۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

Completez votre vie...


Completez le dialogue:
-         " Tu m'amies?"
:      " Je ne sais pas, peut- etre."
………………………………………………….
دیالوگ را کامل کنید :
-         «دوستم داری؟»  
:     « نمی دونم، شاید.»
...........................................

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

گُل


رو به غروب که از سر کوچه ما رد بشی همیشه یه پیرزنه داره گل می فروشه، بیشتر روزها وقتی می بینمش دلم می خواد وایسم و باهاش حرف بزنم، ولی نمی دونم چرا همیش موقع ایستادن ها عجله دارم. بالاخره یه روزی وای می سم و ازش می پرسم تو این سن و سال چرا شبها میای گل می فروشی؟ کسی هم می خره؟ من که فکر نمی کنم . گمونم آخر شب ها که می شه گلدون بزرگه که توش گلها را می چپونه هل می ده توی یخچال سوپر حسین آقا تا فردا شبش گل ها تازه باشن!
دوست دارم با خودم نسبت سازی کنم، شاید فامیل حسین آقا باشه. مثلاً خاله اش! با این اِهن و تولوپ حسین آقا محاله... شایدم مادر این مَردس که توی سوپر پادویی می کنه، اون پیره مرده نه، اون که یه مرد جا افتادست و  همیشه پشت پیراهنش لکه داره، ولی پیرزنه خیلی تر و تمیزتر از  اونیه که پسرش اینقدر گال گالی باشه! حکماً ننه جون اون پسرس که تو غرفه لوازم بهداشتیه، ریز می خندم ته دلم، روزی صد تا گلم بفروشه پول قر و قیافه این پسره در نمی آد. چه اصراریه اصلا فامیل این ها باشه، خودم دیدم یه شب داشت با یه پیرمرده چاق سلامتی می کرد، سرایدار ساختمون بغلی، آخه این پیرزنه حیف نیست اگه زن این پیرمرد خشکیده باشه؟ مور مورم می شه .
قبلن ها که من کوچیک بودم حسین آقا همچین سوپری نداشت، محله بود و یه مغازه کوچیک اون ور خیابون، حسین آقا بود و این پیره مرده که هنوزم براش کار می کنه، هر دوتاشون خیلی خوش اخلاق بودن. اینقدرم گرون فروش نبود حسین آقا، دنیاس دیگه. زن همسایه یه روز داشت با حسین آقا چاق سلامتی می کرد، می گفت « یاد اون روزها به خیر که آدم مایحتاجشو روزانه می خرید.» چیزی هم نخریده بودها همش یه پاکت شیر و یه بسته عدس، شد دو هزار و خورده ایی. دختر همسایمونم زل زده بود به پاستیل های توی یخچال، می گن از اولش همین جوری بوده ولی مامانم می گفت دکتر زاهدی وقتی بچه بوده معاینه اش کرده، گفته اگه همون موقع که ضربه خورده رسونده بودنش بیمارستان حالا این جوری کج و کوله نشده بود. می گن رفته زیر ماشین حسین آقا، مامانش نبوده اون وقتی که بچه رفته زیر ماشین، اون موقع ها بعضیا می گفتن شاید حسین آقا عمدی زده بهش. دختره الان بیست و چهار پنچ سالشه، مامانم می گه از هفت هشت سالگی معلوم شد این جوریه، زن این همسایه جدیده می گفت شنیده فخری خانم، مامان همین دختره، بچه اش نمی شه یعنی بعد از مریم، همین دختره که همش خیره خیره نگاه می کنه، دیگه بچه گیرش نیومده. می گفت « برا همینه که فخری خانم خیلی دوسش داره، البته شوهر فخری خانم همون سالها که مریم بچه سال بود خودشو از پل پرت کرده پائین و مرده، صورتش خیلی تیکه پاره شده بوده، افتاده بوده رو سنگ های زیر سی و سه پل.» یعنی می خواست هم دردی کرده باشه!
فخری خانم هیچ وقت شوهر نداشت، گاهی وقتها خونه ما می اومد ولی بعداً بابام قدغن کرد بیاد، مامانم هم دیگه خونشون نمی رفت، ما هم تو کوچه به مریم می خندیدیم، بچه بودیم خب. ولی هر وقت بچه ها زیادی سر و صدا می کردن و مثل دیوونه های می خندیدن مریم جیغ می کشید و با دو تا دست سرشو می گرفت، یه بار همین همسایه پشتی از پنجره کلی فحش بارش کرد، اون موقع ما بچه بودیم نمی فهمیدیم یعنی چه، وقتی برای مامانم گفتم خانم کریمی می گفت « مردشورتو ببرن بی پدر حرومزاده!»، مامانم دعوام کرد.
مامان بعضی وقت ها یواشکی می رفت فخری خانمو می دید، می خواست بابام نفهمه. می گفت « فخری خانم خوب زنیه و مردم شایعه می کنن.» وقت هایی که ننه آقا می اومد حیاط رو جارو کنه، مامانم می رفت یه سری می زد به فخری خانم. یکی دو بار بابام فهمید و قشرق به پا کرد، بابام به فخری خانم می گفت «زنیکه هرزه.» حرف خوبی نبود اینو از حالت صورتش می فهمیدم. مامانم لبشو گاز می گرفت و می گفت گناه داره، مامانم می گفت « فخری خانم زن مومنیه.» بابام می گفت « غلط کرده، این پتیاره شوهرش چهار سال آمریکا بوده این بچه رو از کجا  آورده؟!»
کسی جوابی نداشت، فخری خانم شیش ماه خونه نبوده و وقتی اومده مریمو داشته، مردم پچ پچ می کردن، چند سال بعد تو یکی از این مهمونی دوره ای ها، دکتر زاهدی گفت «آدم مردن داره مدارک پزشکی فخری خانمو دیدم نازاس، بچه اش نمی شه، از اولم نمی شده.» می گفت، فخری پِ سِ اُ داشته. من فکر می کردم اسم یه ماشین باشه، می گفتن برا همین بوده که شوهرش ولش کرده رفته، همه می گفتن شوهره تو خارج زن داشته. یکی از زنها که حتی توی مهمونی ها فقط دماغش از چادر بیرون بیرون بود لبش رو گاز گرفت و گفت « امون از نا نجیبی.» دکتر زاهدی سگرمه هاشو کشید توی هم، مامانم هم به بهونه چای رفت از پذیرایی بیرون.
یه بار چند سال پیش همین چادریه رو دیدم، اول نشناختمش، چادر نداشت، مانتوی سفید و شلوار گشاد پوشیده بود، جوون شده بود انگار پوستش برق می زد، دبیرستانی بودم اون روزها، سلام و چاق سلامتی کرد و گفت چند سالی رفته بودند هلند، شوهرش نماینده فروش یه کارخونه بزرگ بود مدام می رفت اروپا اونها هم چند سالی رفته بودند هلند که هم بچه ها برند دانشگاه و هم به قول خودش هم فال و هم تماشا، می گفت یک ماهی هست برگشتن.
دیروز دم غروب باز دیدمش با دخترش، حال و احوال کردیم، دختره موهاشو طلایی کرده بود و پانچوی کرمی پوشیده بود، منو یادش نمی اومد ولی من یادم بود اون موقع ها پسر ها همیشه اذیتش می کردن چون همیشه دماغش کثیف بود و مامانش با پته ی چادر دماغشو می گرفت.
گفتند اسباب کشی کردند چند تا کوچه بالا تر. دم مغازه حسین آقا، پیرزنه رو دیدم. یه دسته گل مریم تو دستش بود، دختره گفت « مامان همونه که می گفتی دخترشو فروخته به فخـ... » مادرش پرسید « خانم شاخه ای چنده؟ » و بعد اصلا انگار نه انگار که من همراهشون بودم، دو تا شاخه گل مریم خریدن و پریدن توی ماشین و دِ گاز بده.    


زی زی
16 تیر 1389
  

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

چرا بره؟ چرا ورد؟


وردی که بره ها می خوانند یک رمان آن لاین است، بسیاری گفته اند بداهه نویسی رضا قاسمی است به مرور چهل نوشت، یا بهتر است بگویم چهل خوانش! خواندن همان صفحه اول کافی است که تصمیم بگیری به ادامه خواندنت و خوب بفهمی با چه داستانی مواجهی.
روایت، ترسی است در لباس های متفاوت، ترسی که گاهی با لذت می آمیزد مثل رابطه راوی با « س» و اضطراب آن لحظه که « س» بار دار می شود از مردی که عاشقانه دوستش دارد! ترس آن لحظه که 12 مرد ( چرا 12 ؟ ) به خاطر پروین روای را دنبال می کنند، ترس آن نیمه شبی که یک پسر بچه ی چهار پنج ساله رابطه ی جنسی پدر و مادرش را می بیند و... .  در تمام این تصویر های گاه و بی گاه چیزی می بینیم از جنس خشونت، خشونتی هرچند دوست داشتنی که دیگری بر من روا می دارد.
سوالی که در ذهن شکل می گیرد این است اولین خشونت کی اتفاق می افتد؟ جواب این سوال را رضا قاسمی این طور می دهد : « تا پیش از کشف عدد صفر بشر فکر می کرد یک آغاز همه چیز است، قرن ها طول کشید تا بفهمد صفر هم آغاز چیزی نیست و همیشه همه چیز خیلی پیشتر از آن شروع می شود که نقطه ی آغاز است.» زاده شدن از درد نخستین آغاز می شود. و هر بار که تکه ای وجودمان را می کنند، چیزی از جنس خشونت متجلی می شود که یادمان بیاید برای رسیدن به نوای جادویی آن ساز چهلم، آن گل سر سبد ساختن ها و خلق کردن ها باید بهایی پرداخت به قیمتی گران تر از حب نفس! که لذتی می آورد خواستنی تر از هر لذتی.
رضا قاسمی روایتی را که به چهل قسمت پاره کرده بود، در کتاب وردی که بره های می خوانند در سی و نه قسمت آورده است. داستان سه روایت به هم پیچیده است، سه پاره از زمان که مثل شال مادام هلنا هی به هم می بافد و هی گسسته می شود و هی. استعاره های موجود در داستان اغلب خوب در آمده اند، هرچند گاهی روایت اسطوره ای که در پس این داستات نهفته است گم می شود و سر نخ ها فراموش می شوند. آن چه بدان فکر می کنم این است که این داستان شاید بداهه نوازی باشد ولی بداهه نوازی کسی که ساز و نوا را خوب می شناسد که می داند باید همه ی در ها دار های کشورش را برای ساختن ساز چهلم بکند و نو کند، باید نقبی زد از دنیای گرد گرفته ی ایران به دنیای عصر جدید نه برای آن که پیشینه اش را نابود کرد، برای آن که از بین آن چوب های سوراخ و موریانه زده پیدا کرد تکه های پیر و به درد بخور را که بشود تراشیدش و هی مشق خلق ساز چهلم کرد.
استفاده از اسطوره و باورهای عامیانه، استفاده از زبان شیوا در روایت داستان، و نترسیدن از به کار بردن کلماتی که سال هاست در ایران تبدیل شده اند به خط قرمز ارشاد و کم کم خط قرمز خواننده های ایرانی، رمان قاسمی را به گونه ای نو آوری بدل کرده. 
نقد های زیادی برای این رمان نوشته شده، بسیاری شان را خوانده ام، از این میان می خواهم اشاره کنم به سه نقد، نقد اول نوشته فرهاد اکبر زاده است که در مجله الکترونیکی ویستا منتشر شده است، گوشه ای از این نقد نوشته شده :
« کودکی راوی به شهر ی باز می گردد که می توان در آن نمونه ای مینیاتوریزه شده از کل جامعه ایرانی را دید. ماهشهر مورد توصیف هولگرام و یا بهتر است بگویم جهانی کوچک شده از آنچه در جامعه آن زمان دیده ایم در خود دارد. خشونت های تابع قانون جنگل، برخورد مدرنیسم وارداتی که از طریق کالا های شیک و فیلم های تنها سینمای موجود، همچون یک افیون موثر زیر پوست پر التهاب شهر تزریق می شوند و جدال همیشه گی طبقات که در فاصله گذاری دائمی لین های کارگری ، کارمندی و خارجی ها عینیت می یابند. در این میان فردیت که اصلی ترین مسئله رمان است بروز می کند. فردیت همان عنصری است که راوی را ازجمعه ،ش،‌س، دکتر پانتیه و تمام پیرامونش جدا کرده و با تاکید بر حذف ها تولید شده است.« پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه‌ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه‌تکه از جغرافیایش بریده بود تا فقط همین تکه‌ای بماند که چاردیواری آپارتمانم بود. نقطه به نقطه‌ی شهر، هر جا که ردی از او بود، به من می‌گفت که او رفته است برای ابد؛ که این تکه‌ها برای ابد حذف شده‌اند از نقشه‌ی شهر.» »
و این را اضافه می کنم، مردم ایران هیچ وقت خودشان نشسته اند و به خاطر این که یک نفر بهشان گفته تو راه نرو جیگر خسته می شی، تصمیم بگیرند کدام کار درست است و کدام اشتباه! مردم ایران بسیاری شان مثل « ننه دوشنبه تن می دهند به ختنه شدن و ختنه کردن» برای این که باید این این کار را بکنند چون همیشه این کار را می کرده اند، چون جامعه کوچک خودشان برایشان مشق کرده که بعضی کارها را باید انجام داد، این طور می شود که ما وسط یک داستان  رئال می بینیم زنی به سن و سال ننه دوشنبه شیشه می ریزد توی سوراخ دیوار، یعنی همان جایی که محل عیش تک نفره ی جمعه بود، عیش تک نفره آخرین روز هفته، جوان ترینش! هرچند به قول یکی از این منتقدان هر ادمی می داند عاقبت این کار می شود لت و پار شدن آلت جمعه! ولی چرا؟ چرا ننه دوشنبه چنین می کند ؟
نقد آقای حسن فرهنگی اما، خودش یک دنیا جا دارد برای حرف زدن و تحلیل کردن، گاهی اوقات منتقدین ما فقط یک طرف ماجرا را می گیرند و آنقدر کش می دهند که حال همه را به هم بزنند، یک قسمت از صحبت های آقای فرهنگی این است :
« تمامي روايت هاي اين رمان به مقوله ي سكس پيوند مي خورد.راوي ارتباط خود را با زنان دوران كودكيش را به سكس تقليل مي دهد.ما در اين روايت ها هيچ نقشي از زنان پيدا نمي كنيم جز نقش جنسيتي آنها و خواننده مي داند در ادامه هر چه در مورد زن بشنود به حوزه ي پنهان زبان مربوط خواهد شد و از اين روي رمان به مثابه كالاي ممنوعه كنجكاوانه توسط خواننده پيش مي رود.حتي ارتباط شخصيت اصلي داستان با دوستان پسرش نيز به حوزه ي جنسي مربوط مي باشد.دوستي عكس قدي هنرپيشه اي را به ديوار خانه مي زند تا با او معاشقه كند و...
با توجه به مختصري كه در بالا بدانها اشاره شد رمان "وردي كه بره ها مي خوانند" رماني است با تم سكس كه به دليل ورود به زواياي پنهاي زبان و ارزشگذاري نيروي مركزگريز زبان مورد اقبال خوانندگان قرار گرفته است.اگر موارد فوق را از كتاب منهي كنيم در كمال ناباوري خواهيم ديد كه با يك اثر كاملا متوسط روبرو هستيم. خواننده فهيم با در نظر گرفتن سانسور بر اين اثر اگر بتواند آن را عاري از مواردي كه برشمرديم بخواند به يقين اشتياق خود را به كلي از دست خواهد داد و آن وقت است كه متوجه عمل حرفه اي و هوشمندانه اي نويسنده ي رمان خواهد شد. »
دلم می خواهد فقط یک سوال از آقای منتقد بپرسم و آن این است «  آقای حسن فرهنگی آیا حضور شما در این دنیا جز به واسطه یک رابطه ی جنسی رخ داده است؟ » چطور می شود یک قسمت مهم از زندگی را حذف کرد و بعد به ادامه آن مشتاق ماند؟ تمام حرف قاسمی هم همین است، همین آن لاین نوشتن ها ، همین اینترنتی منتشر کردن ها همه به یک خاطرند ، عدم سانسور!
کسی موافق بد دهنی و اشاعه فحشا نیست ولی حذف لحظه های بودن را هیچ نویسنده ای دوست ندارد.
و اما یک جایی حرفی زد خانم تیره گل در ادامه مصاحبه بی بی سی فارسی با رضا قاسمی آن هم در مورد نقش همسر راوی در قیاس با سه تارش بود،  تیره گل معتقد است همسر راوی یکی از شخصیت هایی است که در داستان گم و گور شده . حقیقت این جاست که در واقع بعضی شخصیت ها چندان پرداخت نشده اند مثل همسر خانم عابدی، مردی که فقط چند باری به «ر»  لبخند می زند، یا همین همسر راوی و بعضی دیگر.
این مسئله لطمه چندانی به داستان نمی زند فقط ما را دچار شک می کند که آیا با داستان بلند سر و کار داریم یا رمان؟  هرچند که مشکل اصلی خانم تیره گل بی توجهی به همسر راوی به عنوان یک زن بود نه فقط بحث ادبی ساختن یک شخصیت.
در کل « وردی که بره ها می خوانند» داستانی است که ما را در کش و قوس زمان پیش و پس می کند، نویسنده اثر رضا قاسمی است با کارنمه خوبی که « هم نوایی ارکستر چوب ها » در آن خوش می درخشد. سزا نیست اگر برچسب جذابیت به خاطر اروتیک بودن به آن بچسبانیم که به قول خودش منجر به بد زبانی و بی چاک و دهنی نشده.