۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

نگاهی به فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین


البته بعد از شش سال نوشتن راجع به یک فیلم شاید دیر باشد ولی هنوز هم نوشتن برای چنین فیلمی لذت بخش است.  چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، فیلمی است از سامان سالور که برنده چندین جایزه شده و حین اکران در جشنواره لوکارنو با اقبال عمومی رو به رو شده و چنان مخاطبانش را جذب کرده که تقریبا همه شان سر پا ایستاده و تشویقش کرده اند.
سوال این جاست: دلیل این لذت بخش بودن چیست؟ چه ارکانی در ساخت چنین فیلمی وجود دارد که علی رغم سیاه و سفید بودن این فیلم در دنیا سینمای سه بعدی، مخاطبش را این گونه محظوظ می کند. 

روایت چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، روایتی است مدرن از دنیای عاشقی، عشقی که در یک بیابان بسیار سرد روایت می شود، فضای روایت از حیث فیزیکی یک مکان محدود و سرد است، پمپ بنزینی که تمام زندگی آن دو کارگر در آن سپری می شود، و انسان های این روایت انسان هایی هستند در آروزی دست نایافته ها، در چهار تیپ، صدری، سرکارگری که سالها قبل یک بار عاشق صدای یک زن شده است، یدی، کارگری که بی وقفه به یک عشق یک سویه فکر می کند، عروج، پیرمردی که هرگز عشقش را منکر نمی شود و با یک خال کوبی تا آخر عمر به همه نشانش خواهد داد، و عباس، پیام آوری که عاشق شدن و ابراز عشق را از دیگران می آموزد. 
روابط انسانی آنقدر زیبا در این روایت گنجیده اند که دلت نمی خواهد فیلم به پایان برسد، صدری از آن دسته آدم هایی ست که کم ندیده ایمشان، انسانی هایی که دل به یک سراب می بندند، به شنیدن یک صدا عادت می کنند یا به درد و دل کردن با یک جنازه دل خوش می کنند، انسان هایی که هرگز جسارت بیان عشق را ندارند و هرگز جسارت ابراز عشق را. یدی  از آن دسته انسان هایی است که همیشه برای بیان خواسته هایش به یک واسطه نیاز دارد نه برای آن که نمی داند چه می خواهد برای ان که همیشه بهانه ای برای نگفتن دارد، چه بسا این بهانه وابستگی به «دیگری » باشد که این «دیگری» را در این روایت رابطه ی کارگر و سرکارگی اش با صدری بود. و عباس از آن دست انسان هایی بود که نمی دانست چطور باید نیازش به دوست داشته شدن را بیان کند، برای این بیان نیاز به الگو داشت و کسی که راه را نشانش بدهد، سختی می کشید ولی می خواست به عشقش برسد کما این که نمی دانشت چطور، عباس سخت کوشانه عاشق بود، عروج اما پیرمردی بود که در تمام فیلم چند دقیقه بیشتر حرف نزد کارش جا به جا کردن نعش آدم های زیر برف مانده بود، و البته سر آخر نعش ظاهرا زنده ی یدی را که زیر بهمن عشق نا آگاهانه مانده بود را به شهر رساند. عروج عاشق بی باکی بود که ساده ترین راه را برای ابراز عشق پیدا کرده بود، راهی که نه نامه نوشتن بود، نه جان کندن الگو گیری را داشت و نه واهمه رسوایی را، عروج تنها کسی بود که در تمام فیلم بی آن که وهم برش دارد سرش را بالا نگه داشت و گفت « بهش بگو، می خوامت.» جمله ای ساده و در عین حال گویا. 

روایت چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، مخاطبش را همراه خود می کشاند ولی با تکیه بر اصل عدم قطعیت بیننده را به فکر می کشاند، بیننده را وا می دارد تا برای چند دقیقه هم که شده راجع به این نقش ها فکر کند، شاید حتی خودش را محک بزند با این تیپ ها، و رویکرد بیرونی هر کدام از این تیپ را نگاه کند.
در جامعه ای که عشق جزء موضوع های نزدیک به خط قرمز سانسور است، مردم گاهی نیاز دارند برایشان به عشق پرداخته شود، عشقی که دیگر شبیه آن عشق های پهلوانی قدیمی نیست، روایتی است مدرن از عاشقی که الزاما در نهایت به وصال یا عدم وصال ختم نمی شود به جست و جو منتهی است، به تفکر و پی راه گشتن.  

۳ نظر:

زاویه گفت...

سلام
مرسی که سرزدی .اسم وبت چقدر آشناست هر چی فکر می کنم که نویسنده این وبلاگ کی یادم نمیاد . میشه تو بهم کمک کنی بگی نویسنده این وبلاگ کی تا من از این درگیری ذهنی خلاص شم ؟
در مورد عدد بیست خب یه عددی بود توی بچگیم که همش می گفتن بهترین عدد !!!
من این فیلم رو ندیدم .پس قاعدتن نمی تونم نظری در موردش بدم

زاویه گفت...

اوه حالا یادم امد همون دختری که با یه جمله ساده وبلاگش ( یک شاخک در ما هست که وجود دیگران را با آن حس می کنیم ...) توی ذهنم نقش بست همون دختری که اگه اشتباه نکنم حرفه خبرنگاری یا روزنامه نگاری ( اگه اشتباه نکنم ) هم می کرد و مطالب خوبی می نوشت .خیلی خوشحالم زهراجان که دوباره می بینم توی دنیای مجازی هستی هرچند دنیای واقعی شاید از کنار هم رد بشیم و نشناسیم هروز همدیگر را .
راستی مطالب این وبت هم خیلی پخته تر از اون مطالب وبت بود مطالب اون وبت مطالب دختری عصیان گر بود مطالب این وب دختری اندیشه گر.
خوشحال شدم خیلی خیلی ...

رهگذر گفت...

ممنون.