‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ دی ۳۰, پنجشنبه

گریز دلپذیر

آنا گاوالدا را در یک غروب دلفریب تابستانی شناختم. در یک کافه وقتی یکی از دوستان خوبم کتابی از او برایم آورده بود. دوستان خوب آدم سلیقه ی داستانی آدم را خوب می شناسند. 
خواندن صد و پنجاه صفحه داستان گریز دلپذیر برای من چندان سخت و وقت گیر نبود. صفحه های کتاب کم کلمه بودند و پر هیجان. نمی دانم چطور، نه تنها توی این داستان که توی باقی کارهای گاوالدا هم، می توانم خیلی راحت خودم را بگذارم جای تک تک آدم هاش. جای گرانس و البته لولا، رو راست اگر باشم حتا می توانم خودم را جای کارین هم بگذارم
داستان حکایت یک گریز دلپذیر است از زندگی همراه کسانی که می شود با آنها فرار کرد. آدم هایی که قضاوتت نمی کنند و هرگز کسی برای آن ها جای تو را نمی گیرد. یک رفاقت تام و تمام یک مهربانی بی چشم داشت. آن ها چهار نفر بودند و من احساس می کردم هر لحظه می توانم جای هرکدامشان باشم 
برای من خواندن این کتاب در دو شب متوالی پیش از خواب، دست همان گریز دلپذیر بود از خستگی های این روزهایم و آرامشی زیبا و ماندگار همراهش آورد
دروغ چرا خیلی دلم می خواهد آنا گاوالدا را از نزدیک بببینم، هرچند بیشتر دلم می خواهد او برایم همان نویسنده محبوب با موهای کوتاه و لبخند جمع و جور باقی بماند. من تیپ ظاهری او را می ستایم زیبا و ساده درست مثل گرانس. گرانس با یک برق لب و ریمل زیبا می شد، بله! همین کافی بود برای زیبا شدنش. او مسلح به چیزی بود ورای صورتش، او یک زن جوان پر از انرژی بود یک جور انرژی که آدم را زیباتر می کند
آنا گاوالدا بخوانید و سرشار از لذت شوید!

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

این همه وقت

چطور می شود کلمه ها ذهن آدم را تخلیه کنند؟ داستان اینجا تمام می شود در ذهن خالی از کلمات یک انسان معمولی.

خوبیش اینجاست که می شود صدای آدم ها را حتا وقتی سال ها نشنیده ایم بشناسیم سریع و از ورای فاصله های زیاد. آن روز یا شب یا هرچه که بود وقتی تلفن را بر می داشت حتا وقتی هنوز صدایی از پشت تلفن نشنیده بود می دانست اوست که زنگ می زند. صدا خوب نمی آمد ولی شک نداشت اوست؛ قصد نداشت وقار صدایش را بازیچه ی یک تشخیص زود هنگام و شتاب زده کند. برای همین کمی درنگ کرد و از او خواست تا بلندتر صحبت کند و این طور چند ثانیه ای زمان خرید. که می توانست باشد؟ وقتی یک نفر با یک شماره ی عجیب و غریب و در بدموقع ترین زمان روز تماس می گیرد درست وقتی انتظار می رود مشغول کار مهمی باشی؟ خود اوست که تماس گرفته ولی باید با اطمینان حرف زد. نمی شود جلوی پنچ شش نفر آدمی که زیر جلکی دارند تو را می پایند بی گدار به آب زد . پرسید می شود کمی بلند تر صحبت کنید البته با ظرافت و همان دلبرانگی همیشگی جوری گفت «کنید» که انگار می گفت «کنی» مگر چند نفر آدم وقت ناشناس در کل شش ملیارد نفر آدم روی کره زمین وجود دارند که یکهو ناغافل زنگ بزنند؟ 

از پنجره کمی صدای جیرجیرک لا به لای نسیم پاییزی می آمد داخل. اتاق با دیوار های آبی روشن و یک پنجره بزرگ رو به خیابان بیشتر شبیه یک اتاق انتظار بود تا جایی برای زندگی. اتاق انتظاری با یک کتاب خانه پر از برگه های نیمه نوشته و تا خورده و یک میز بزرگ که ساخته شده بود برای نوشتن. دختر گفت سعی می کند کمی بلند تر صحبت کند صدای جیرجیرک ها ولی از آن بلند تر نمی شد و بنا داشت صدای آن ها را به پشت گوشی برساند. صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت «خیلی خنگی» خندید. از همان خنده های دانه ای هزار تومن که با دوتاش می شد یک قهوه ترک توی کافه «زیر پله ای» خورد.

غروب ها همین که آدم حرف بزند وبرسد به چهارباغ باید چیزی بخورد. باید برود کافه ای جایی. کافه ای بود زیر پله های یک مرکز خرید تازه ساز که اسمش زود فراموش می شد. چقدر اشتباه می کنند این صاحبان کافه ها که اسم می گذارند روی آن میز و صندلی هایی که هرکدام هزار داستان شنیده اند از مردم. عصرها می نشستند و او آخرین نوشته هایش را می خواند. آن عصر پاییزی یک قسمت از مجموعه ی جدیدی را خواند که بنا داشت بلخره چاپش کند.
«کلمه ها
مثل هجا هایی ناپیدا
در تاریکی یک چای غرق می شوند،
و مابی آن که بدانیمچیزی را می نوشیم
                        که از گلویمان جوانه خواهد زد.»
کافه ها همیشه تاریک تر از زندگی معمولی ند و آدمها آنجا آرام تر از حد معمول خودشان، می شود زل زد توی چشم های طرف مقابل. گفت «وقتی می خونی، احساس می کنم یه شرم دخترونه توی نگاهت هست». دختر خندید، شرم دخترانه ترکیب خنده داری بود. چرا باید یک دختر زمان خواندن یک اثر شرم داشته باشد؟ ادامه داد «وقتی شعر می خونی بدتره».
بله، خوبی اش اینجاست که حافظه ی آدم ها جا برای حفظ صدای همه دارد به خصوص صدای کسانی که انتظار داریم فراموشمان نشود. چرا باید خنگ باشد او که حتا پیش از جواب دادن می دانست، وقت نشناس ترین دختر پرروی روی زمین است که گوشی تلفنش را از یک جای دنیا برداشته و بعد از نمی دانم چقدر وقت زنگ می زند. بار قبل وقتی گوشی تلفن را برداشته بود و تماس می گرفت روی اسکله ی شهری بندری در شیلی بود، جایی در امریکای لاتین، نقطه ای دور از مدنیت. اسکله ای که می گفت بیشتر از پنج سال است نه کشتی آنجا پهلو گرفته نه قایقی کسی را پیاده کرده. گفته بود برای دوره ی مدیرت توریسم یا همچو چیزی بهآن جا سفر کرده.
با تردیدی ساختگی پرسید «شیما؟! تویی؟» دو تا از همکارهاش داشتند نگاهش می کردند. گفت چهارتا صفر افتاده از کجا زنگ می زنی؟ جوری حرف می زد انگار همین دیروز گپ مفصلی زده اند. خندید. غالبن زیاد نمی خندید. اوقاتی که مشغول کار بود اصلن نمی خندید ولی شیما انگار شبیه تمام فیلم های طنز تلخ دنیا بود. طنز تلخی طولانی که هر چند سال یک بار می آمد برای روتوش تمام بدخلقی ها.

دختر سعی کرد چیزی از صدای جیرجیرک ها را پر کند توی گوشی، هنوز وقتی با او حرف می زد  مثل دختری دبیرستانی می شد، که می خواهد دلبری کند و دلبری نمی داند. سرخوش و خالی از دنیای پر تلاطم اطراف. گفت «از مریخ تماس می گیرم»، بعد درآمد که  «نه، نه، از اون دنیا. مگه خبر نداری من مرده ام؟» باهم خندیدند. گفت از یک جلسه ی مهم بیرون آمده و مجبور است به جلسه برگردد. جلسه ی سیاستگزاری فلان یا مدیریت بهمان بود. هر دو خوب می دانستند چقدر این جلسات مهم نتایج احمقانه ای دارند. دنیا بدون این جلسه اگر دنیای بهتری نباشد جای بدتری نیست ولی بی شک حال آن ها بدون آن جلسه حال بهتری بود.
 صدا مدام قطع می شد و با تاخیر می رسید. صدا ها همیشه با تاخیر می رسند. درست مثل آن داستان سه صفحه ای که آخرین بار برایش خوانده بود. آنجا صدای زن آن قدر با تاخیر رسیده بود که مرد هرگز آن را نشنیده بود و نفهمیده بود بد نیست اگر برای آن شب کمی پرتقال بخرد. و اگر می خرید ... لابد اگر برای خرید پرتقال سر کوچه می ایستاد آن فاجعه رخ نمی داد. چطور تاخیر در یک صدا نتوانست جلوی فاجعه ای را بگیرد. گفت « تاخیر داره» لختی منتظر ماند تا بشنود  «پرتقال یادت نره».

پایین پل کنار رودخانه ای که هنوز فصلی نشده بود نشسته بودند. روی یک تخته سنگ پشت به پشت هم. ماه کامل بود. بنا بود نیم ساعت هیچ حرفی نزنند. فقط به صدای طبیعت گوش بدهند. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که درآمد «از همین مسخره بازی هات خوشم نمیاد ها». جوابی نشنید. ادامه داد «زندگی مثل همین رودخونه است.» می دانست چقدر جمله ی کلیشه ای حال بهم زنی تحویل طرف داده، پس ادامه داد «من از بچگی آدم موندن نبودم». و در تمام نیم ساعت بعد فقط یک جمله شنید «من هم از بچگی آدم رفتن نبودم.»

خاطره ها مثل صداها هرگز نمی میرند. درست مثل پیاز گلی زیر خاک. خاطره ها در خاک ذهن چنان می مانند که اگر سرمایی به گرمایی و گرمایی به سرمایی بدل شود جوانه بزنند. خاطره ها را خودمان می سازیم ولی اسم هامان را خودمان انتخاب نمی کنیم. همین است که اسم ها خیلی زود غریبه می شوند. اسمش را وقتی دید، خواب و بیدار بود از کابوس پریده بود یا تشنگی نمی دانست، دید چراغ روشن مانده و او لابد با دهانی نیمه باز و سری آویزان از گوشه تخت، جوری خوابیده که انگار از هوش رفته است. اسمش را روی گوشی موبایل دید. درنگ کرد انگار لحظه ای لازم بود تا به یاد بیاورد آن اسم متعلق به کیست. ایمیل را باز کرد مثل پیاز نرگسی که توی برف گل می دهد.
سلام،
امیدوارم خوب باشی. امروز تصادفن و به این دلیل که موبایل شرکت رو خونه جا گذاشته بودم، موبایل خودم رو روشن کردم و جالب بود که تو همین امروز تماس گرفتی بعد از این همه وقت. بعد از جلسه چند بار بهت زنگ زدم، ولی تماس برقرار نمی شد.  کاری که باعث شد تماس بگیری رو ایمیل کن، می خونم. شاد باشی.
مگر آدم باید کاری داشته باشد که بعد «این همه وقت» تلفن را بردارد و به کسی زنگ بزند؟ جواب داد
سلام، زنگ زده بودم خواب دیشبم رو برات تعریف کنم. شاد باشی. 
 می دانست او ساعت ها به این یک جمله خواهد خندید. و این خنده ها برای «آن همه وقت» تا بار بعدی که صدای هم را بشنوند کافی ست.   


زهرا میرباقری
 فروردین 1395 

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

شهرزاد – ششم

«همش پونزده دقیقه توی خونه شون بودم. نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم، اولین باری بود که خونه ی کسی سرک می کشیدم، و خیلی می ترسیدم مبادا کسی سر برسه. خیابون رو چک کردم کسی توی گذر نباشه، خودمو باریک کردم و از لای در اومدم بیرون، در رو قفل کردم و کلید رو زیر پادری گذاشتم. بعدش رفتم مدرسه. مداد گرون بهای اون هم توی دستم بود.»
شهرزاد ساکت شد. از چهره اش چنان بر می آمد که دارد گذشته را مرور می کند و تصویر همه ی حوادث بعد از آن را یکی یکی از ذهن می گذراند.
بعد از مکثی طولانی درآمد که« اون هفته شادترین هفته ی عمرم بود، تو دفترم با مداد اون هرچی به دستم می رسید می نوشتم، بوش می کردم، می بوسیدمش، می مالیدمش به گونه هام، می ذاشتمش بین انگشت هام. حتا بعضی وقت ها می کردمش دهنم و می مکیدمش. البته که هر چی بیشتر باهاش می نوشتم زودتر تموم می شد، و این خیلی زجرم می داد ولی کاری نمی تونستم برای خودم بکنم. با خودم فکر می کردم، اگر خیلی کوچیک بشه، می رم و یکی دیگه بر می دارم، اونجا توی جا مدادی روی میز یه دسته مداد استفاده شده بود. اصلن بویی نمی برد که یکی از مداد هاش کم شده. حتمن تا اون موقع هم نفهیده یه تامپون تو کشوی پایینیه. این فکر، هیجانی بی پایان به جونم می انداخت- مثل غلغلکی اون پایین مایین ها. دیگه ناراحت نمی شدم که توی دنیای واقعی بهم نگاه نمی کنه یا حتا نمی فهمه من وجود دارم. چون من یواشکی یه چیزی از اون صاحب شده بودم، یه بخشی از وجود اون رو.»
ده روز بعد، شهرزاد باز از مدرسه جیم زد تا یک توک پا برود خانه ی پسر. ساعت یازده صبح بود. مثل بار قبل کلید را از زیر پادری برداشت، در را باز کرد. باز هم اتاق او بی عیب و نقص مرتب بود. مدادی از دسته ی مداد های استفاده شده ی روی میز انتخاب کرد و با دقت توی جا مدادی خودش گذاشت. بعد با حجب و حیا روی تخت خواب او دراز کشید، دست ها را روی سینه قلاب کرد و خیره شد به سقف. این تخت همان جایی ست که او هر شب رویش می خوابد . از این فکر قلبش شروع کرد به تند تر تپیدن و نفسش به شماره افتاد. انگار توی شش هایش هوا نبود، حلقش مثل استخوان خشک شده بود و هر نفسش درد به جانش می انداخت.
شهرزاد بلند شد و رو تختی را با دقت مرتب کرد. باز مثل دفعه ی قبل روی زمین نشست. به سقف نگاه کرد. هنوز برای این که توی تخت خواب او بخوابم خیلی زود است. این کار به زمان نیاز دارد.
این بار شهرزاد نیم ساعتی آنجا ماند. از توی کشوها دفترچه هایش را بیرون آورد و خیره شد به نوشته ها. یک کتابچه ی گزارش هم پیدا کرد و خواندش، راجع به رمان «کوکورو» بود یکی از کارهای «سوسکی ناتسومه[1]»، تکلیف تابستانی بود. دست خطش فوق العاده بود. درست همان طور که از یک دانش آموز شاگرد اول انتظار می رود. بدون غلط و خط خوردگی. نمره ای هم که به آن داده شده بود عالی بود. چیزی غیر از این می توانست باشد؟ هر معلمی با چنین دست خط زیبایی مواجه شود حتمن نمره ی عالی را می داد، حتا اگر زحمت خواندن یک خطش را هم به خودش نداده باشد.


[1] Soseki Natsume : ناتسومه یکی از نویسندگان مشهور ژاپنی است که اغلب به عنوان بهترین نویسنده ی تاریخ مدرن ژاپن شناخته می شود. 

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

شهرزاد-- پنجم

محض اطمینان شهرزاد زنگ خانه را زد، چند لحظه ای درنگ کرد که یقین کند کسی خانه نیست، نگاهی به خیابان کرد که مطمئن شود کسی نگاهش نمی کند، در را باز کرد و وارد شد. دوباره از داخل در را قفل کرد. کفش هایش را در آورد و پیچید توی کیسه پلاستیک و گذاشت توی کوله پشتی اش. بعد پاور چین پاورچین از پله ها رفت طبقه دوم.
اتاق خوابش طبقه بالا بود، درست همان طور که تصورش را می کرد. تختش به دقت مرتب شده بود. استریویی جمع و جور و چند سی دی روی سر کتابخانه کوچکی گوشه ی اتاق بود. تقویمی به دیوار چسبانده بود با عکسی از تیم بارسلونا و کمی آن طرف تر هم چیزی شبیه به نشان یک تیم فوتبال به دیوار بود، فقط همین ها. نه عکسی و نه پوستری. فقط یک دیوار کرمی رنگ. پرده ی سفیدی هم جلوی پنجره آویزان بود. اتاق مرتب بود، همه چیز درست سر جای خودش. هیچ کتابی باز نمانده بود و هیچ لباسی روی زمین نبود. وضعیت اتاق نشان می داد که صاحبش چقدر آدم باریک بینی ست. یا مادری دارد که اتاقش را مرتب می کند. یا هر دو. این مسئله شهرزاد را عصبی کرد. اگر اتاق کمی در هم و برهم بود، کمی به هم ریختگی که شهرزاد ایجاد می کرد توجه چندانی به خودش جلب نمی کرد. در عین حال، نظم و نظافت اتاق، این که همه چیز مرتب و سر جای خودش بود، او را خوشحال می کرد. چقدر همه چیز شبیه او بود.
شهرزاد چند دقیقه ای پشت میز، روی صندلی او نشست. با خودش فکر کرد این جایی ست که او هر شب درس می خواند، قلبش به تپش افتاده بود. وسایل روی میز را یکی یکی بر می داشت، توی دست می گرفت، بویشان می کرد و روی لبهاش می گذاشت. مداد او، خط کش او، قیچی او، منگنه ی او- چیزهایی زمینی و کم ارزش، برای شهرزاد آسمانی و نورانی بودند، چرا که متعلق به «او» بودند.  
کشوی میز را باز کرد و بنا کرد وسایل را با دقت نگاه کردن. کشوی بالایی دو بخش شده بود و توی هر قسمت وسایل متفرقه و سوغات ها گذاشته شده بودند. کشوی بعدی، پر بود از دفترچه های مربوط به درس های آن ترم. کشوی آخر هم با دفترچه ها و برگه امتحانی های سال های زور چپان شده بود. تقریبن همه چیز به مدرسه و فوتبال مربوط بود. خیلی دلش می خواست چیزی شخصی از او پیدا کند، دفترچه خاطراتی، نامه ای، چیزی ولی همچو چیزی توی میز نبود. حتا یک عکس هم نبود. این به نظر شهرزاد غیر عادی آمد. یعنی او خارج از مدرسه و فوتبال زندگی دیگری نداشت؟ یا شاید هم وسایل شخصی اش را با دقت پنهان کرده بود، جوری که کسی نتواند پیدایشان کند؟
شهرزاد همچنان پشت میز نشسته بود و به دست خط او خیره شده بود، در بطن کلمه ها غرق شد. برای این که خودش را آرام کند بلند شد و روی زمین نشست، چشم دوخت به سقف. دور و برش مطلقن ساکت بود. او به دنیای لامپری گونه اش بازگشته بود.

هابارا پرسید« یعنی همین؟ کل کاری که کردی رفتی توی خونه اون و نشستی کف زمین؟»
شهرزاد گفت «نه، من می خواستم یکی از وسایلش رو بردارم، یه چیزی که هر روز با خودش داره، یا زیادی به بدنش می چسبونه، ولی اون هیچ چیزی رو جا نگذاشته بود و مجبور شدم یکی از مداد هاش رو بردارم.»
«یه مداد فقط؟»
«آره، یکی از مداد هایی که معلوم بود داره ازش استفاده می کنه رو برداشتم. ولی این کافی نبود، این کار مثل یه دزدی ساده بود. حقیقتی که به خاطرش اونجا بودم رو زیر سوال می برد. من دزد عشق بودم.»
دزد عشق؟ این عبارت به نظر هابارا برای اسم یک فیلم صامت مناسب بود.
«برای همین تصمیم گرفتم، یه چیزی به جاش بگذارم. یه نشونه ای که ثابت کنه من اونجا بودم. یه گواهی برای این که بگه یه بده بستون اتفاق افتاده نه یه دزدی ساده. ولی چی می تونستم بگذارم؟ هیچی به ذهنم نمی رسید. کیف و جیب هام رو گشتم ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. خودم رو برای این که یادم رفته بود یه چیز مناسب بیارم شماتت می کردم. بلخره تصمیم گرفتم یه تامپون به جاش بذارم. یه تامپون استفاده نشده ها، هنوز توی پلاستیکش بود. چون پریودم نزدیک بود با خودم آورده بودم. قایمش کردم توی کشوی آخری یه جایی که به سادگی پیدا نشه. این مسئله به شدت هیجان زده ام کرد. این حقیقتی که تامپون من توی کشوی این میز اون پشت و پسل ها بمونه. شاید برای همین هیجان زدگی بود که بلافاصله بعد از اون کار پریود شدم.»

هابارا با خودش فکر کرد، یک تامپون در برابر یک مداد. لابد آن شب هابارا توی دفترچه یادداشتش می نوشت « دزد عشق، مداد، تامپون.» خیلی دلش می خواست بداند آن ها از این کلمه ها چه می فهمند.  


۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

شهرزاد – چهارم

یک روز همان طور که توی رخت خواب دراز کشیده بودند گفت « اولین باری که قفل یه خونه ی خالی رو بازکردم ده دوازده سالم بود.»
هابارا- مثل اغلب اوقاتی که او داستان می گفت- احساس کرد کم آورده است.
شهرزاد پرسید« تا حالا شده قفل دری رو بشکنی؟»
هابارا با صدای خشکی درآمد که«نه، فکر نکنم.»
«یه بار انجامش بده، معتادش می شی.»
«ولی.. غیرقانونیه.»
«شرط چند؟ خیلی خطرناکه، ولی باور کن گرفتارش می شی.»
هابارا سکوت کرد تا او ادامه بدهد.
شهرزاد ادامه داد « اولین چیزی که وقتی وارد خونه ی یه کسی می شی درست وقتی هیچ کس خونه نیست سکوتشه. هیچ صدایی نمی آد. انگار ساکت ترین نقطه ی روی زمینه. به هرحال، این حسیه که به من دست می ده. وقتی می نسشتم روی زمین و از جام جم نمی خوردم، باز برمی گشتم به زندگی لامپری ایل وار خودم. قبلن بهت گفته بودم که تو زندگی قبلیم لامپری ایل بودم،نه؟»
«آره، گفته بودی.»
«قشنگ مثل همون موقع بود. انگار مکنده هامو انداخته باشم گِلِ قفسه ی لباس زیر ها و هی جلو عقب برم، مثل جلبک هایی که دور و برم هستن.  همه جا ساکته. هرچند باید هم باشه چون من که گوش نداشتم. روزهای آفتابی نور مثل یه پیکان از سطح آب می اومد پایین. ماهی ها با شکل ها و رنگ های مختلف اون بالا جمع می شدن. ذهن من خالی از هر فکری بود. فقط پر از فکرهای لامپری طوره، که باید هم می بود. یه کمی نامفهوم ولی بی غل و غش بودن. اونجا بهترین جا برای بودنه. »
اولین باری که شهرزاد قفل یک خانه را شکسته بود، اون طور که خودش می گفت، دبیرستانی بود و به خاطر یکی از پسرهای کلاس شکست عشقی ناجوری خورده بود. البته پسر آن طور نبود که شما خوش تیپ به حسابش بیاورید، ولی قد بلند بود و موهای آب و جارو کشیده ای داشت، دانش آموز خوبی بود، فوتبال بازی می کرد و شهرزاد به شدت مجذوب او شده بود. هرچند ظاهرن پسر به دختر دیگری در کلاس علاقه مند بود و کوچک ترین توجهی به شهرزاد نمی کرد. در حقیقت اصلن ممکن بود پسر نمی دانست که شهرزادی در عالم هستی وجود دارد. با همه ی این اوصاف، شهرزاد نمی توانست به او فکر نکند.  دیدنش کافی بود که نفسش بالا نیاید، گاهی فکر می کرد دارد مریض می شود. با خودش فکر کرد که اگر کاری نکند قطعن، دیوانه خواهد شد، ولی اعتراف به عشق هم واقعن برایش ممکن نبود.
یک روز شهرزاد از مدرسه فرار کرد و به خانه ی پسر رفت. پانزده دقیقه ای از محل زندگی خودش تا آنجا راه بود. پیشتر راجع به خانواده پسر تحقیقاتی کرده بود. مادرش در یکی از شهر های مجاور مدرس زبان ژاپنی بود.  پدرش که قبلن در کارخانه ی سیمان کار می کرده در یک تصادف کشته شده بود. خواهرش هم دانش آموز دبیرستان بود. همه ی این ها یعنی در طول روز خانه خالی بود.
تعجبی نداشت، در ورودی قفل بود. شهرزاد به دنبال کلید زیر پادری را گشت. بله، کلید یدک آنجا بود. از آنجا که توی شهرهای آن حوالی جرایم چندانی رخ نمی داد، مردم همیشه یک کلید یدک زیر پادری یا توی زیر گلدانی شان می گذاشتند.  


۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

شهرزاد-- سوم

چهار ماه قبل هابارا برای اولین بار شهرزاد را دیده بود. او به این خانه که در یکی از شهرهای استانی در شمال توکیو قرار داشت، اسباب کشیده بود و این زن را به عنوان «بانوی پشتیبان» برایش معین کرده بودند. از آنجایی که نمی توانست از خانه خارج شود، این زن مسئول خرید غذا و دیگر ضروریاتش بود. به علاوه، مجلات و کتاب هایی که او دوست داشت بخواند، سی دی هایی که دلش می خواست بشنود هم دنبال می کرد. با وجود این که هابارا به ندرت معیار های زن را در انتخاب دی وی دی ها می پذیرفت، دی وی دی ها را هم برایش سوا می کرد.
یک هفته بعد از آن که رسید، چنان که از شواهد و قرائن پیداست، شهرزاد او را به رخت خواب کشاند. وقتی رسیده بود، روی عسلی کنار تخت خواب یک بسته کاندوم بود. هابارا حدس زده بود که سکس یکی از وظایف زن است، یا طبق عباراتی که آن ها استفاده می کردند جزئی از «فعالیت های پشتیبانانه» اش بود. فارغ از این که عبارت درستش چیست و انگیزه ی زن چه می تواند باشد، با طرف همراه شد و بی معطلی پیشنهادش را قبول کرد.
با این که هم خوابگی شان آن قدر ها اجباری نبود، ولی نمی شد گفت هیچ کدامشان با کمال میل تن به این کار داده است. زن انگار یک جورهایی گارد نگه می داشت، مواظب بود که بیش از اندازه کامجویی نکنند- درست مثل مربی رانندگی که حواسش هست شاگردش بیش از حد هیجان زده نشود و زیاده از رانندگی لذت نبرد. نمی شد گفت عشق بازی شان شهوانی بود، نمی شد هم گفت از سر وظیفه انجامش می دادند. شاید اول به نظر می رسید که این کار یکی از وظایف اوست (یا حداقل، بسیار به آن توصیه شده) ولی در آن لحظه انگار او، اگر شده کمی، چیزی از جنس لذت در این کار یافته بود. هابارا این را از واکنش های ظریف بدنش می فهمید، واکنش های ظریفی که به او هم لذت می بخشید. هابارا هم یک حیوان وحشی نبود که توی قفس اندخته باشندش، انسانی بود که طیف احساسات خودش را داشت. این که  همخوابگی را فقط برای ارضای جسمانی انجام دهند زیاد برایش جور در نمی آمد. حالا این که شهرزاد چقدر این هم خوابگی را می گذاشت به حساب وظیفه و چقدرش را پای لذت شخصی خودش؟ این را هم او نمی دانست.
همه چیزشان همین طور بود. هابارا هرگز نمی توانست سر از احساسات و قصد و نیات شهرزاد دربیاورد. مثلن، شهرزاد یک شورت نخی سفید می پوشید، از همان شورت های نخی سفیدی که هابارا فکر می کرد اکثر زن های خانه دار سی و چند ساله  می پوشند – البته این یک جور حدس بود چون او تجربه ی بودن با زنان خانه دار سی و چند ساله را نداشت. بعضی روزها،ولی، به جایش یک شورت گل گلی و حریر می پوشید. همیشه برایش سوال بود که او چرا از استایلی به استایل متفاوت و مقارنی تغییر می کند.

چیز دیگری که همیشه ذهنش را درگیر می کرد همین داستان تعریف کردن های شهرزاد بود، عشق بازی و داستان چنان به هم پیوسته بود که معلوم نبود کی این یکی تمام می شود و آن یکی آغاز. پیش از این هرگز چیزی شبیه به این را تجربه نکرده بود: با این که عاشق او نبود، و هم خوابگی شان هم چنان فوق العاده نبود، سخت او را در آغوش می کشید. این چیزی بود که خودش را گیج کرده بود.     



۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

شهرزاد -- دوم

یک بار همین طور که توی رخت خواب با هم خوابیده بودند، شهرزاد درآمد که «من توی زندگی قبلیم یه لمپری ایل[1] بودم». چنان صاف و پوست کنده گفت، که انگار بخواهد بگوید اگر سمت شمال را بگیری و بروی بعد از مسیری طولانی به قطب شمال می رسی. هابارا هیچ نمی دانست لمپری ایل چه شکلی ممکن است باشد. پس او اظهار نظری راجع به این موضوع تحویل نگرفت.
پرسید«می دونی چطوری یه لمپری ایل یه ماهی قزل آلا رو می خوره؟»
او واقعن نمی دانست، اصلن اولین باری بود که می شنید لمپری ها ماهی قزل آلا می خورند.
« لمپریا آرواره ندارند. همینه که اونا رو از بقیه مار ماهی ها مجزا می کنه.»
« هوم؟ بقیه شون دارن؟»
با تعجب پرسید « یعنی تا حالا درست و حسابی به یکی شون نگاه نکردی؟»
« راستش من هر از گاهی مارماهی می خورم، ولی تا حالا شانس اینو نداشتم که از نزدیک نگاهشون کنم و ببینم آرواره دارن یا نه.»
« خب، به نظرم باید یه بار بری نگاشون کنی. برو آکواریوم یا جایی مث اونجا. مارماهیای معمولی آرواره دارن. ولی لمپریا فقط مکنده دارن، که باش خودشون رو کف رودخونه یا دریاچه می چسبونن به سنگی چیزی. بعد یه جورایی اونجا شناور می مونن، مثل علفزار هی جلو، عقب می رن.»
هابارا مجسم می کرد که گروهی از لمپری ها کف یک دریاچه مثل علفزار پیچ و تاب می خورند. همچون صحنه ای در ذهنش از واقعیت به دور بود، هر چند درست در آن لحظه، او می دانست، واقعیت چقدر غیر واقعی است.
«   لمپریا همین جوری زندگی می کنند، لا به لای علف های دریایی. دراز می کشند و منتظر می مونند. بعد، همین که یک قزل آلا میاد که رد بشه، می پرن و با اون مکنده ها شون بهش می چسبن. توی مکنده هاشون یه چیز زبون طوری هست که دندون های ریزی داره، که توی شکم قزل آلا فرو می ره و اونقدر جلو عقبش می کنن تا بلخره سوراخش کنه و لمپری بتونه گوشت ماهی رو تیکه تیکه بخوره.»
هابارا گفت « هیچ دوست ندارم یه قزل آلا باشم.»
«   توی دوره ی روم باستان، لمپری ها رو از توی تالابا می کشیدن بیرون و برده های بد بخت رو می دادن که اونا زنده زنده بخورن.»
هابارا با خودش فکر کرد که هیچ دوست ندارد، یک برده ی بخت برگشته در زمان روم باستان هم باشد.
شهرزاد گفت « اولین باری که یه لمپری رو از نزدیک دیدم، برمی گرده به وقتی که بچه دبستانی بودم، ما رو برده بودند آکواریوم اردو، اون وقتی که اونجا خوندم چه جوری زندگی می کنند، فهمیدم که توی زندگی قبلیم یکی از اونا بودم. منظورم اینه که، دقیقن تو خاطرم اومد که چطور به یه تیکه سنگ چسبیده بودم و بین علف ها استتار کرده بودم و زل زده بودم یه اون قزل آلا که بالا سرم شنا می کرد».
« یادت میاد خورده باشی شون؟»
«  نه.»
هابارا گفت « خیالم راحت شد. یعنی همه اون چیزی که از زندگی قبلیت یادت میاد اینه که ته رودخونه پیچ و تاب می خوردی؟»
شهرزاد جواب داد« این جوری نمی شه راجع به زندگی قبلی حرف زد. اگه خیلی شانس بیاری، یه چیزهایی ازش یادت میاد. انگاری از سوراخ ریزی روی دیوار بهش یه نگاهی بندازی. تو چیزی از زندگی گذشته ات یادت میاد؟»
هابارا گفت «نه، اصلن.» راست می گفت، هیچ وقت لزومی ندیده بود که سر در بیاورد در زندگی گذشته چه بوده. سرش با زندگی همین الانش به اندازه کافی گرم بود.
«هنوزم، خیلی خوب اون زیر دریاچه رو یادم میاد. دهنم چسبیده بود به یه تیکه سنگ و سر و ته آویزون بودم تا یه ماهی از بالا سرم رد بشه. یه لاک پشت خیلی بزرگ دیدم، خیلی ها، با اون لاک سیاه بزرگش مثل سفنیه توی «جنگ ستارگان» بود. و پرنده های سفید با اون منقارهای دراز و نوک تیزشون که از اون پایین مثل ابرهای سفید از این ور آسمون می رفتن اون ور.»
«  و تو الان همه ی این چیزا یادت میاد؟»
«  مثل روز برام روشنن. نور، جریان آب، همه چیز. بعضی وقتا توی ذهنم می رم به اون روزا.»
« بعد به چی فکر می کنی؟»
«آره.»
« لمپری ها به چی فکر می کنند؟»
« لمپری ها فکرای لمپری  طوری می کنند دیگه. درباره ی موضوعات لمپریایی که به همه ی حوزه های لمپری گون مربوط بشه.  نمی شه اون فکرا رو به زبون آورد. اونا متعلق به دنیای زیر آبن. درست مثل وقتی که توی شکم مادر هستیم. اون موقع هم به یه چیزهایی فکر می کردیم که حالا نمی تونیم با این زبونی که باهاش حرف می زنیم بیانش کنیم. درسته؟»
«یه لحظه اجازه بده! یعنی می خوای بگی که یادت میاد توی شکم مامانت چه شکلی بود؟»
«معلومه،» شهرزاد کمی گردن کشید که روی سینه ی او را ببیند، پرسید « تو یادت نمیاد؟»
او گفت که نه یادش نمی آید.
«  حالا بعدن یه وقتی برات می گم توی شکم مامانم چه شکلی بود.»
آن روز هابارا توی دفترچه خاطراتش نوشت « شهرزاد، لمپری، زندگی گذشته». بعید می دانست اگر کسی برود سراغ دفترچه متوجه شود معنی این کلمات کنار هم چیست.





[1] Lamprey eel گونه ای مار ماهی 


۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

شهرزاد -- یکم

در راستای این که اوری تینگ آندر کنترل شود، و در راستای این که همیشه قدم اول مهم ترین قدم است، این بخش اول از ترجمه ی داستان شهرزاد از هاروکی موراکامی است، که بناست هر هفته یک بخشش ترجمه شود و در این وبلاگ منتشر شود. 

شهرزاد
هاروکی موراکامی / ترجمه زهرا میرباقری

بعد از هر بار که با هم می خوابیدند، زن برای هابارا[1] داستانی عجیب و دلپذیر تعریف می کرد. درست مثل شهرزاد «قصه های هزار و یک شب.» هر چند، قدر مسلم، هابارا بر خلاف پادشاه آن داستان، بنا نداشت فردای آن روز سر او را از تنش جدا کند. (هرچند که زن هم هیچ وقت تا صبح پیش او نمی ماند.) او برای هابارا داستان می گفت برای این که، البته هابارا فکر می کرد برای این که، دوست داشت همان طور بی رمق، در لحظه های دلچسب بعد از هماغوشی توی جایش بغلتد و در گوش یک مرد حرف بزند. شاید هم برای این که می خواست هابارا که پشت درهای این خانه حبس شده کمی احساس راحتی کند.
همین بود که اسمش را شهرزاد گذاشت. هیچ وقت جلوی رویش این اسم را استفاده نمی کرد، فقط وقتی راجع به او توی دفترچه خاطرات کوچکش می نوشت به کار می بردش. با خودکارش می نوشت«شهرزاد امروز آمد.» بعد به زبان رمز و راز خلاصه ای از آن چه آن روز گذشته بود را ثبت می کرد چنان که هر کس غیر از او که ممکن بود بخواندش، گیج و ویج شود.  
هابارا نمی دانست داستان هایی که او برایش می گوید، واقعی اند، من درآوردی اند، یا مثلن نیمه واقعی، نیمه من درآوردی اند. نمی دانست از کجا می آیند. تعلیق و واقعیت، دیده ها و شنیده ها، موقع روایت کردنش انگار با وهمی خالص در هم آمیخته بود. برای همین بود که هابارا مثل یک بچه از شنیدن شان لذت می برد، بی آن که سوال های زیادی بپرسد. احتمالن تنها فرقش این بود که، سر آخربا خودش می گفت، این ها دروغ بودند، یا راست، یا مثلن ملقمه ای از هر دو؟
قضیه هر چه بود، شهرزاد برای گفتن قصه های روح بخشش مستحق جایزه بود. مهم نبود چه داستانی باشد، او داستان را منحصر به فرد می کرد. صدایش، سرعت روایت کردنش، سکوت و گفتارش، همه ی این ها بی رقیب بودند. او توجه مخاطبش را جلب می کرد، او را دست می انداخت، در بحر تعمق فرویش می برد و آخر سر درست آن چه پی اش می گشت را به او می داد. هابارای از خود بی خود، می توانست دنیای دور و برش را، شده برای یک لحظه، فراموش کند. مثل تخته سیاهی که با تخته پاک کن تمیز می شود، او تمام نا ملایمات و خاطرات تلخش را فراموش می کرد. چه چیزی از این بهتر؟ در آن برهه زمانی، این فراموشی دلپذیرترین چیزی بود که هابارا به آن نیاز داشت.
شهرزاد، سی و پنج ساله بود، چهار سال از هابارا بزرگتر، او یک زن خانه دار بود که دو تا بچه مدرسه ای داشت (هر چند او رسمن پرستار بود، یعنی شغل تفننی اش محسوب می شد).  شوهرش یک کارگر ساده ی کارخانه بود. خانه شان بیست دقیقه با ماشین تا خانه هابارا راه بود. این ها همه ی (یا تقریبن همه ی) اطلاعات شخصی اش بود وقتی برای این کار داوطلب شده بود. با این که هابارا هیچ رقمه نمی توانست صحت و سقم  این اطلاعات را بفهمد، ولی فکر می کرد دلیلی برای شک به او وجود ندارد. او هرگز اسمش را لو نداده بود و گفته بود «لزومی نداره بدونی، داره؟» با این که می دانست اسم هابارا چیست هیچ وقت او را به اسم صدا نزده بود. اسم ها را کاملن آگاهانه از خاطر زدوده بود، و چهار دنگ حواسش جمع بود که هرگز اسمی بر زبان نیاورد.  
ظاهرن، این شهرزاد هیچ وجه مشترکی با شهرزاد زیبا روی قصه های هزار و یک شب نداشت. او در سرازیری میان سالی بود، داشت یک لایه چربی روی هیکلش می نشست، غبغبش آویزان شده بود و خط و خطوطی دور و بر چشم هاش تار بسته بود. مدل موهاش، آرایش صورتش و نوع لباس پوشیدنش نه مثل قرطی ها بود و نه جوری بود که بشود به او خرده گرفت. ظاهرش آن قدر ها غیرجذاب نبود، ولی چهره اش دیگر مرکز توجه نبود، و برای همین هم جذابیش داشت کم کم محو می شد. در نتیجه، کسانی که در خیابان با او راه می رفتند یا مثلن در یک آسانسور با او سوار می شدند، احتمالن توجه چندانی به او نمی کردند. ده سال قبل، او حتمن زن جوان بسیار جذاب و پر انرژی بوده، شاید حداقل چند کله ای برای دیدنش می چرخیده. در آن لحظه، ولی، پرده ای بر بخشی از زندگی اش افتاده بود که بعید بود دیگر کنار برود.
شهرزاد هفته ای دو بار برای دیدن هابارا می آمد. روزهای معینی نمی آمد، ولی هیچ وقت آخر هفته ها نمی آمد. شکی در آن نیست که این روزها را با خانواده اش می گذراند. همیشه یک ساعت پیش از آمدنش زنگ می زد. از بقالی محله خرید می کرد و با مزدای هاچ بک آبی ش خرید ها را می آورد. ماشینش یک مدل قدیمی بود که روی سپرش دندانه داشت و چرخ هایش از دوده سیاه شده بودند. در محلی که می بایست ماشین را پارک می کرد، بار و بندیل را تا جلوی در می آورد و زنگ می زد. هابارا بعد از آن که از چشمی نگاه می کرد قفل را باز می کرد، زنجیر پشت در را بر می داشت و راهش می داد داخل. شهرزاد توی آشپزخانه خرید ها را مرتب می کرد و لیستی برای خرید روز بعد تهیه می کرد. این کارها را با تبحر کامل انجام می داد و با حداقل حرکات و کلمات.
وقتی کارهایش تمام می شد، دو نفرشان بی آن که حرفی بزنند روانه ی اتاق خواب می شدند، انگار جریانی نامرئی آن ها را به آن جا می کشاند. شهرزاد همان طور بی صدا و به سرعت لباس هایش را در می آورد، و می رفت توی رخت خواب پیش هابارا. حین عشق ورزی هم صریح و بی پرده حرف می زد، و هر کاری می کرد که وظیفه اش درست انجام شود. در اوقات قاعدگی، از دست هاش استفاده می کرد که درست همان نتیجه را بگیرد. مهارتش، بیشتر از حیث حرفه ای، به هابارا خاطر نشان می کرد که او لیسانس پرستاری دارد.
بعد از سکس آن ها در رخت خواب دراز می کشیدند و حرف می زدند. درست ترش این است که، او حرف می زد و هابارا گوش می داد، اینجا یک توضیحی می داد یا آن جا مثلن سوالی می پرسید. وقتی ساعت چهار و نیم می شد، او داستانش را قطع می کرد ( به دلایلی، همیشه آن لحظه انگار داستان به اوجش رسیده بود)، از رخت خواب بیرون می پرید، لباس هایش را می پوشید و حاضر می شد که برود. می گفت باید برود خانه و شامی تهیه کند.
هابارا تا دم در با او می رفت، باز زنجیر پشت در را می انداخت، از پشت پرده نگاه می کرد که چطور آن ماشین آبی کوچک دور می شود. سر ساعت شش، برای خودش شام ساده ای درست می کرد، و تنهایی می خورد. روزگاری آشپز بوده، برای همین سرهم کردن غذا برایش کار شاقی نبود. با غذایش پریر[2] می خورد(او هرگز الکل نخورده بود) و بعد همین طور که فیلمی می دید یا کتابی می خواند فنجانی قهوه می نوشید. او کتاب های طولانی دوست داشت، به خصوص آن هایی که چند باری خوانده بودشان تا بفهمدشان. کار دیگری نداشت که بکند. هم صحبتی نداشت. کسی را نداشت که به او تلفن بزند. کامپیوتری نداشت، پس اینترنت هم نداشت. روزنامه ای به دستش نمی رسید، و هرگز تلویزیون نمی دید (که عدو شود سبب خیر!). او حق نداشت از خانه خارج شود. رفت و آمد های شهرزاد هم فقط برای این بود که او تنها مانده بود.
هابارا آن قدر ها هم نگران این شرایط نبود. با خودش فکر می کرد، اگر چنان شود، حتمن سخت است ولی بلخره یک جوری با آن دست و پنجه نرم می کنم. من که توی یک جزیره ی متروکه نمانده ام. با خودش می گفت، نه من خودم جزیره ی متروکه ام. همیشه از اینکه با خودش خلوت کند راضی بود. آن چه آزارش می داد، فکر این بود که توی رخت خواب نمی تواند با شهرزاد صحبت کند، یا، درست ترش این است که دلش برای بخش بعدی داستان تنگ می شد.     




[1] Habara
[2]  Perrier

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

مورد هشتم

  نیم ساعتی می شد که زیر درخت  سیب نشسته بودند . آن یکی که چشمهای گرد و سبیل پرپشتی داشت با صدای بلند گفت " اِ اکبری ـَم اومد !" و دستش را بلند کرد .
اکبری لب حوض وسط قهوه خانه ایستاد و دست و صورتش را شست. دستش را که با کناره پیراهنش خشک می کرد داد زد ." بازم که از این قلیون سوسولیا سفارش دادین ! چطوری قنبری ؟" با مرد چاقی که سمت چپ تخت نشسته بود دست داد ." احوال دکتر؟"دستش را دراز کرد به طرف مردی که عینک بی فریم زده بود . دکتر نیم خیز شد و دست داد  " ارادتمندیم قربان، بفرما که جات خالی بود ببینی این مهندس وکیلی چه معرکه ای گرفته – خواب نما شده ."
وکیلی  زانوی راست را تکیه گاه دست کرده بود ، فندک زد و پیپش را روشن کرد " خواب نما کدومه ؟"  دو زانو نشست ، دود را بیرون داد  و پیشتر آمد " خواب رسولی را می دیدم ." پاکت توتون را روی سوختگی قالی گذاشت.
 اکبری چشمهایش را تنگ کرد " کدوم رسولی ؟"
"مدیر عامل شرکت پویا ، صنعت ، کاوش دیگه ."  قنبری و دکتر زدند زیر خنده . اکبری  با اخم پرسید "همون که چند ماه پیش تو همین قهوه خونه چپقشا کشیدیم ، که می گن زده به سرش؟ –"
وکیلی تسبیحش را دست به دست کرد " آره همون ، خوابشو دیدم. دور حیاط تیمارستان دنبال یه گربه کرده بود. صداهای ناجوری هم می اومد ، یه صداهایی ازدور، مثِ هم همه دم در ورودی . خیلی وحشتناک بود . رسولی برگشت توی چشمام نگا کرد . اولش شکل اون پسره بود که تو شرکتش کار می کرد، یادت هست ؟"
قنبری [1] رو به دکتر پرسید"همون که بعد کله پا شدنشون گریه زاری را اِنداخته بود ؟ " وکیلی رو به دکتر جواب داد" آره همون.  شکل اون شده بود." پاکت توتون را جا به جا کرد ، سوختگی قالی روی یکی از گلهای درشتش بود .
 اکبری سری تکان داد و نیش خند زد" چه خواب سوزناکی ! عین فیلمایِ هندی بوده پس؟ بریم بدیم حاج منصوری تعبیرش کنه " وکیلی چشمهایش گرد شده بود " تازه آخر خوابم رسولی  شکل یه گربه شده بود !" قنبری زد زیر خنده " یا اَبلفَض ! آره  اکبری برو بده براش تبیر کنه ، تو که باش خیلی جوری ظُرا با هم دس نماز می گیرین صف اول نماز وایمیسی " ریش تنکش را خاراند و دستش را سر شانه وکیلی گذاشت " قربونی خواب دیدند، عنتر.  این چه طرز خواب دیدنه ؟ البته ما ریقوای مثی تو نمی خوایم که شب خواب می بینن و صپ بدنشون مثی بید –" شروع کرد به لرزاندن خودش . " صپ اِگه می دیدَند !... سر و رو پف کرده ، پا هر چشش چار تا خط افتاده بود . فک کردم خوابِ خانوم صالحیا دیده، نگو خوابِ این مرتیکه دیوونه این جوریش کرده . حقا که اکبری راس می گه –"
مرد سیبیل کلفت قل قل قلیان جلویش را راه انداخت " بسه دیگه قنبری "  نگاه پر جذبه ای به وکیلی کرد و بعد رو به دکتر گفت " کی برنامه داره ؟" دکتر دستی بین موهای لختش برد" هر کس پیشنهاد بدیعی داره ، شما چی می گی افخم؟ ... عجله داری ؟"  دوباره قل قل قلیان را در آورد و زیر لبی گفت " کسی حرفی نداره ؟" دود از بین لبهایش خارج شد.اکبری کش و قوسی آمد ، دراز شد و لوله قلیان را گرفت " این کریمیان—" افخم سر تکان داد.
دکتر لبش را تر کرد " کارشناس ابزار صفر چهار رو می گی ؟ " اکبری با سر تائید کرد . دکتر ادامه داد " چنگی به دل نمی زنه . به علاوه خیلی برش داره ." با شست وسبابه زیر لبش را خاراند." کارِت بهش گیره ؟ " به پیش خدمت اشاره کرد که قلیان را ببرد ." مثل همیشه ."  یک اسکناس دو هزار تومانی گذاشت توی جیب پیش خدمت .
اکبری که تازه کفشهایش را کنده بود ، چهار زانو نشست و موبایلش را از جیب در آورد " بلوتوثا روشن تا بفرسّم ."قنبری همین طور که با موبایلش کلنجار می رفت گفت " تو گوری این موبایلا جدید—"افخم موبایلش را گرفت " شما از اون مهندسها هستی که از مهندسی فقط دو تا چیزش رو دارند." اکبری پوز خند زد " که دومیش ذات خرابه – آقا فِرِسّادم ، برو حالشو ببر ." قنبری و افخم ریز ریز می خندیدند و به صفحه موبایل زل زده بودند "اَی ناکِس !" دکتر پرسید "خودشه ؟" اکبری دو زانو نشست تا پیش خدمت سینی چای را جلویش بگذارد " نه برادر ، یکی شکلشه "افخم لبخند زد و به کناره تخت تکیه داد.
 قنبری سرش را زیر انداخت وگفت " تفریحِ خوبی نیس . بیاین تمومش کنیم."وکیلی با پشت دست ضربه ای به بازوی قنبری زد" والّا آره عاقبت خوشی نداره ."قنبری به خنده افتاد " کره خر به قول اکبری خیلی سوسولی. فیلمد کردم. اتفاقن من که با این مورد موافقم. بیا، اصن خوابد تعبیر شد – اکبری ، فیلم مالی کوجاس ؟" اکبری که هنوز داشت توی موبایلش پی چیزی می گشت جواب داد" اتفاقی پیداش کردم. حالا به درد می خوره ؟ " یک استکان چای برای خودش ریخت و یکی از شیرینی های نارگیلی را گاز زد و گفت " منظورم اینه که کاری ازش میاد؟"دکتر خرده شیرینی هایی که روی شلوارش ریخته بود را تکاند . " هر کاری یه راهی داره ." موهایش را از پیشانی کنار زد، و با چشم به اکبری اشاره کرد و بعد استکان چای را دست گرفت .
اکبری دماغش را خاراند و با انگشت ریش پر پشتش را شانه زد " مهندس قمبری پیشکسوت مان –"قنبری نیشش  تا بنا گوش باز شد، دندانهای ریزش که نمایان شدندگفت " تا مهندس افخم چی چی بفرمان !؟" افخم دَم سبیلش را پیچ داد و به وکیلی نگاه کرد . وکیلی با تسبیح چوبی اش بازی می کرد . دکتر گفت " اُکی بده مهندس . یه خرده اذیتش می کنیم . فاز می ده ."
قنبری گفت " آی پوزش بخورِه ، آی پوزش بخورِه. دخِتره پر مدعا ، با اینکه فک نمی کنم این دفه دری از کسی وا شه ولی به اذیت کردنش میرزه " ابروی راستش را بالا انداخت.
وکیلی سرش را پائین انداخته بود و  با دانه های تسبیح بازی می کرد.
" اِگه تا سی ثانیه دیگه جواب ندی انگار می کونم رفتی گل بیچینی .. می گن عاشقش شدی ! راسّه؟" افخم استکان چای را برداشت و با دست دیگر یک حبه قند پراند داخل دهانش " دهن مردمو باید بعضی وقتا پُر کرد ." وکیلی تسبیح را مشت کرد " چرا خانم صالحی؟ "
دکتر استکان را زمین گذاشت . " به همون دلیلی که  بقیه ،رسولی بنده خدا، عابدی . برای همون که استکی خدابیامرز. بار اول نیست که بار هشتمه هر دفعم یه دلیلی داشته ، یکی خورده حساب داشته ، یکی طلب داشته ، یادت نرفته که روز اول که دور هم جمع شدیم گفتیم خورده حسابها رو تسویه می کنیم ، خورده حسابای همه رو ، یادته عابدی قضیه اش چی بود ؟ " افخم رو به وکیلی گفت " برا قنبری زده بود. که خواسته بودنش گفته بودن تو اختلاس کردی، یادته که ؟ " دکتر ادامه داد" گمونم یادش باشه ما می گیم آدم زیر آب زنو چی ؟  باید زیر آبشو زد ؟!" سرش را تکان داد و منتظر تائید ماند.
وکیلی هنوز سرش پائین بود " آخه این بنده خدا یه دفتر دار سادس!" دکتر عینکش را برداشت گوشه چشمهایش را فشار داد " همین دفتر دارای ساده خیلی راحت زیر آب می زنن همچین می زنن که نفهمی از کجا خوردی ، یادته پارسال برای اکبری توبیخی اومد ؟ همون موقع که از ایتالیا برگشت ؟می دونی واسه چی بود ؟ " وکیلی سر تکان داد . هنوز سرش پائین بود و به سوختگی قالی نگاه میکرد .
دکتر عینکش را زد . دستش را گذاشت روی زانوی اکبری " خودت بگو قضیه اون نامه ای که از ایتالیا برات داده بودند . همه که شنیدن ." اکبری عرق دستش را با گوشه پیراهنش پاک کرد " خب والّا، قضیه اون سالا که " قنبری تکیه داد به کناره تخت و پای راستش را دراز کرد  " همون قضیه اون شرکته که براد نامه داده بود؟ که رفتی اِز امکاناتشون استفاده کردیا پولشا ندادی؟ " دکتر قاطع گفت "بله همون " قنبری پای راستش را جمع کرد " بابا دیگه اینام خیلی گُندِش کرده بودن ، همه کارخونه فَمیدن که تو رفتی یه شب تو یکی از این مغازه خارجیا حال و حول کردیا و پول ندادی . می گم او وخ صیغم جاری کردین یا" دکتر روی پیشانی اش خط انداخت " کافیه دیگه قنبری." افخم رو به دکترگفت " رو بهش بدی می خواد تا رنگ شورت طرفم بگه . توام اونجا بودی مگه؟ یادمه اون سال توام جز کسایی بودی که فرستادن دوره ببینی ، اکبری که دوره َش کامل شده ."
" من یه مّا بدش رفتم اونم تازه یه شَری دیگه رفتم –"  گونه هایش قرمز شده بود. دکتر در آمد که " القصه همه این اطلاع رسانی ها از حوزه خانم صالحی بوده ، یادت نرفته که اون موقع مسئول کجا بود ؟"
وکیلی تسبیح را داخل جیبش گذاشت و دوباره بیرون آورد "دلم راضی نمی شه . الان دفتر داره خودمه ." دکتر گفت " یه خرده از اون توتون به من بده – قربون دلت ، راضی ت می کنم ." وکیلی پاکت توتون را هل داد طرف دکتر . دکتر همین طور که پیپیش را پر می کرد گفت "  اول از همه این دختره که بزنه به چاک می تونی پسر خواهرتو بیاری جاش"
 افخم سرش را به گوش وکیلی نزدیک تر کرد و آهسته گفت " حالا بگو با چی راه می افتی؟ یک هفته ویلاهای چادگان خوبه ؟ --نه  ؟" سرش را تکان داد . " ویلاهای شمال ؟--خوبه دیگه سور و ساتم با قنبری ، جورش می کنه . همین فردا زنگ می زنم و  ردیفش میکنم."
رو به قنبری گفت " راضی ش کنی یه میز بیلیارد مهمون من ! " قنبری ماچ آبداری به وکیلی کرد. " خر نشو ، قبول کون می ریم صفا . من تا لا رفتم، فکرشا نمی کردم ، مثی بهشت می مونه. با همه مخلفاتش ، حوریا  شرابی لعلا و خلاصه همه چی"
وکیلی تسبیح را داخل جیب شلوارش گذاشت .
------------------------------------------------------------------------

افخم مثلث دور توپها راکه برمي داشت، باانگشت سبابه سیگارش را تکاند، خاکستر سیگارش را که روی میز ریخته بود فوت کرد. "بزن دکتر" قنبری دست به سینه کنار میز ایستاده بود." پیتوک [2]  نشه جیگر " دکتر بی اعتنا ضربه زد . " می دونی چیه ؟" به سمت ضلع دیگر میز رفت .
افخم نوک سیگارش نارنجی شد و چند لحظه ای نارنجی ماند" چیه؟ به درد وکیلی دچار شدی؟ " دود از دماغش بیرون می آمد. دکتر نوک چوب را گچ می زد" بابا اون که شور اخلاقو در آورده بود . نه ! من فقط یه خرده هضم قضیه برام سخته ، تو این چند مدت که – قنبری یه خرده کنار بایست— توی این چند مدت که این سسیتمِ تسویه حسابُ راه انداخته بودیم – خب برو کنار تر دیگه چوب می خوره تو شکمت – این هشتمی با اون هفتا خیلی فرق داشت، قبول نداری؟"
افخم سیگارش را روی جا سیگاری سطل له کرد. " قنبری ! سه تا تگری می گیری؟" صدای به هم خوردن توپها آمد .قنبری شانه بالا انداخت "نُچ ، تا آخر بازی باید وایسم کنار میز ، یه وخ جا توپا عوض میشه"
" می دونی چرا ؟"دکتر زل زده بود به توپ شماره دو یک رنگ ، قنبری گفت " سگ مصّب چه گیریم کرده ." دستش را دراز کرد و گفت " قبلنا بازید بهتر بودا . شارل سفیدا زد تو سوراخ ، بدِش من ." توپ سفید رنگ را نزدیک یکی از توپهای دو رنگ گذاشت.
" شمام انگار دچار تاریِ دید شدی . چوبو از روی شارل رد کردی. " توپ سفید را کاشت . افخم نیش خند زد ." آره می دونم چون طرف دختربود ."
دکتر با دقت چوب را عقب جلو می کرد" بله چون زن بود ."راست ایستاد، دکمه پیراهنش را باز کرد." ولی کی فکرشو می کرد ؟" ضربه زد و ایستاد، موهایش را از روی پیشانی عقب زد و زیر لبش را خاراند. دوباره خم شد."هـــــوف ! بیا قنبری ، هی توی دلت نفرین نکن توفکرشو  میکردی ؟!" افخم پائین را نگاه می کرد و انگشتش را می کشید لبه میز " اِی – همچین  " صدای به هم خوردن توپها آمد. قنبری گل از گلش شکفت " بازی افتاد رو دور " سعی کرد چوب را با دقت به توپ سفید بزند . دکتر گفت " نه انگار اومد پائین !" چوب را گرفت و خم شد، موهایش را گذاشت پشت گوشش ." اکبری خیلی پستِ، کار دختره رو ساخت، بعدم وقتی رسوا شد،گفت برنامه تو بوده ! خوشم میاد که همه میشناسنش ." ضربه زد.  "قرار شد اذیتش کنیم ، خستش کنیم، تا کم بیاره ، که دمشو بذاره رو کولش !" عرق روی پیشانی اش را با دستمال کاغذی پاک کرد. نوک چوب را گچ می زد " قرار نشد که بزنیم ناقصش کنیم " آرنجش را بالاتر از لبه میز گرفته بود، چوب را جلو عقب کرد و ضربه زد ." دوباره شد حکایت اون بدبختی که سال قبل –"به توپها نگاه می کرد . " –اون قدر اذیتش کردن که خودشو کشت . اون بار اون طور، این دفعم اینجور" خم شد و ضربه زد.
قنبری چوب را گرفت . دکتر عرقش را پاک کرد ." اون سالَم اگه درست حالیه اون کارگر نفهم کرده بود، استکی اونقدری متضرر نمی شد که از ترس خودشو نفله کنه . یه کارگاهو آتیش زد، نفهم. من همه اینا رو از چشم اکبری می بینم . اون بار خودشو تبرعه کرد ، گفت مقصر کارگره بوده " قنبری ضربه زد . توپ سفید سه تا از توپها را جا به جا کرد . یکی از توپهای دو رنگ خورد  به دیواره ی سمت راست و کمی عقب برگشت . دکتر چوب را گرفت . قنبری گفت " استِکیا ول کون بابا بدنشا تو قبر می لرزونی" دکتر راست ایستاد " بله، منم جای تو بودم همینو می گفتم ، یادته اون سال آخرش کیا برنده شدن؟" قنبری جواب داد " اکبریا – خب یُختم من " دکتر چوب را زد کف دستش " یُختـــــَم شما ! ؟ اکبری که قبل اینکه طرف خودشو بکشه دخترشو گرفت ، گفت قرضاتو می دم ، که عین سگ دروغ می گفت، جنابعالی ام که پوزیشنشو گرفتی . یادت رفته ؟ من که یادمه ."  به افخم نگاه کرد و خم شد. توپ شماره هفت یک رنگ افتاد داخل یکی از  سوراخ های وسطی.
افخم گفت " وگول بالایی سمت راست " دکتر به توپها نگاه کرد " سمت چپی ساده تره ، ولی باشه ." ضربه زد. " نه بابا تا قنبری اینطوری زل زده به میز ، من به این راحتیا برنده نمی شم."چوب را داد به قنبری و عقب ایستاد .صورتش قرمز شده بود .  "ولی هنوز از دستش داغم ، حقش بود اون دوتا کشیده آبداری که بهش زدم." افخم زل زده بود به توپهای روی میز . یکی از توپهای دو رنگ رفت داخل سوراخ. قنبری چشمهایش را ریز کرد و ضربه زد.
 افخم تکیه داده بود به دیوار" حقش بود یا نبود تو زیادی سخت می گیری . این مسائل تو این جور کارا پیش میاد اگه نتونی تاب بیاری " سرش را تکان داد . قنبری چوب را داد به دکتر . افخم گفت "بزن سِرِدیه راست" دکتر  ضربه زد . توپ سیاه رنگ به دیواره خورد و وسط میز ماند. قنبری نیشش باز شد. چوب را گرفت. ضلع رو به روی دکتر که حالا راست ایستاده بود رفت و ضربه زد . کمی جلوتر آمد و گفت "سردیه چپ". خم شد ، دکتر عینکش را برداشت و گوشه چشمهایش را فشار داد . صدای به هم خوردن توپها آمد . دکتر عینکش را زد و با هم دست دادند.
  

زهرا میرباقری
مرداد ماه 1387 
این داستان در مجموعه داستان استان اصفهان به اسم «باران خاکی مانده روی کاشی آبی»  در سال 1390 به چاپ رسید. 




[1] دیالوگهای مربوط به این شخصیت با لهجه اصفهانی نوشته شده اند .
[2] خطایی در بازی بیلیارد