۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

اِ سوشیبل چاینیز گای !

بگذارید به حساب بی حوصلگی یا هرچه. ولی خب برای این که کرکره را کامل نکشیده باشم پایین، نوشین خانم! بله با خود شمام، گفتم روایت «کیم» رو بنویسم.
بعضی چینی ها هستند که دو سه برابر بعضی چینی های دیگر حرف می زنند و البته بامزه هم هستند و یک جور عجیبی آدم ازشان خوشش می آید. همکلاسی تپل من «کریس» یکی از آن ها بود که تقریبن شاه راه ارتباط من با بقیه بچه های لوکال بود. به واسطه ی او چند تایی دوست مالایی هم پیدا کردم و از پیدا کردن همه شان راضیم. (حیف که فارسی بلد نیستند و نمی شود این متن را برایشان فرستاد.)
بعد از «کریستوفر» پسر چینی ندیدم که به این نسبت بتواند با من حرف بزند. مثلن «تِی» انسان کم حرفی ست که جواب غالب سوال هایی که از او می شود «آیم نات شور!» است. علیرغم این که هر از گاهی لبخندی به من می زند (مثلن کشناک ترین لبخندش را همین چند روز پیش توی سالن جیم بهم زد که مثلن بگوید به به شما کجا این جا کجا)، حرفی بین ما رد و بدل نمی شود.
تا این که چند مدت پیش وقتی به آن آرایشگاهی رفتم که «نیکی»(رجوع شود به پست پیشین) آنجا کار می کرد، پسر چینی شادی دیدم. به اسم «کیم»، او یک چینی پول پرست بود. خودش هم به این مسئله اقرار کرد البته. هرچند آخرش نفهمیدم خودش صاحب مغازه ست یا برای کسی کار می کند تا تهش وانمود کرد رئیسش خواهد فهمید موهای من تا کمرم بلند بوده. (چون سی رینگت باید بیشتر می سلفیدم به خاطر بلند بودن موهام)
بعد از چند دقیقه چانه زدن گفتم اصلن می داند من چقدر راه آمده م و به شیوه ی ایرانی سعی کردم متقاعدش کنم اگر بخواهم به او پولی بدهم چیزی پول توی کیفم نخواهد ماند و چون راهم دور است باید با تاکسی برگردم. همان موقع بود که پسر خندان و بامزه ی قصه ی ما شروع کرد به پرس و جو که آدرس من را بفهمد وقتی گفتم حوالی دانشگاه یو ام گفت اِ خونه ی من هم اونجاس هیچ نگران نباش و من می رسونمت. این را گفت و شروع کرد به زیر و رو کردن موهای من.
همین طور که موهام پر بود از مواد شیمیایی و «نیکی» تایم گرفته بود. باز سر و کله ی «کیم» پیدا شد مشتری پیری را راه اندخته بود و آمده بود نکته ی نقضی از او به نیکی بگوید که یادش آمد من آنجا هستم. گفت تو که این قدر غر می زنی از گرونی و بی کاری من یه پیشنهاد برات دارم.
گفتم چی؟ در آمد که بهتره ازدواج کنی، «هی شود ساپورت یو» خندیدم و اصطلاح همیشگی محسن را تکرار کردم، «اِ هول لایف اسکالرشیپ! ها؟» کیم صندلی را کشید جلو و باز شروع کرد پیشنهاداتی راجع به این که ا زچه نژادی انتخاب کنم به من داد. آنقدر با مزه حرف می زد و سرش را تکان می داد که من نمی توانستم اصلن نخندم گاهی هم از «نیکی» تایید می خواست. سر آخر به این نتیجه رسید که اگر مرد ایرانی توی دست و بالم نیست بهترین کاری که می شود کرد این است که یک سفر به تایلند بروم بعدن آنجا (در منطقه ای که بعدن برایم توضیح داد چطور باید یک ماشین کرایه کنم و بسیار جای زیبایی به نظر می رسد) اگر درست و حسابی دور و برم را نگاه کنم و زیاد «چوزی» نباشم «شورلی آی ویل فایند اِ تای من»!
موهایم که ردیف شد و مثل آبشار طلایی توی باد سشوار «نیکی» رقصید، «کیم» گفت زود باشین زود باشین که دیر شد باید این خانوم رو برسونم. دو به شک بودم با او بروم یا نه! هیچ آدم احمقی سوار ماشین یک پسر چینی غریبه می شود؟ در کمتر از سی ثانیه تصمیم گرفتم که بروم، با احتساب این واقعیت که اصل بر اعتماد است و آدم باید به زندگی اعتماد کند.
باورتان نمی شود چقدر وقتی رفتم توی پارکینگ و سوار ماشین «کیم» ، که درست شبیه ماشین «کریستوفر» بود، شدم و «نیکی» عقب نشست ترسیده بودم. واقعن گفتم نکند این ها یک تیم آدم دزد باشند!هر لحظه فکر می کردم الان است که یک چاقو بگذارد زیر گلویم و با صدای کمی مردانه کمی زنانه اش بگوید « اشششش دونت سی انی تینگ». ولی تصمیم گرفتم ریسک کنم و صبر. فکر کنم توی نگاهم کمی ترس بود که «کیم» در آمد « دو یو الویز گو وید استرنجرز؟» آنقدر در ذهنم هیاهو بود که جواب ندادم.
وقتی داشتم پیاده می شدم، فهمیدم دنیا واقعن بر پایه اعتماد است، یک آرایشگر غریبه من را رسانده بود و توی راه برایم کلی داستان های عجیب و غریب تعریف کرده بود و جزئیات رفتن به یک سفر آسیایی را گفته بود (چطور بروم که بهم خوش بگذرد و غیره ) حتا مسیرش را طولانی تر کرده بود که توی راه مرکز خریدی را به من نشان بدهد که تویش کتاب های ارزان قیمت گیر می آید و من را تشویق کرده بود به انگلیسی وبلاگ بزنم و من بی دلیل خوشحال بودم.