‏نمایش پست‌ها با برچسب ترجمه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ترجمه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

شهرزاد – ششم

«همش پونزده دقیقه توی خونه شون بودم. نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم، اولین باری بود که خونه ی کسی سرک می کشیدم، و خیلی می ترسیدم مبادا کسی سر برسه. خیابون رو چک کردم کسی توی گذر نباشه، خودمو باریک کردم و از لای در اومدم بیرون، در رو قفل کردم و کلید رو زیر پادری گذاشتم. بعدش رفتم مدرسه. مداد گرون بهای اون هم توی دستم بود.»
شهرزاد ساکت شد. از چهره اش چنان بر می آمد که دارد گذشته را مرور می کند و تصویر همه ی حوادث بعد از آن را یکی یکی از ذهن می گذراند.
بعد از مکثی طولانی درآمد که« اون هفته شادترین هفته ی عمرم بود، تو دفترم با مداد اون هرچی به دستم می رسید می نوشتم، بوش می کردم، می بوسیدمش، می مالیدمش به گونه هام، می ذاشتمش بین انگشت هام. حتا بعضی وقت ها می کردمش دهنم و می مکیدمش. البته که هر چی بیشتر باهاش می نوشتم زودتر تموم می شد، و این خیلی زجرم می داد ولی کاری نمی تونستم برای خودم بکنم. با خودم فکر می کردم، اگر خیلی کوچیک بشه، می رم و یکی دیگه بر می دارم، اونجا توی جا مدادی روی میز یه دسته مداد استفاده شده بود. اصلن بویی نمی برد که یکی از مداد هاش کم شده. حتمن تا اون موقع هم نفهیده یه تامپون تو کشوی پایینیه. این فکر، هیجانی بی پایان به جونم می انداخت- مثل غلغلکی اون پایین مایین ها. دیگه ناراحت نمی شدم که توی دنیای واقعی بهم نگاه نمی کنه یا حتا نمی فهمه من وجود دارم. چون من یواشکی یه چیزی از اون صاحب شده بودم، یه بخشی از وجود اون رو.»
ده روز بعد، شهرزاد باز از مدرسه جیم زد تا یک توک پا برود خانه ی پسر. ساعت یازده صبح بود. مثل بار قبل کلید را از زیر پادری برداشت، در را باز کرد. باز هم اتاق او بی عیب و نقص مرتب بود. مدادی از دسته ی مداد های استفاده شده ی روی میز انتخاب کرد و با دقت توی جا مدادی خودش گذاشت. بعد با حجب و حیا روی تخت خواب او دراز کشید، دست ها را روی سینه قلاب کرد و خیره شد به سقف. این تخت همان جایی ست که او هر شب رویش می خوابد . از این فکر قلبش شروع کرد به تند تر تپیدن و نفسش به شماره افتاد. انگار توی شش هایش هوا نبود، حلقش مثل استخوان خشک شده بود و هر نفسش درد به جانش می انداخت.
شهرزاد بلند شد و رو تختی را با دقت مرتب کرد. باز مثل دفعه ی قبل روی زمین نشست. به سقف نگاه کرد. هنوز برای این که توی تخت خواب او بخوابم خیلی زود است. این کار به زمان نیاز دارد.
این بار شهرزاد نیم ساعتی آنجا ماند. از توی کشوها دفترچه هایش را بیرون آورد و خیره شد به نوشته ها. یک کتابچه ی گزارش هم پیدا کرد و خواندش، راجع به رمان «کوکورو» بود یکی از کارهای «سوسکی ناتسومه[1]»، تکلیف تابستانی بود. دست خطش فوق العاده بود. درست همان طور که از یک دانش آموز شاگرد اول انتظار می رود. بدون غلط و خط خوردگی. نمره ای هم که به آن داده شده بود عالی بود. چیزی غیر از این می توانست باشد؟ هر معلمی با چنین دست خط زیبایی مواجه شود حتمن نمره ی عالی را می داد، حتا اگر زحمت خواندن یک خطش را هم به خودش نداده باشد.


[1] Soseki Natsume : ناتسومه یکی از نویسندگان مشهور ژاپنی است که اغلب به عنوان بهترین نویسنده ی تاریخ مدرن ژاپن شناخته می شود. 

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

شهرزاد-- پنجم

محض اطمینان شهرزاد زنگ خانه را زد، چند لحظه ای درنگ کرد که یقین کند کسی خانه نیست، نگاهی به خیابان کرد که مطمئن شود کسی نگاهش نمی کند، در را باز کرد و وارد شد. دوباره از داخل در را قفل کرد. کفش هایش را در آورد و پیچید توی کیسه پلاستیک و گذاشت توی کوله پشتی اش. بعد پاور چین پاورچین از پله ها رفت طبقه دوم.
اتاق خوابش طبقه بالا بود، درست همان طور که تصورش را می کرد. تختش به دقت مرتب شده بود. استریویی جمع و جور و چند سی دی روی سر کتابخانه کوچکی گوشه ی اتاق بود. تقویمی به دیوار چسبانده بود با عکسی از تیم بارسلونا و کمی آن طرف تر هم چیزی شبیه به نشان یک تیم فوتبال به دیوار بود، فقط همین ها. نه عکسی و نه پوستری. فقط یک دیوار کرمی رنگ. پرده ی سفیدی هم جلوی پنجره آویزان بود. اتاق مرتب بود، همه چیز درست سر جای خودش. هیچ کتابی باز نمانده بود و هیچ لباسی روی زمین نبود. وضعیت اتاق نشان می داد که صاحبش چقدر آدم باریک بینی ست. یا مادری دارد که اتاقش را مرتب می کند. یا هر دو. این مسئله شهرزاد را عصبی کرد. اگر اتاق کمی در هم و برهم بود، کمی به هم ریختگی که شهرزاد ایجاد می کرد توجه چندانی به خودش جلب نمی کرد. در عین حال، نظم و نظافت اتاق، این که همه چیز مرتب و سر جای خودش بود، او را خوشحال می کرد. چقدر همه چیز شبیه او بود.
شهرزاد چند دقیقه ای پشت میز، روی صندلی او نشست. با خودش فکر کرد این جایی ست که او هر شب درس می خواند، قلبش به تپش افتاده بود. وسایل روی میز را یکی یکی بر می داشت، توی دست می گرفت، بویشان می کرد و روی لبهاش می گذاشت. مداد او، خط کش او، قیچی او، منگنه ی او- چیزهایی زمینی و کم ارزش، برای شهرزاد آسمانی و نورانی بودند، چرا که متعلق به «او» بودند.  
کشوی میز را باز کرد و بنا کرد وسایل را با دقت نگاه کردن. کشوی بالایی دو بخش شده بود و توی هر قسمت وسایل متفرقه و سوغات ها گذاشته شده بودند. کشوی بعدی، پر بود از دفترچه های مربوط به درس های آن ترم. کشوی آخر هم با دفترچه ها و برگه امتحانی های سال های زور چپان شده بود. تقریبن همه چیز به مدرسه و فوتبال مربوط بود. خیلی دلش می خواست چیزی شخصی از او پیدا کند، دفترچه خاطراتی، نامه ای، چیزی ولی همچو چیزی توی میز نبود. حتا یک عکس هم نبود. این به نظر شهرزاد غیر عادی آمد. یعنی او خارج از مدرسه و فوتبال زندگی دیگری نداشت؟ یا شاید هم وسایل شخصی اش را با دقت پنهان کرده بود، جوری که کسی نتواند پیدایشان کند؟
شهرزاد همچنان پشت میز نشسته بود و به دست خط او خیره شده بود، در بطن کلمه ها غرق شد. برای این که خودش را آرام کند بلند شد و روی زمین نشست، چشم دوخت به سقف. دور و برش مطلقن ساکت بود. او به دنیای لامپری گونه اش بازگشته بود.

هابارا پرسید« یعنی همین؟ کل کاری که کردی رفتی توی خونه اون و نشستی کف زمین؟»
شهرزاد گفت «نه، من می خواستم یکی از وسایلش رو بردارم، یه چیزی که هر روز با خودش داره، یا زیادی به بدنش می چسبونه، ولی اون هیچ چیزی رو جا نگذاشته بود و مجبور شدم یکی از مداد هاش رو بردارم.»
«یه مداد فقط؟»
«آره، یکی از مداد هایی که معلوم بود داره ازش استفاده می کنه رو برداشتم. ولی این کافی نبود، این کار مثل یه دزدی ساده بود. حقیقتی که به خاطرش اونجا بودم رو زیر سوال می برد. من دزد عشق بودم.»
دزد عشق؟ این عبارت به نظر هابارا برای اسم یک فیلم صامت مناسب بود.
«برای همین تصمیم گرفتم، یه چیزی به جاش بگذارم. یه نشونه ای که ثابت کنه من اونجا بودم. یه گواهی برای این که بگه یه بده بستون اتفاق افتاده نه یه دزدی ساده. ولی چی می تونستم بگذارم؟ هیچی به ذهنم نمی رسید. کیف و جیب هام رو گشتم ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. خودم رو برای این که یادم رفته بود یه چیز مناسب بیارم شماتت می کردم. بلخره تصمیم گرفتم یه تامپون به جاش بذارم. یه تامپون استفاده نشده ها، هنوز توی پلاستیکش بود. چون پریودم نزدیک بود با خودم آورده بودم. قایمش کردم توی کشوی آخری یه جایی که به سادگی پیدا نشه. این مسئله به شدت هیجان زده ام کرد. این حقیقتی که تامپون من توی کشوی این میز اون پشت و پسل ها بمونه. شاید برای همین هیجان زدگی بود که بلافاصله بعد از اون کار پریود شدم.»

هابارا با خودش فکر کرد، یک تامپون در برابر یک مداد. لابد آن شب هابارا توی دفترچه یادداشتش می نوشت « دزد عشق، مداد، تامپون.» خیلی دلش می خواست بداند آن ها از این کلمه ها چه می فهمند.  


۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

شهرزاد – چهارم

یک روز همان طور که توی رخت خواب دراز کشیده بودند گفت « اولین باری که قفل یه خونه ی خالی رو بازکردم ده دوازده سالم بود.»
هابارا- مثل اغلب اوقاتی که او داستان می گفت- احساس کرد کم آورده است.
شهرزاد پرسید« تا حالا شده قفل دری رو بشکنی؟»
هابارا با صدای خشکی درآمد که«نه، فکر نکنم.»
«یه بار انجامش بده، معتادش می شی.»
«ولی.. غیرقانونیه.»
«شرط چند؟ خیلی خطرناکه، ولی باور کن گرفتارش می شی.»
هابارا سکوت کرد تا او ادامه بدهد.
شهرزاد ادامه داد « اولین چیزی که وقتی وارد خونه ی یه کسی می شی درست وقتی هیچ کس خونه نیست سکوتشه. هیچ صدایی نمی آد. انگار ساکت ترین نقطه ی روی زمینه. به هرحال، این حسیه که به من دست می ده. وقتی می نسشتم روی زمین و از جام جم نمی خوردم، باز برمی گشتم به زندگی لامپری ایل وار خودم. قبلن بهت گفته بودم که تو زندگی قبلیم لامپری ایل بودم،نه؟»
«آره، گفته بودی.»
«قشنگ مثل همون موقع بود. انگار مکنده هامو انداخته باشم گِلِ قفسه ی لباس زیر ها و هی جلو عقب برم، مثل جلبک هایی که دور و برم هستن.  همه جا ساکته. هرچند باید هم باشه چون من که گوش نداشتم. روزهای آفتابی نور مثل یه پیکان از سطح آب می اومد پایین. ماهی ها با شکل ها و رنگ های مختلف اون بالا جمع می شدن. ذهن من خالی از هر فکری بود. فقط پر از فکرهای لامپری طوره، که باید هم می بود. یه کمی نامفهوم ولی بی غل و غش بودن. اونجا بهترین جا برای بودنه. »
اولین باری که شهرزاد قفل یک خانه را شکسته بود، اون طور که خودش می گفت، دبیرستانی بود و به خاطر یکی از پسرهای کلاس شکست عشقی ناجوری خورده بود. البته پسر آن طور نبود که شما خوش تیپ به حسابش بیاورید، ولی قد بلند بود و موهای آب و جارو کشیده ای داشت، دانش آموز خوبی بود، فوتبال بازی می کرد و شهرزاد به شدت مجذوب او شده بود. هرچند ظاهرن پسر به دختر دیگری در کلاس علاقه مند بود و کوچک ترین توجهی به شهرزاد نمی کرد. در حقیقت اصلن ممکن بود پسر نمی دانست که شهرزادی در عالم هستی وجود دارد. با همه ی این اوصاف، شهرزاد نمی توانست به او فکر نکند.  دیدنش کافی بود که نفسش بالا نیاید، گاهی فکر می کرد دارد مریض می شود. با خودش فکر کرد که اگر کاری نکند قطعن، دیوانه خواهد شد، ولی اعتراف به عشق هم واقعن برایش ممکن نبود.
یک روز شهرزاد از مدرسه فرار کرد و به خانه ی پسر رفت. پانزده دقیقه ای از محل زندگی خودش تا آنجا راه بود. پیشتر راجع به خانواده پسر تحقیقاتی کرده بود. مادرش در یکی از شهر های مجاور مدرس زبان ژاپنی بود.  پدرش که قبلن در کارخانه ی سیمان کار می کرده در یک تصادف کشته شده بود. خواهرش هم دانش آموز دبیرستان بود. همه ی این ها یعنی در طول روز خانه خالی بود.
تعجبی نداشت، در ورودی قفل بود. شهرزاد به دنبال کلید زیر پادری را گشت. بله، کلید یدک آنجا بود. از آنجا که توی شهرهای آن حوالی جرایم چندانی رخ نمی داد، مردم همیشه یک کلید یدک زیر پادری یا توی زیر گلدانی شان می گذاشتند.  


۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

شهرزاد-- سوم

چهار ماه قبل هابارا برای اولین بار شهرزاد را دیده بود. او به این خانه که در یکی از شهرهای استانی در شمال توکیو قرار داشت، اسباب کشیده بود و این زن را به عنوان «بانوی پشتیبان» برایش معین کرده بودند. از آنجایی که نمی توانست از خانه خارج شود، این زن مسئول خرید غذا و دیگر ضروریاتش بود. به علاوه، مجلات و کتاب هایی که او دوست داشت بخواند، سی دی هایی که دلش می خواست بشنود هم دنبال می کرد. با وجود این که هابارا به ندرت معیار های زن را در انتخاب دی وی دی ها می پذیرفت، دی وی دی ها را هم برایش سوا می کرد.
یک هفته بعد از آن که رسید، چنان که از شواهد و قرائن پیداست، شهرزاد او را به رخت خواب کشاند. وقتی رسیده بود، روی عسلی کنار تخت خواب یک بسته کاندوم بود. هابارا حدس زده بود که سکس یکی از وظایف زن است، یا طبق عباراتی که آن ها استفاده می کردند جزئی از «فعالیت های پشتیبانانه» اش بود. فارغ از این که عبارت درستش چیست و انگیزه ی زن چه می تواند باشد، با طرف همراه شد و بی معطلی پیشنهادش را قبول کرد.
با این که هم خوابگی شان آن قدر ها اجباری نبود، ولی نمی شد گفت هیچ کدامشان با کمال میل تن به این کار داده است. زن انگار یک جورهایی گارد نگه می داشت، مواظب بود که بیش از اندازه کامجویی نکنند- درست مثل مربی رانندگی که حواسش هست شاگردش بیش از حد هیجان زده نشود و زیاده از رانندگی لذت نبرد. نمی شد گفت عشق بازی شان شهوانی بود، نمی شد هم گفت از سر وظیفه انجامش می دادند. شاید اول به نظر می رسید که این کار یکی از وظایف اوست (یا حداقل، بسیار به آن توصیه شده) ولی در آن لحظه انگار او، اگر شده کمی، چیزی از جنس لذت در این کار یافته بود. هابارا این را از واکنش های ظریف بدنش می فهمید، واکنش های ظریفی که به او هم لذت می بخشید. هابارا هم یک حیوان وحشی نبود که توی قفس اندخته باشندش، انسانی بود که طیف احساسات خودش را داشت. این که  همخوابگی را فقط برای ارضای جسمانی انجام دهند زیاد برایش جور در نمی آمد. حالا این که شهرزاد چقدر این هم خوابگی را می گذاشت به حساب وظیفه و چقدرش را پای لذت شخصی خودش؟ این را هم او نمی دانست.
همه چیزشان همین طور بود. هابارا هرگز نمی توانست سر از احساسات و قصد و نیات شهرزاد دربیاورد. مثلن، شهرزاد یک شورت نخی سفید می پوشید، از همان شورت های نخی سفیدی که هابارا فکر می کرد اکثر زن های خانه دار سی و چند ساله  می پوشند – البته این یک جور حدس بود چون او تجربه ی بودن با زنان خانه دار سی و چند ساله را نداشت. بعضی روزها،ولی، به جایش یک شورت گل گلی و حریر می پوشید. همیشه برایش سوال بود که او چرا از استایلی به استایل متفاوت و مقارنی تغییر می کند.

چیز دیگری که همیشه ذهنش را درگیر می کرد همین داستان تعریف کردن های شهرزاد بود، عشق بازی و داستان چنان به هم پیوسته بود که معلوم نبود کی این یکی تمام می شود و آن یکی آغاز. پیش از این هرگز چیزی شبیه به این را تجربه نکرده بود: با این که عاشق او نبود، و هم خوابگی شان هم چنان فوق العاده نبود، سخت او را در آغوش می کشید. این چیزی بود که خودش را گیج کرده بود.     



۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

شهرزاد -- دوم

یک بار همین طور که توی رخت خواب با هم خوابیده بودند، شهرزاد درآمد که «من توی زندگی قبلیم یه لمپری ایل[1] بودم». چنان صاف و پوست کنده گفت، که انگار بخواهد بگوید اگر سمت شمال را بگیری و بروی بعد از مسیری طولانی به قطب شمال می رسی. هابارا هیچ نمی دانست لمپری ایل چه شکلی ممکن است باشد. پس او اظهار نظری راجع به این موضوع تحویل نگرفت.
پرسید«می دونی چطوری یه لمپری ایل یه ماهی قزل آلا رو می خوره؟»
او واقعن نمی دانست، اصلن اولین باری بود که می شنید لمپری ها ماهی قزل آلا می خورند.
« لمپریا آرواره ندارند. همینه که اونا رو از بقیه مار ماهی ها مجزا می کنه.»
« هوم؟ بقیه شون دارن؟»
با تعجب پرسید « یعنی تا حالا درست و حسابی به یکی شون نگاه نکردی؟»
« راستش من هر از گاهی مارماهی می خورم، ولی تا حالا شانس اینو نداشتم که از نزدیک نگاهشون کنم و ببینم آرواره دارن یا نه.»
« خب، به نظرم باید یه بار بری نگاشون کنی. برو آکواریوم یا جایی مث اونجا. مارماهیای معمولی آرواره دارن. ولی لمپریا فقط مکنده دارن، که باش خودشون رو کف رودخونه یا دریاچه می چسبونن به سنگی چیزی. بعد یه جورایی اونجا شناور می مونن، مثل علفزار هی جلو، عقب می رن.»
هابارا مجسم می کرد که گروهی از لمپری ها کف یک دریاچه مثل علفزار پیچ و تاب می خورند. همچون صحنه ای در ذهنش از واقعیت به دور بود، هر چند درست در آن لحظه، او می دانست، واقعیت چقدر غیر واقعی است.
«   لمپریا همین جوری زندگی می کنند، لا به لای علف های دریایی. دراز می کشند و منتظر می مونند. بعد، همین که یک قزل آلا میاد که رد بشه، می پرن و با اون مکنده ها شون بهش می چسبن. توی مکنده هاشون یه چیز زبون طوری هست که دندون های ریزی داره، که توی شکم قزل آلا فرو می ره و اونقدر جلو عقبش می کنن تا بلخره سوراخش کنه و لمپری بتونه گوشت ماهی رو تیکه تیکه بخوره.»
هابارا گفت « هیچ دوست ندارم یه قزل آلا باشم.»
«   توی دوره ی روم باستان، لمپری ها رو از توی تالابا می کشیدن بیرون و برده های بد بخت رو می دادن که اونا زنده زنده بخورن.»
هابارا با خودش فکر کرد که هیچ دوست ندارد، یک برده ی بخت برگشته در زمان روم باستان هم باشد.
شهرزاد گفت « اولین باری که یه لمپری رو از نزدیک دیدم، برمی گرده به وقتی که بچه دبستانی بودم، ما رو برده بودند آکواریوم اردو، اون وقتی که اونجا خوندم چه جوری زندگی می کنند، فهمیدم که توی زندگی قبلیم یکی از اونا بودم. منظورم اینه که، دقیقن تو خاطرم اومد که چطور به یه تیکه سنگ چسبیده بودم و بین علف ها استتار کرده بودم و زل زده بودم یه اون قزل آلا که بالا سرم شنا می کرد».
« یادت میاد خورده باشی شون؟»
«  نه.»
هابارا گفت « خیالم راحت شد. یعنی همه اون چیزی که از زندگی قبلیت یادت میاد اینه که ته رودخونه پیچ و تاب می خوردی؟»
شهرزاد جواب داد« این جوری نمی شه راجع به زندگی قبلی حرف زد. اگه خیلی شانس بیاری، یه چیزهایی ازش یادت میاد. انگاری از سوراخ ریزی روی دیوار بهش یه نگاهی بندازی. تو چیزی از زندگی گذشته ات یادت میاد؟»
هابارا گفت «نه، اصلن.» راست می گفت، هیچ وقت لزومی ندیده بود که سر در بیاورد در زندگی گذشته چه بوده. سرش با زندگی همین الانش به اندازه کافی گرم بود.
«هنوزم، خیلی خوب اون زیر دریاچه رو یادم میاد. دهنم چسبیده بود به یه تیکه سنگ و سر و ته آویزون بودم تا یه ماهی از بالا سرم رد بشه. یه لاک پشت خیلی بزرگ دیدم، خیلی ها، با اون لاک سیاه بزرگش مثل سفنیه توی «جنگ ستارگان» بود. و پرنده های سفید با اون منقارهای دراز و نوک تیزشون که از اون پایین مثل ابرهای سفید از این ور آسمون می رفتن اون ور.»
«  و تو الان همه ی این چیزا یادت میاد؟»
«  مثل روز برام روشنن. نور، جریان آب، همه چیز. بعضی وقتا توی ذهنم می رم به اون روزا.»
« بعد به چی فکر می کنی؟»
«آره.»
« لمپری ها به چی فکر می کنند؟»
« لمپری ها فکرای لمپری  طوری می کنند دیگه. درباره ی موضوعات لمپریایی که به همه ی حوزه های لمپری گون مربوط بشه.  نمی شه اون فکرا رو به زبون آورد. اونا متعلق به دنیای زیر آبن. درست مثل وقتی که توی شکم مادر هستیم. اون موقع هم به یه چیزهایی فکر می کردیم که حالا نمی تونیم با این زبونی که باهاش حرف می زنیم بیانش کنیم. درسته؟»
«یه لحظه اجازه بده! یعنی می خوای بگی که یادت میاد توی شکم مامانت چه شکلی بود؟»
«معلومه،» شهرزاد کمی گردن کشید که روی سینه ی او را ببیند، پرسید « تو یادت نمیاد؟»
او گفت که نه یادش نمی آید.
«  حالا بعدن یه وقتی برات می گم توی شکم مامانم چه شکلی بود.»
آن روز هابارا توی دفترچه خاطراتش نوشت « شهرزاد، لمپری، زندگی گذشته». بعید می دانست اگر کسی برود سراغ دفترچه متوجه شود معنی این کلمات کنار هم چیست.





[1] Lamprey eel گونه ای مار ماهی 


۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

شهرزاد -- یکم

در راستای این که اوری تینگ آندر کنترل شود، و در راستای این که همیشه قدم اول مهم ترین قدم است، این بخش اول از ترجمه ی داستان شهرزاد از هاروکی موراکامی است، که بناست هر هفته یک بخشش ترجمه شود و در این وبلاگ منتشر شود. 

شهرزاد
هاروکی موراکامی / ترجمه زهرا میرباقری

بعد از هر بار که با هم می خوابیدند، زن برای هابارا[1] داستانی عجیب و دلپذیر تعریف می کرد. درست مثل شهرزاد «قصه های هزار و یک شب.» هر چند، قدر مسلم، هابارا بر خلاف پادشاه آن داستان، بنا نداشت فردای آن روز سر او را از تنش جدا کند. (هرچند که زن هم هیچ وقت تا صبح پیش او نمی ماند.) او برای هابارا داستان می گفت برای این که، البته هابارا فکر می کرد برای این که، دوست داشت همان طور بی رمق، در لحظه های دلچسب بعد از هماغوشی توی جایش بغلتد و در گوش یک مرد حرف بزند. شاید هم برای این که می خواست هابارا که پشت درهای این خانه حبس شده کمی احساس راحتی کند.
همین بود که اسمش را شهرزاد گذاشت. هیچ وقت جلوی رویش این اسم را استفاده نمی کرد، فقط وقتی راجع به او توی دفترچه خاطرات کوچکش می نوشت به کار می بردش. با خودکارش می نوشت«شهرزاد امروز آمد.» بعد به زبان رمز و راز خلاصه ای از آن چه آن روز گذشته بود را ثبت می کرد چنان که هر کس غیر از او که ممکن بود بخواندش، گیج و ویج شود.  
هابارا نمی دانست داستان هایی که او برایش می گوید، واقعی اند، من درآوردی اند، یا مثلن نیمه واقعی، نیمه من درآوردی اند. نمی دانست از کجا می آیند. تعلیق و واقعیت، دیده ها و شنیده ها، موقع روایت کردنش انگار با وهمی خالص در هم آمیخته بود. برای همین بود که هابارا مثل یک بچه از شنیدن شان لذت می برد، بی آن که سوال های زیادی بپرسد. احتمالن تنها فرقش این بود که، سر آخربا خودش می گفت، این ها دروغ بودند، یا راست، یا مثلن ملقمه ای از هر دو؟
قضیه هر چه بود، شهرزاد برای گفتن قصه های روح بخشش مستحق جایزه بود. مهم نبود چه داستانی باشد، او داستان را منحصر به فرد می کرد. صدایش، سرعت روایت کردنش، سکوت و گفتارش، همه ی این ها بی رقیب بودند. او توجه مخاطبش را جلب می کرد، او را دست می انداخت، در بحر تعمق فرویش می برد و آخر سر درست آن چه پی اش می گشت را به او می داد. هابارای از خود بی خود، می توانست دنیای دور و برش را، شده برای یک لحظه، فراموش کند. مثل تخته سیاهی که با تخته پاک کن تمیز می شود، او تمام نا ملایمات و خاطرات تلخش را فراموش می کرد. چه چیزی از این بهتر؟ در آن برهه زمانی، این فراموشی دلپذیرترین چیزی بود که هابارا به آن نیاز داشت.
شهرزاد، سی و پنج ساله بود، چهار سال از هابارا بزرگتر، او یک زن خانه دار بود که دو تا بچه مدرسه ای داشت (هر چند او رسمن پرستار بود، یعنی شغل تفننی اش محسوب می شد).  شوهرش یک کارگر ساده ی کارخانه بود. خانه شان بیست دقیقه با ماشین تا خانه هابارا راه بود. این ها همه ی (یا تقریبن همه ی) اطلاعات شخصی اش بود وقتی برای این کار داوطلب شده بود. با این که هابارا هیچ رقمه نمی توانست صحت و سقم  این اطلاعات را بفهمد، ولی فکر می کرد دلیلی برای شک به او وجود ندارد. او هرگز اسمش را لو نداده بود و گفته بود «لزومی نداره بدونی، داره؟» با این که می دانست اسم هابارا چیست هیچ وقت او را به اسم صدا نزده بود. اسم ها را کاملن آگاهانه از خاطر زدوده بود، و چهار دنگ حواسش جمع بود که هرگز اسمی بر زبان نیاورد.  
ظاهرن، این شهرزاد هیچ وجه مشترکی با شهرزاد زیبا روی قصه های هزار و یک شب نداشت. او در سرازیری میان سالی بود، داشت یک لایه چربی روی هیکلش می نشست، غبغبش آویزان شده بود و خط و خطوطی دور و بر چشم هاش تار بسته بود. مدل موهاش، آرایش صورتش و نوع لباس پوشیدنش نه مثل قرطی ها بود و نه جوری بود که بشود به او خرده گرفت. ظاهرش آن قدر ها غیرجذاب نبود، ولی چهره اش دیگر مرکز توجه نبود، و برای همین هم جذابیش داشت کم کم محو می شد. در نتیجه، کسانی که در خیابان با او راه می رفتند یا مثلن در یک آسانسور با او سوار می شدند، احتمالن توجه چندانی به او نمی کردند. ده سال قبل، او حتمن زن جوان بسیار جذاب و پر انرژی بوده، شاید حداقل چند کله ای برای دیدنش می چرخیده. در آن لحظه، ولی، پرده ای بر بخشی از زندگی اش افتاده بود که بعید بود دیگر کنار برود.
شهرزاد هفته ای دو بار برای دیدن هابارا می آمد. روزهای معینی نمی آمد، ولی هیچ وقت آخر هفته ها نمی آمد. شکی در آن نیست که این روزها را با خانواده اش می گذراند. همیشه یک ساعت پیش از آمدنش زنگ می زد. از بقالی محله خرید می کرد و با مزدای هاچ بک آبی ش خرید ها را می آورد. ماشینش یک مدل قدیمی بود که روی سپرش دندانه داشت و چرخ هایش از دوده سیاه شده بودند. در محلی که می بایست ماشین را پارک می کرد، بار و بندیل را تا جلوی در می آورد و زنگ می زد. هابارا بعد از آن که از چشمی نگاه می کرد قفل را باز می کرد، زنجیر پشت در را بر می داشت و راهش می داد داخل. شهرزاد توی آشپزخانه خرید ها را مرتب می کرد و لیستی برای خرید روز بعد تهیه می کرد. این کارها را با تبحر کامل انجام می داد و با حداقل حرکات و کلمات.
وقتی کارهایش تمام می شد، دو نفرشان بی آن که حرفی بزنند روانه ی اتاق خواب می شدند، انگار جریانی نامرئی آن ها را به آن جا می کشاند. شهرزاد همان طور بی صدا و به سرعت لباس هایش را در می آورد، و می رفت توی رخت خواب پیش هابارا. حین عشق ورزی هم صریح و بی پرده حرف می زد، و هر کاری می کرد که وظیفه اش درست انجام شود. در اوقات قاعدگی، از دست هاش استفاده می کرد که درست همان نتیجه را بگیرد. مهارتش، بیشتر از حیث حرفه ای، به هابارا خاطر نشان می کرد که او لیسانس پرستاری دارد.
بعد از سکس آن ها در رخت خواب دراز می کشیدند و حرف می زدند. درست ترش این است که، او حرف می زد و هابارا گوش می داد، اینجا یک توضیحی می داد یا آن جا مثلن سوالی می پرسید. وقتی ساعت چهار و نیم می شد، او داستانش را قطع می کرد ( به دلایلی، همیشه آن لحظه انگار داستان به اوجش رسیده بود)، از رخت خواب بیرون می پرید، لباس هایش را می پوشید و حاضر می شد که برود. می گفت باید برود خانه و شامی تهیه کند.
هابارا تا دم در با او می رفت، باز زنجیر پشت در را می انداخت، از پشت پرده نگاه می کرد که چطور آن ماشین آبی کوچک دور می شود. سر ساعت شش، برای خودش شام ساده ای درست می کرد، و تنهایی می خورد. روزگاری آشپز بوده، برای همین سرهم کردن غذا برایش کار شاقی نبود. با غذایش پریر[2] می خورد(او هرگز الکل نخورده بود) و بعد همین طور که فیلمی می دید یا کتابی می خواند فنجانی قهوه می نوشید. او کتاب های طولانی دوست داشت، به خصوص آن هایی که چند باری خوانده بودشان تا بفهمدشان. کار دیگری نداشت که بکند. هم صحبتی نداشت. کسی را نداشت که به او تلفن بزند. کامپیوتری نداشت، پس اینترنت هم نداشت. روزنامه ای به دستش نمی رسید، و هرگز تلویزیون نمی دید (که عدو شود سبب خیر!). او حق نداشت از خانه خارج شود. رفت و آمد های شهرزاد هم فقط برای این بود که او تنها مانده بود.
هابارا آن قدر ها هم نگران این شرایط نبود. با خودش فکر می کرد، اگر چنان شود، حتمن سخت است ولی بلخره یک جوری با آن دست و پنجه نرم می کنم. من که توی یک جزیره ی متروکه نمانده ام. با خودش می گفت، نه من خودم جزیره ی متروکه ام. همیشه از اینکه با خودش خلوت کند راضی بود. آن چه آزارش می داد، فکر این بود که توی رخت خواب نمی تواند با شهرزاد صحبت کند، یا، درست ترش این است که دلش برای بخش بعدی داستان تنگ می شد.     




[1] Habara
[2]  Perrier

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

ملاقات دختر 100% دلخواه در صبح زیبایی در ماه آوریل.

بعد از سالها نشستم به ترجمه. می دانم ترجمه ی خوبی از این مجموعه داستان در بازار هست. این کار را بگذارید به همان حسابی که من گاهی توی خانه نان می پزم و خودکفا شده ام.

ملاقات دختر 100% دلخواه در صبح زیبایی در ماه آوریل.
هاروکی موراکامی
ترجمه زهرا میرباقری

در صبح یکی از روزهای زیبای آوریل در یکی از خیابان های باریک محله ی شیک و پیک «هاراجوکو» ی توکیو، از کنار دختر 100% دلخواهم رد شدم.
راستش را بگویم، خوشگل نیست. به تیپ من هم نمی خورد. لباس های آن چنانی هم نپوشیده؛ تازه از خواب بیدار شده و موهایش هنوز بد حالتند. آن قدرها جوان نیست، بگی نگی سی ساله می زند، حتا نمی شود با اطمینان گفت «دختر» است. با این حال، من از این فاصله ی چهل، پنجاه متری خوب می دانم که او دختر 100% دلخواه من است. همین که می بینمش، قلبم می خواهد از جا در بیاید و دهانم مثل بیابانی لم یزرع خشک می شود.
شاید شما تیپ و قیافه ی خاصی برای انتخاب یک دختر توی ذهنتان دارید، که مثلن می شود گفت دختری با قوزک پای خوش تراش یا چشم های درشت یا مثلن انگشت هایی کشیده و زیبا می پسندید یا شاید هم دلباخته ی دخترهایی می شوید که عاشق غذا خوردن هستند. صد البته، من هم سلیقه ی خودم را دارم. شده یک وقت هایی توی رستوران زل بزنم به دخترمیز کناری، محض خاطر این که دماغش خیلی خوش تراش است.
ولی هیچ کس نمی تواند بگوید دختر 100% دلخواهش درست همان چیزی ست که توی ذهن پرورانده. باوجود حساسیتی که روی دماغ دارم، یادم نمی آید دماغ او چه شکلی است، یا اصلن دماغ داشت یه نه. تنها چیزی که یادم می آید این است که او چندان زیبا نبود و این عجیب است.
به یک نفر گفتم « دیروز توی خیابان از کنار دختر 100% دلخواهم رد شدم.»
در آمد که «آره؟ خوشگله؟»
«راستش، نه.»
«پس همون تیپ و قیافه ایه که می خواستی؟ هان؟»
«نمی دونم. هیچی ازش یادم نمیاد- نه فرم چشمهاش نه سایز سینه هاش.»
«عجیبه»
«هوم، عجیبه.»
حوصله اش را حسابی سر برده بودم گفت« حالا هرچی، چی کار کردی؟باهاش حرف زدی؟ دنبالش راه افتادی؟»
«نه. فقط از کنارش رد شدم.»
او داشت از شرق به طرف غرب می رفت، و من از غرب به شرق. روز واقعن  زیبایی در ماه آوریل بود.
ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. نیم ساعت هم اگر می توانستم خیلی بود: فقط راجع به خودش می پرسیدم، و راجع به خودم می گفتم، این دقیقن همان چیزی بود که دلم می خواست، برایش از قضا و قدر می گفتم که چطور کاری کرد تا ما در گوشه ی خیابان هاراجوکو در یکی روزهای زیبای آوریل سال 1981 از کنار هم رد شویم. درست مثل ساعتی آنتیک که وقتی ساخته شد، صلح دنیا را پر کرده بود، این اتفاق هم پر از رازهای مگو بود.
بعد از این که کمی صحبت می کردیم، یک جایی ناهاری می خوردیم، شاید یکی از فیلم های وودی آلن را می دیدیم، توی بار یکی از هتل ها کوکتلی می زدیم. شاید شانسمان هم می زد و کارمان به تخت خواب هم می کشید.
قلبم از نیرویی نهانی بود که می تپید.
حالا فاصله مان کمتر از پانزده متر بود.
چطور باید به او نزدیک شوم؟ چه بگویم؟
«صبح به خیر خانم، یک ساعتی وقت دارید گپ بزنیم؟»
احمقانه ست، مثل دلال های بیمه می شوم.
«عذر می خوام، لباس شویی شبانه روزی این دور و بر سراغ دارید؟»
نه، این هم احمقانه است.  من که لباس چرک همراهم نداشتم. توی کتش نمی رفت که دارم راست می گویم.
شاید این حقیقت ساده کارم را راه بیندازد« صبح به خیر، تو دختر 100% دلخواه منی.»
نه، باورش نمی شود. یا حتا اگر هم باورش بشود، شاید دلش نخواهد با من حرف بزند. یک وقت بگوید ببخشید، شما مرد 100% دلخواه من نیستید. بلخره ممکن است. اگر چنین بلایی سرم بیاید،  قطع به یقین آب می شوم و می روم توی زمین و هیچ وقت از توی شوک حرفش در نمی آیم. سی و دو سالم است و پیرتر از آنی هستم که هر کدام این ها به سرم بیاید.
ما مقابل یک گلفروشی از کنار هم رد می شویم. کمی هوای مرطوب و گرم روی پوستم می نشیند.زمین خیس است و  بوی رز به مشام می رسد. نمی توانم با او وارد گفت و گو بشوم. ژاکت سفیدی پوشیده و یه پاکت نامه ی لوله شده توی دست راستش هست که فقط یک تمبر کم دارد. پس: او برای کسی نامه نوشته، شاید تمام شب را بیدار بوده و برای او نامه می نوشته، این را از چشم های خوابالود و پف کرده اش می شود فهمید. نامه شاید پر از رازهای زندگی اوست.
چند قدم دیگر برداشتم و او در جمعیت گم شد.
حالاخوب می دانم باید به او چه می گفتم. یک داستان طولانی، که البته طولانی تر از آنی ست که من بتوانم درست و حسابی تعریفش کنم. باقی چیزهایی که به ذهنم می رسید هیچ کدام عملی نبودند.
خب، باید با « یکی بود کی نبود» شروع کنم و آخرش بگویم«خیلی داستان غم انگیزی بود، نه؟»
یکی بود، یکی نبود،  در روزگاری دور پسر و دختری زندگی می کردند. پسر هجده ساله و دختر شانزده ساله بود. پسر آنقدر ها خوشتیپ و دختر هم خیلی خوشگل نبود.  آن ها فقط یک دختر معمولی تنها و یک پسر معمولی تنها بودند، مثل بقیه ی آدم های معمولی تنهای دنیا. فقط آن ها ا زتهِ ته قلبشان اعتقاد داشتند که جایی کسی هست که پسر 100% دلخواه و دختر100% دلخواهشان است. بله، آن ها به معجزه اعتقاد داشتند. و آن معجزه بلخره اتفاق افتاد.
یک روز توی پیچ یکی از همین خیابان ها به هم رسیدند.
پسر گفت«فوق العاده ست، من تمام عمرم رو دنبال تو می گشتم.  شاید باورت نشه، ولی تو دختر 100% ایده آل منی.»
دختر هم جواب داد« و تو هم پسر 100% دلخواه منی. من همیشه تو رو با تمام جزیئاتت تصور می کردم.»
اونها روی صندلی پارک نشستند، دست های همدیگر را گرفتند، ساعت ها و ساعت ها داستان زندگی شان را تعریف کردند.  آن ها دیگر تنها نبودند. نیمه ی گم شده شان را پیدا کرده بودند و عین حال پیدا هم شده بودند. چقدر خارق العاده است که هم فرد 100% دلخواهت را پیدا کنی و هم فرد 100% دلخواه کسی باشی. این یک معجزه است، یک معجزه ی کیهانی.
وقتی نشستند و حرف زدند، شک آهسته آهسته در قلبشان ریشه دواند: یعنی وقتی آدم همه ی آرزوهایش با هم و به سادگی برآورده شود،  یک پای کار نمی لنگد؟
همین شد که وقتی سکوت بر گپ و گفتشان حاکم شد، پسر رو به دختر گفت« بیا خودمونو محک بزنیم. فقط یه بار. اگه واقعن نیمه ی گم شده ی هم باشیم، اون وقت یه جایی دوباره یه روزی به هم می رسیم و دیگه جدا نمی شیم. وقتی این اتفاق افتاد، و فهمیدم نیمه ی گم شده ی همدیگه ایم، همون موقع همون جا ازدواج می کنیم. نظرت چیه؟»
دختر گفت«بله، همین کارو باید کنیم. »
و از هم جدا شدند، دختر رو به شرق رفت و پسر رو به غرب.
سر امتحانی به توافق رسیده بودند، که نیازی به آن نبود. هیچ وقت نباید این کار را می کردند، چرا که بی شک نیمه های گم شده همدیگر بودند، و این که بهم رسیده بودند یک معجزه بود. هرچند، غیر ممکن بود این را بفهمند، جوان بودند و جاهل. دست سرد و نا مهربان روزگار، هر کدامشان را به سویی پرتاب کرد.
یک بار در زمستان، هر دو از سرمای هوا آنفولانزا گرفتند و بعد از هفته ها دست و پنجه نرم کردن با بیماری و تا مرگ رفتن و برگشتن، حافظه شان را از دست دادند. وقتی هوشیار شدند، خاطرشان مثل قلک دی اچ لارنس خالی بود.
از آن جا که آن ها دو جوان مستعد و مصمم بودند، بعد از تلاش های بسیار، موفق شدند آگاهی و شعوری دوباره بیابند و به زندگی اجتماعی برگردند. چنان شهروندانی شدند که می توانستند خط مترو عوض کنند یا نامه ی سفارشی بفرستند. در واقع، تجربه های عشقی هم داشتند، عشق های 75% یا فوقش 85%ی.
زمان چست و چابک می گذشت، حالا پسر سی و دو ساله و دختر سی ساله بود.
یک روز زیبای آوریل، وقتی پسر برای صبحانه دنبال یک فنجان قهوه ی خوب به سمت شرق می رفت، دختر هم برای فرستادن نامه ی سفارشی اش رو به غرب، در همان خیابان باریک در منطقه ی هاراجوکای توکیو. آن ها درست در مرکز خیابان از کنار یکدیگر رد شدند. نور ضعیفی از خاطرات گذشته بر حافظه شان تابید، آنقدری که آشوبی در سینه هاشان افتاد و فهمیدند:
او دختر 100% دلخواه من است.
او مرد 100% دلخواه من است.
ولی نور این خاطراتِ خیلی دور خیلی ضعیف بود، حافظه شان یاری نمی کرد که چهارده سال قبل را به خوبی به یاد بیاورند. بی آن که چیزی به زبان بیاورند، از کنار هم رد شدند و در جمعیت گم شدند.
خیلی داستان غم انگیزی بود، نه؟
بله، همینه. همین را باید به او می گفتم.


هشت آوریل 2014
http://www.spaldinghigh.lincs.sch.uk/media/Haruki%20Murakami.pdf