۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

داستانی


بیا این چتر را واروونه نگاه داریم.
کلمه ها 
             دانه
             دانه
             نازل می شوند
شاید داستانی جمع کردیم.

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

Postmodernism in Engineering Articles


فقط فکر کن اگر من داستان نویس پست مدرن به در بخوری بودم. حالا خیلی جدی بلند می شدم و می رفتم دفتر معاونت پژوهشی دانشگاه، یک پرونده ی یاسی یا صورتی خال خالی را می کوبیدم روی میز.  بعد از آن که منشی گرامی به من می گفت « اوکی، هَو اِ سیت.» چند دقیقه پشت در اتاق معاون پژوهشی می نشستم و سر آخر مانیفست «Postmodernism in Engineering Articles (پست مدرنیسم در مقاله های مهندسی)» رو می کوبیدم روی میزش و بعد اتاق رو ترک می کردم.
اگر داستان نویس پست مدرن نویس به درد بخوری بودم البته از فردا همه دانشجوها و محققین به جونم دعا می کردند چون علاوه بر این که می تونستن هر چی به ذهنشون می رسه رو به هم مربوط کنند، از شر دو بخش مهم اینتروداکشن و کانکلوژن راحت می شدند.
خود من یکیش. در عرض یک سال می تونستم ده دوازده تا مقاله ی کیو وان بدم.  
همه ی این ها برای اینه که من یه پست مدرن نویس به درد بخور نیستم. یعنی اصلا پست مدرن نویس نیستم البته اگه کم و کان داستان نویس محسوب بشم.  


۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

جایی برای مردن

به قول یکی از رفقا حدود پنجاه درصد مارمولک های خونه ی ما بر اثر مرگ طبیعی نمی میرن، البته اگه کشته شدن با دمپایی رو هم جز مرگ طبیعی براشون در نظر بگیریم.
همین چند ماه پیش یه جسد بی جون رو جلوی در ورودی پیدا کردم، به نظر می رسید با ضربه کشته شده ولی بعد از تحقیقات و تفحصات بسیار متوجه شدیم که به دلیل نا معلومی مرده، که می تونه بر اثر نزاع بین مارمولکی که ممکنه به خاطر دعوا بر سر ناموس بوده باشه این اتفاق افتاده. به هر حال من جسد رو به پاگرد منتقل کردم.
امروز بعد از ساعت ها نظافت متوجه جسد بسط یافته یک مارمولک به چهارچوب در شدم، چسبیده بود به چهارچوب، این که چطور ممکنه در بسته بشه و یه مارمولک سریع السیر نتونسته باشه خودش رو نجات بده مسئله است. به هر حال جسد نیمه خشک مامولک با دشواری بسیار به سطل آشغال منتقل شد.
بعضی وقت ها مرگ توی شرایطی سراغت می آید که فکرش رو نمی کنی، مثلا هیچ وقت فکرش رو می کنی که اتاق نشیمن خانه ات جای مردن باشد؟ مارمولک بی چاره ای که جسدش رو چسبیده به چهارچوب در اتاقم پیدا کردم هم هرگز فکرش رو نمی کرده چهارچوب در جای مردن باشد، اگر فکرش رو می کرد شاید با اون آغوش باز لم نداده بود به چهارچوب که با بسته شدن در خیلی اتفاقی بمیره.
مردن همیشه همون جا اتفاق نمی افته که جای مردن باشد.



۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

پایان یا پیشرفت؟ دتز دِ پرابلم !


دلم هوای برنامه ی کودک روزهای جمعه را کرده بود. توی یو تیوب سرچ زدم: «فیتیله» . چند تا ویدئو زیر و رو کردم تا یک گزارش از پشت صحنه ی برنامه فیتیله گیر آوردم. جایی اواسط ویدئو بود که گزارش گر چادر به سر از یکی از عمو فیتیله ای ها پرسید «فکر می کنین تا کی این مثلث شما تا کی حفظ بشه؟» عمو فیتیله ای که تعجب کرده بود گفت «والله چه عرض کنم تا حالاش که فضل خدا بوده...» خانم گزارشگر به همین جا اکتفا نکرد و ادامه داد «یعنی بین شما اختلاف نظر پیش نمی آد؟» 
بنده ی خدا تمام تلاشش رو کرد تا توی یک گزارش چند دقیقه ای سوراخی در قایق فیتیله ایجاد کنه. از این جا به بعد این نوشته بیشترش مال کسانی است که مثل خانم گزارش گر فکر می کنند:
چرا باید همیشه به فکر پایان تخریب شده ی یک کار گروهی باشیم. می شد پرسید چه عاملی گروه سه نفره شما رو این قدر موفق کرده، می شد پرسید چی باعث شد شما کنار هم بمونید، می شد پرسید چطور فهمیدید می تونید با هم کار کنید و هزار تا سوال دیگه. ولی انگار شما عادت دارید منتظر پایان دردناک داستان باشید. 



۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

نگاهی به فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین


البته بعد از شش سال نوشتن راجع به یک فیلم شاید دیر باشد ولی هنوز هم نوشتن برای چنین فیلمی لذت بخش است.  چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، فیلمی است از سامان سالور که برنده چندین جایزه شده و حین اکران در جشنواره لوکارنو با اقبال عمومی رو به رو شده و چنان مخاطبانش را جذب کرده که تقریبا همه شان سر پا ایستاده و تشویقش کرده اند.
سوال این جاست: دلیل این لذت بخش بودن چیست؟ چه ارکانی در ساخت چنین فیلمی وجود دارد که علی رغم سیاه و سفید بودن این فیلم در دنیا سینمای سه بعدی، مخاطبش را این گونه محظوظ می کند. 

روایت چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، روایتی است مدرن از دنیای عاشقی، عشقی که در یک بیابان بسیار سرد روایت می شود، فضای روایت از حیث فیزیکی یک مکان محدود و سرد است، پمپ بنزینی که تمام زندگی آن دو کارگر در آن سپری می شود، و انسان های این روایت انسان هایی هستند در آروزی دست نایافته ها، در چهار تیپ، صدری، سرکارگری که سالها قبل یک بار عاشق صدای یک زن شده است، یدی، کارگری که بی وقفه به یک عشق یک سویه فکر می کند، عروج، پیرمردی که هرگز عشقش را منکر نمی شود و با یک خال کوبی تا آخر عمر به همه نشانش خواهد داد، و عباس، پیام آوری که عاشق شدن و ابراز عشق را از دیگران می آموزد. 
روابط انسانی آنقدر زیبا در این روایت گنجیده اند که دلت نمی خواهد فیلم به پایان برسد، صدری از آن دسته آدم هایی ست که کم ندیده ایمشان، انسانی هایی که دل به یک سراب می بندند، به شنیدن یک صدا عادت می کنند یا به درد و دل کردن با یک جنازه دل خوش می کنند، انسان هایی که هرگز جسارت بیان عشق را ندارند و هرگز جسارت ابراز عشق را. یدی  از آن دسته انسان هایی است که همیشه برای بیان خواسته هایش به یک واسطه نیاز دارد نه برای آن که نمی داند چه می خواهد برای ان که همیشه بهانه ای برای نگفتن دارد، چه بسا این بهانه وابستگی به «دیگری » باشد که این «دیگری» را در این روایت رابطه ی کارگر و سرکارگی اش با صدری بود. و عباس از آن دست انسان هایی بود که نمی دانست چطور باید نیازش به دوست داشته شدن را بیان کند، برای این بیان نیاز به الگو داشت و کسی که راه را نشانش بدهد، سختی می کشید ولی می خواست به عشقش برسد کما این که نمی دانشت چطور، عباس سخت کوشانه عاشق بود، عروج اما پیرمردی بود که در تمام فیلم چند دقیقه بیشتر حرف نزد کارش جا به جا کردن نعش آدم های زیر برف مانده بود، و البته سر آخر نعش ظاهرا زنده ی یدی را که زیر بهمن عشق نا آگاهانه مانده بود را به شهر رساند. عروج عاشق بی باکی بود که ساده ترین راه را برای ابراز عشق پیدا کرده بود، راهی که نه نامه نوشتن بود، نه جان کندن الگو گیری را داشت و نه واهمه رسوایی را، عروج تنها کسی بود که در تمام فیلم بی آن که وهم برش دارد سرش را بالا نگه داشت و گفت « بهش بگو، می خوامت.» جمله ای ساده و در عین حال گویا. 

روایت چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، مخاطبش را همراه خود می کشاند ولی با تکیه بر اصل عدم قطعیت بیننده را به فکر می کشاند، بیننده را وا می دارد تا برای چند دقیقه هم که شده راجع به این نقش ها فکر کند، شاید حتی خودش را محک بزند با این تیپ ها، و رویکرد بیرونی هر کدام از این تیپ را نگاه کند.
در جامعه ای که عشق جزء موضوع های نزدیک به خط قرمز سانسور است، مردم گاهی نیاز دارند برایشان به عشق پرداخته شود، عشقی که دیگر شبیه آن عشق های پهلوانی قدیمی نیست، روایتی است مدرن از عاشقی که الزاما در نهایت به وصال یا عدم وصال ختم نمی شود به جست و جو منتهی است، به تفکر و پی راه گشتن.