۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

شهرزاد-- سوم

چهار ماه قبل هابارا برای اولین بار شهرزاد را دیده بود. او به این خانه که در یکی از شهرهای استانی در شمال توکیو قرار داشت، اسباب کشیده بود و این زن را به عنوان «بانوی پشتیبان» برایش معین کرده بودند. از آنجایی که نمی توانست از خانه خارج شود، این زن مسئول خرید غذا و دیگر ضروریاتش بود. به علاوه، مجلات و کتاب هایی که او دوست داشت بخواند، سی دی هایی که دلش می خواست بشنود هم دنبال می کرد. با وجود این که هابارا به ندرت معیار های زن را در انتخاب دی وی دی ها می پذیرفت، دی وی دی ها را هم برایش سوا می کرد.
یک هفته بعد از آن که رسید، چنان که از شواهد و قرائن پیداست، شهرزاد او را به رخت خواب کشاند. وقتی رسیده بود، روی عسلی کنار تخت خواب یک بسته کاندوم بود. هابارا حدس زده بود که سکس یکی از وظایف زن است، یا طبق عباراتی که آن ها استفاده می کردند جزئی از «فعالیت های پشتیبانانه» اش بود. فارغ از این که عبارت درستش چیست و انگیزه ی زن چه می تواند باشد، با طرف همراه شد و بی معطلی پیشنهادش را قبول کرد.
با این که هم خوابگی شان آن قدر ها اجباری نبود، ولی نمی شد گفت هیچ کدامشان با کمال میل تن به این کار داده است. زن انگار یک جورهایی گارد نگه می داشت، مواظب بود که بیش از اندازه کامجویی نکنند- درست مثل مربی رانندگی که حواسش هست شاگردش بیش از حد هیجان زده نشود و زیاده از رانندگی لذت نبرد. نمی شد گفت عشق بازی شان شهوانی بود، نمی شد هم گفت از سر وظیفه انجامش می دادند. شاید اول به نظر می رسید که این کار یکی از وظایف اوست (یا حداقل، بسیار به آن توصیه شده) ولی در آن لحظه انگار او، اگر شده کمی، چیزی از جنس لذت در این کار یافته بود. هابارا این را از واکنش های ظریف بدنش می فهمید، واکنش های ظریفی که به او هم لذت می بخشید. هابارا هم یک حیوان وحشی نبود که توی قفس اندخته باشندش، انسانی بود که طیف احساسات خودش را داشت. این که  همخوابگی را فقط برای ارضای جسمانی انجام دهند زیاد برایش جور در نمی آمد. حالا این که شهرزاد چقدر این هم خوابگی را می گذاشت به حساب وظیفه و چقدرش را پای لذت شخصی خودش؟ این را هم او نمی دانست.
همه چیزشان همین طور بود. هابارا هرگز نمی توانست سر از احساسات و قصد و نیات شهرزاد دربیاورد. مثلن، شهرزاد یک شورت نخی سفید می پوشید، از همان شورت های نخی سفیدی که هابارا فکر می کرد اکثر زن های خانه دار سی و چند ساله  می پوشند – البته این یک جور حدس بود چون او تجربه ی بودن با زنان خانه دار سی و چند ساله را نداشت. بعضی روزها،ولی، به جایش یک شورت گل گلی و حریر می پوشید. همیشه برایش سوال بود که او چرا از استایلی به استایل متفاوت و مقارنی تغییر می کند.

چیز دیگری که همیشه ذهنش را درگیر می کرد همین داستان تعریف کردن های شهرزاد بود، عشق بازی و داستان چنان به هم پیوسته بود که معلوم نبود کی این یکی تمام می شود و آن یکی آغاز. پیش از این هرگز چیزی شبیه به این را تجربه نکرده بود: با این که عاشق او نبود، و هم خوابگی شان هم چنان فوق العاده نبود، سخت او را در آغوش می کشید. این چیزی بود که خودش را گیج کرده بود.     



هیچ نظری موجود نیست: