‏نمایش پست‌ها با برچسب دیگری نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دیگری نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه


اول من

پالما پرس هميشه توي صف بستني،
فرياد مي زد: اول من!
وقتي سر شام سس رو مي قاپيد،
فرياد مي زد: اول من!
وقتي مي خواست سوار سرويس بشه،
فرياد مي زد: اول من!
او همه رو هل مي داد و خودش جلو مي زد
و وقتي فرياد مي زد: اول من!
يه هياهوي درست وحسابي راه مي افتاد.
وقتي براي گردش علمي به جنگل رفتيم،
پالما پرس فرياد مي زد: اول من!
پالما پرس به ماگفت كه از ما تشنه تره
و فرياد زد: اول من!
بعد قلپ قلپ همه آبو خورد!
در جنگل ما گرفتار قبيله آدم خورها شديم.
شاه اونا روي تخت باشكوهي نشسته بود.
چنگال و چاقو بدست، آب از لب و لوچه اش آويزان بود.
از هولش نمي دونست از كجا شروع كنه.
پالما پرس كارو راحت كرد
و با صداي لرزان از ترس فرياد زد:
اول منش!

شل سیلورستین

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

عشق دو ماهی قدغن

از گودر فاطمه ستوده :
واقعاً گریه‌ام گرفته. این اصلاحیه‌ی جدید وزارت ارشاد به یکی از کتاب‌هایمان است:
صفحه‌های 60 تا 65، در متن، کلمه‌ی «عاشق» اصلاح شود.
حس می‌کنم دارم دیوانه می‌شوم. این مجموعه‌ی سه جلدی را مژگان کلهر ترجمه کرده. این بخش داستان، تخیلی است و درباره‌ی گربه‌ای است که «عاشق» یک گاو شده. بله. گربه‌ای عاشق گاو شده. می‌بینید، گفته‌اند اصلاح شود. دو سه پاراگراف قصه را می‌گذارم این‌جا، بخوانیدش.

دختر کوچولو گفت: «اگر کسی گربه‌ی مرا پیدا کرد، لطفاً به این برنامه‌ی تلویزیون زنگ بزند.» بنابراین آقای هنری‌شین‌هوفنِ مزرعه‌دار، به تلویزیون تلفن زد و گفت: «این گربه این‌جاست توی طویله. یک گربه‌ی نارنجی و سفید، بدون ‌دُم.»
و گفت: «اما می‌خواهم بگویم که نمی‌توانید آن را از این‌جا ببرید، چون از گاو من جدا نمی‌شود.»
تلفن‌چی تلویزیون گفت: «از گاو شما جدا نمی‌شود؟» انگار گیج شده بود. مزرعه‌دار گفت: «نه! نمی‌شود. حتی برای خوردن تُن ماهی هم از او جدا نمی‌شود. ما مجبور شدیم تُن ماهی را بگذاریم بیرون، درست کنار گاو.»
- چرا؟
مزرعه‌دار توضیح داد: «خب، گاهی اتفاق می‌افتد. فکر می‌کنم یک چیزی مثل عشق است. آن گربه کاملاً دیوانه‌وار، عاشق گاو شده.»
تلفن‌چی تلویزیون گفت: «گاو هم عاشق گربه شده؟»
- نه، گاو اهمیتی به این‌ور و آن‌ور نمی‌دهد. اما خب، گربه را هم لگد نمی‌کند. او گاو با دقتی است.

آن‌ها هی دارند می‌آیند جلوتر. قبلاً بیشتر با «رقص» و «رابطه» و «شراب» مشکل داشتند. حالا خیلی خیلی آمده‌اند جلو. حتی قصه‌ی تخیلی عشق دو حیوان به همدیگر هم، نباید. می‌دانم. بایدِ بایدِ باید سرم را بکوبم به دیوار.

* تیتر از شهیار قنبری.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

برخورد


دیشب همین طور که داشتیم چای می خوردیم رعنا از من پرسید چی می شه که هرجا می ریم آدم ها بیشتر با تو ارتباط برقرار می کنند در حالی که دوتایی یه جایی رفتیم که برامون جدیده؟ مثلا اون خانم آرایشگر و یا فلان دانشجو یا همسایه ها یا ...
جواب دادن به همچین سوالی واقعا سخته ولی همین طور که داشتم وب گردی می کردم برخوردم به یک قسمت از جزوه تدین تعقلی مصطفی ملکیان که بد نیست اینجا بنویسمش، البته مطالعه این مبحث به طور کامل مسلما اطلاعات بیشتری به ما خواهد داد و به طور کلی استرانگلی ریکامندِد
 «  در مواجهه با هر انسانی سه چیز را از ذهن و ضمیر خودتان دفع کنید:
اول اینکه وقتی با یک انسانی مواجه می‌شوید، بتوانید گذشته او را فراموش کنید؛ اکثر ما که نمی‌توانیم با همه‌ی انسان‌ها داد و ستد عاطفی مناسب داشته باشیم، برای این است که نمی‌توانیم گذشته‌ی انسانی را که مخاطب ما است و با او مواجه هستیم، پیش چشم نیاوریم.
وقتی گذشته را پیش چشم آوردیم، آن وقت تا آنجا پیش می‌رویم که می‌گوییم: «آقا! این ملت، ملتی است که پدرانشان هفتصد سال پیش به کشور ما حمله کردند»، ببینید تا کجاها رفته‌ایم! این‌که اینجا نشسته است بیست سال از عمرش بیشتر نمی‌گذرد تو می‌گویی من نمی‌توانم با این داد و ستد عاطفی‌ای داشته باشم ... این یعنی ما در اسارت گذشته‌ایم و تا وقتی در اسارت گذشته‌ایم نمی‌توانیم همه انسان‌ها را دوست بداریم چون به هر حال در هر گذشته‌ای می‌تواند چیزهایی نامساعد با عواطف ما وجود داشته باشد چه برسد به این‌که این گذشته را به بیش از زندگی شخص طرف مقابل تعمیم دهیم، به پدرش، به پدر پدرش. ما باید بتوانیم گذشته انسان‌ها را فراموش کنیم.
نکته دوم این است که ما باید بتوانیم از ظواهر هم صرف‌نظر بکنیم. گاهی ما در اسارت گذشته نیستیم زیرا از گذشته شما هیچ خبری ندارم؛ اولین بار من در اتوبوس، هواپیما، تاکسی و یا فلان پارک با شما برخورد می‌کنم و هیچی از گذشته شما نمی‌دانم اما تا می‌بینم که لباس پوشیدنتان خلاف نظر من است، موهایتان اندکی از آنکه من دوست می‌دارم کوتاه‌تر است یا اندکی بلند‌تر است، تا می‌بینم آن‌گونه که من دوست می‌دارم شما سلام و تعارف نمی‌کنید از ظواهر شما نسبت به شما پیش‌داوری می‌کنم و می‌گویم آب من با ایشان در یک جوی نمی‌رود. شما از این چه می‌دانید؟ من دیدم ایشان ریش نداشت، یک تار مویش بیرون بود. در اینجا من در اسارت گذشته نیستم ولی در اسارت ظواهرم.
و نکته سوم هم این است که ما باید از اسارت باورهایمان هم بیرون آییم. این باورها می‌توانند سدِّ محبت به انسان‌ها گردند. اگر بنابر این باشد که من هرکس را که باورهایش مثل باورهای من است دوست بدارم چه کسی پیدا می‌شود که من دوستش داشته باشم؛ باورهای انسان‌ها متفاوت است.
به تعبیر ویلیام جیمز هیچ قدیسی نمی‌پرسد «باور شما چیست؟» واقعاً متأسفانه این تلقی در ما راسخ شده است که ما باید فقط به کسانی که شبیه خودمان هستند احسان بورزیم و بعد هم که بخواهیم در این شباهت تدقیق کنیم، آهسته‌آهسته می‌بینیم که کسی باقی نمی‌ماند که بتواند متعلق و طرف مقابل احسان ما قرار بگیرد. اما کسی که متدین متعقل است می‌گوید همه اینها آثار خداوند هستند و «مَن احَبَّ شیئاً، احَبَّ آثارَه» هرکس موجودی را دوست بدارد، آثار آن موجود را هم دست می‌دارد. این تلقی در میان ما وجود ندارد. خود عارفان همیشه می‌گفتند که ما گاهی اصلاً از این راه که خلاف انتظار دیگران عمل می‌کنیم، دیگران را به راه می‌آوریم.
فرض کنید وقتی که شما ضربه‌ای به من زده‌اید و من الان قدرتی پیدا کرده‌ام که می‌توانم از شما انتقام بگیرم، بزرگ‌ترین عامل تحول بخش در شما این است که من بر خلاف انتظار شما عمل کنم، شما انتظار انتقام از من دارید ولی من خلاف انتظارتان دارم عمل می‌کنم. به تعبیر میشل فوکو متفکر معروف عارف مسلک «به جای اینکه با مردم مخالفت کنی، با انتظارات آنها مخالفت کن، آن وقت محبوب آنها می‌شوی.». اگر انتظار دارند که شما انتقام بگیرید، شما انتقام نگیرید و این اکسیری است که دیگران را متبدل می‌کند. / مصطفی ملکیان / تدین تعقلی »

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

Illness


یکی از دوستهای من توی فیس بوک این چند خط رو استتوس کرده بود :
«همه‌ی ما هزاران آرزو داریم. لاغرتر شویم، بزرگتر شویم، پول بیشتری داشته باشیم، اتومبیل بهتری سوار شویم، یک روز تعطیل، یک گوشی موبایل جدید، ملاقات با دختر/پسر رویاهایمان. ولی یک بیمار مبتلا به سرطان تنها یک آرزو دارد. و آن اینست که از شر سرطان خلاص شود. . به افتخار مقام کسانی که از دنیا رفته‌اند یا با سرطان می جنگند، یا حتی یک روز سرطان داشته‌اند، این پست را حد اقل برای یک ساعت استاتوس کنید.»
پیش از اون که برسم به خط آخر که خواسته اینو استتوس کنم، پیش خودم گفتم کی گفته یه بیمار سرطانی تنها یه آرزو داره؟ به شخصه بیماران مبتلا به سرطان زیادی رو دیدم، همه اونها هم آرزوی بهبودی تنها آرزوی زندگی شون نیست. آدم وقتی نزدیک می شه به مرگ، اون وقت ارزش خیلی چیزهای دیگه زندگی رو می فهمه، اون وقت ارزش لاغر تر بودن، پول بیشتر داشتن، دیدن مرد یا زن رویاهاش رو می دونه، الزاماً از شر سرطان خلاص شدن ، آدم رو به اوج خوشی نمی رسونه، نه برای این که خودم با این بیماری دست و پنجه نرم نمی کنم، نه.. برای این که زندگی گاهی توی یک لحظه ناب خیلی با ارزش تر از یک عمر بی حاصله.
به امید روزی که هیچ کس از ناخوشی نناله، به امید بهبودی همه سرطانی ها و باقی بیمارها.
 باید از لحظه لذت برد. از همین نسیم بعد از باران مثلاً.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

کتاب ویران


سال ها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچ کس گریه نمی کند و طوری از درگذشته صحبت می کنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آن جا نیست. در واقع اندوه  دمش را می گذارد روی کولش و می رود، حتا اگر کسی آه هم بکشد، آه جان سوزی نیست.

از «یک داستان عاشقانه، مجموعه داستان کتاب ویران، ابوتراب خسروی، نشر چشمه،1387.»

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

صداقت


دیشب آخرین قسمت از فصل دوم How I met Your Mother  رو دیدم، یه جایی آخرهاش تد یه مونولوگ داره که می گه:
«لیلی و مارشال ازدواج کردن و من و رابین از هم جدا شدیم و به هر سختی که بود به چیزهایی که می خواستیم رسیدیم، رابین یه مدت توی آرژانتین زندگی کرد، توی مراکش، یونان و روسیه، حتی یه مدت هم توی ژاپن بود و من... منم با مادرتون آشنا شدم، فکر می کنم اگر واقعاً با خودتون رو راست باشین و بگید از زندگی چی می خواید، زندگی اونو بهتون می ده...» 

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

پیشانی نوشت


خشونت خیلی ساده ­تر بر سرمان فرومی­ ریزد، چرا که آمدنش را مدت­ ها نه فقط سیاست­ مداران که مردم عادی هم حس کرده ­اند. دنیا هیچ وقت نمی ­تواند مثل دنیای انسانی که در خانه­ اش در لندن-یا هر شهر دیگری که بمبارانش کرده­ اند- نشسته است، تمام شود ... چرا که زندگی آن­جا همان­طور است که باید باشد. مثل فنجان ترک خورده ای که در آب­ِجوش می­ شکند، زیور تمدن و مدنیت هم آن­ وقت فرومی­ شکند.
گراهام گرین، مجموعه مقالات

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

چقدر شبیه منه این :


از گودر نوشین- الف : 
همزبانی نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز کسی چون من نکرد
خويشتن را مايه آزار خويش...

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

حرام است... !


ما می بینیم که پیغمبر اسلام در ۲۳ سال رسالتش ، اسلام و تمام احکام و عقایدش را در همان سال اول مطرح نکرد ؛ به تدریج مطرح کرد : اول مسئله توحید را طرح کرد و تا ۳ سال هیچ کلمه دیگری بر آن اضافه ننمود :«  قولوا لا اله الا الله تفلحوا » . خوب ، نماز چیست ؟ هنوز نمی خوانند !روزه چیست ؟ هیچ ! حج ؟ اصلا ندارد ! زکات ؟ اصلاً ! قید و بندی ، حدودی ، عملی ؟ اصلاً !  یک چیز فقط فکری است همین است که بتها را در ذهنشان و اعتقادشان نفی کنیم و به خدا معتقدشان کنیم.
بنابر این کسانی که در ۳ سال اول مسلمان شدند و به توحید معتقد شدند و مردند ،احتمالا « شرابخوار » بودند ،«  نماز نخوان » ، « روزه نگیر »‌ ، « حج نکن » ، و . بودند . بعد از اینها در سال هفتم ، هشتم حجاب مطرح می شود ؛ یعنی بعد از هجده ، نوزده ،بیست سال کار روی مردم حجاب را مطرح می کند.
همچنین مسأله شراب مطرح می شود. شراب را چگونه طرح می کند ؟ از همان مکه نمی گوید که  «  آهای مردم ، آهای ملت ، آهای عرب ها ، تا به توحید معتقد می شوید ، باید دیگر تمام کارهایتان راست و ریست باشد.» نه ! کی ؟ در سال های آخر بعثتش مسأله شراب را مطرح می کند .
محمد (ص) گفت :« فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما » ، یعنی گناه دارد و نیز برایتان منفعتی دارد ؛
اینطور نیست که من آدم متعصبی باشم ، ارزشش را ندانم و نفهمم ؛ نخیر ، قبول هم دارم ، درست ! اما زیانش بیشتر است .
شنونده در برابر چه کسی قرار می گیرد ؟ یک آدم روشنفکر که شعور دارد ، تعصب ندارد و شراب را ، به صورت تابویی، جنی، غولی نجس ، و متا فیزیکی و غیبی تلقی نمی کند ؛ اما به خاطر اینکه زیان های اجتماعی و انسانی زیاد دارد ، در عین حال که منافعش را هم قبول دارد و می شناسد ، نفی اش می کند .آدم حرف او را گوش می دهد ؛ اما هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده و نه اگر بشنود می فهمد ، گوش نمی دهد ! ای کسی که می گویی « غنا» حرام است ، اصلا تو می فهمی « غنا » چیست ؟ اصلا تو این را که این موزیک حماسی است یا ملی است یا علمی است ، تشخیص می دهی ؟! موسیقی هزار شعبه دارد ، تاریخ دارد ، نقش های گوناگون دارد ، بنابراین وقتی که تو فتوا می دهی « حرام است » ، هیچکس گوش نمی کند ؛
                                                                برای اینکه تو نمی فهمی که چیست !
« دکتر علی شریعتی»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

-- ... --


فاصله ها منطقی است
این چیزی است که هنوز اذیتم می کند.
« شهرام شیدایی»

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

ردش کردی؟


دو تا دیوونه از تیمارستان فرار می کنن. ریل راه آهنو می گیرن و راه می افتن طرف شهر. اولی میپرسه: کی می رسیم به شهر؟ دومیه یه نقطه رو اون دورا نشون می ده و میگه: هر وقت این دو تا خط به هم برسن.می رن و می رن ... تا اولیه خسته میشه. می گه: پس چرا نمی رسیم؟ دومیه برمی گرده و عقبو نگاه می کنه و می گه: فکر کنم ردش کردیم.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

چاه ِ شغاد را ماننده...


چاه ِ شغاد را ماننده
حنجره‌يي پُرخنجر در خاطره‌ی من است:
چون انديشه به گوراب ِ تلخ ِ يادی درافتد
فرياد
شرحه‌شرحه برمي‌آيد.
- احمد شاملو -

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

Good, Bad, Taboo


خوب شامل غذای خوشمزه، کشتن دشمن، مصرف ماده مخدر در حد میانه، آتش گذاشتن روی بدن همسر برای اینکه اطاعت کردن را یاد بگیرد و دزدی از هر کس که متعلق به گروه نباشد و بد شامل میوه فاسد شده یا هر چیز ناقص دیگر، کشتن فردی از گروه خودت، دزدی از اعضای خانواده، و دروغ گفتن است... حرام شامل زنای با محارم، نزدیک شدن بیش از اندازه به مادر زن ، اینکه یک زن شوهر دار قبل از به دنیا آمدن بچه اولش گوشت گراز بخورد یا بچه ای گوشت جانور جونده بخورد، می شود. ( Nida 1964:79 )
گوشه ای از معنی شناسی زبان Gueaca در ونزوئلا

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

به آن ها که به دنبال گله نمی دوند.


به بهانه مطالعه " زن توانا" نوشته " فان گرمر" ، قسمتی از همین کتاب تقدیم به همه زنان سرکشی که می شناسم و تمام مردانی که کمکی به تحقق توانایی آن ها کرده اند.
اسبان سرکش اولین اسبان وحشی غرب بودند.آن ها پر طاقت، قوی، چابک، و سالم هستند و خیلی زود یاد می گیرند. زنان توانا و سرکش هم مثل این اسبان پاداش های بزرگی دریافت می کنند، زیرا زندگی شان سرشار از حرکت و ماجرا و رویداد های غیر منتظره است. زن سرکش پر جرئت است، زیرا برای راحتی و آسایش دنبال گله نمی دود. راحتی و آسایش ثمری ندارد و می تواند ملال آور باشد. زندگی زنان توانا مهیج است، اما ممکن است دشوار باشد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

شب


خاموش تر شبِ
ستاره بارانِ ناب،
آن یکی را به من آر،
که هنوز در تو سخت
از اندیشه وری
پر اشتیاق پاسداری می کند :
واقعه ای
در روز هستن.

مارتین هایدگر ( از مجموعه ی ایما ها )

هایدگر در باره ایما ها گفته : « ایما ها » شعر نیستند. فلسفه آراسته در جامه ی بیت و وزن و قافیه هم نیستند. کلماتِ اندیشیدن اند، آن اندیشیدنی که نیازمند چنین بیانی ست.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

خاطره دزدی


دفتر خاطرات مینا وقتی کلاس دوم بود :
" ماه مبارک رمضان بود، ما همه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم."
فقط خدا می دونه چه قیامتی شد اون روزی که من یواشکی دفتر خاطرات مینا رو خوندم.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

دوست من سیزیف


این یکی دو روز که بیشتر سرم رو کردم توی دنیای اسطوره ها هی اسم های جور و واجور میاد توی ذهنم و می ره از هند و ایران و بین النهرین تا یونان و مصر باستان، یکی از این اسامی سیزیف بود. اسطوره ای که بسیاری اوقات، بسیاری از ما شبیه به اون می شیم، سیزیف محکوم شده بود که هر روز تخته سنگی رو به بالای کوهی ببره و خب هر بار که سنگ به اون بالا می رسید باز می غلتید و پائین می اومد، و چقدر این خدایان خوب می دونستند که هیچ کیفری سخت تر از کار بیهوده و نا امیدی نیست.
شنیدن فایل صوتی پست پائین هم فکر کنم توی حال و هوای این روزها بچسبه( کیفیت به خاطر سهولت در شنیدن پائین آورده شده .)

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

SMS



نوشت:
I am inhabited with a cry , nightly it flaps out, looking with it hooks for some thing to love... (Silvia Plath)
ehtemalan sharhe haale shomas be zabane Plath!


نوشتم:
na kamelan!