حتی بعضی وقت ها دفتر خاطراتش را می خواندم، آرزوی با حالی داشت، دلش می خواست سوار سفینه بشود و با سرعت نور سفر کند، پرسیدم چرا همچین چیزی توی کله اش رفته. گفت برای اینکه به قانون اتساع زمان انیشتین ( همان دانشمند دومی که گفتم ) معتقد است و اصلاً برای همین است که آن علامت سوال رو کشیده بالای سر نیوتن.
من نگاه نا باورانه ای کردم گفت" یعنی نیوتن گفته زمان مطلقه" از نگاه من فهمید بدجور داره مثل دانشمندا حرف می زنه ادامه داد" بابا جون یعنی نیوتن..." گفتم "اون مو بلنده ؟ " کفری شده بود،گفت" آره اون گفته زمان به سرعت وابسته نیست ولی انیشتین اون یکی رو می گم یه حرف دیگه می زنه" گفتم " یه نظریه داده" گفت" بله یه نظریه داده که مطابق با اون اگه من سوار سفینه بشم و با سرعت نور سفر کنم، وقتی بر می گردم حتی اگر سفرم خیلی کوتاه باشه مثلاً چند دقیقه یا چند ساعت پام که بیاد رو زمین به آینده رسیدم!"
خب من هم فکر کردم کی بدش می آید که به آینده برود، ولی چیزی که مانع من می شد که اون موقع به رفتن با احسان یا همون ایمان رضا بدم، این بود که اون وقت می شه باز یه جوری سوار یه چیز دیگه ای بشیم و بر گردیم به حالا؟