۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

شهرزاد – چهارم

یک روز همان طور که توی رخت خواب دراز کشیده بودند گفت « اولین باری که قفل یه خونه ی خالی رو بازکردم ده دوازده سالم بود.»
هابارا- مثل اغلب اوقاتی که او داستان می گفت- احساس کرد کم آورده است.
شهرزاد پرسید« تا حالا شده قفل دری رو بشکنی؟»
هابارا با صدای خشکی درآمد که«نه، فکر نکنم.»
«یه بار انجامش بده، معتادش می شی.»
«ولی.. غیرقانونیه.»
«شرط چند؟ خیلی خطرناکه، ولی باور کن گرفتارش می شی.»
هابارا سکوت کرد تا او ادامه بدهد.
شهرزاد ادامه داد « اولین چیزی که وقتی وارد خونه ی یه کسی می شی درست وقتی هیچ کس خونه نیست سکوتشه. هیچ صدایی نمی آد. انگار ساکت ترین نقطه ی روی زمینه. به هرحال، این حسیه که به من دست می ده. وقتی می نسشتم روی زمین و از جام جم نمی خوردم، باز برمی گشتم به زندگی لامپری ایل وار خودم. قبلن بهت گفته بودم که تو زندگی قبلیم لامپری ایل بودم،نه؟»
«آره، گفته بودی.»
«قشنگ مثل همون موقع بود. انگار مکنده هامو انداخته باشم گِلِ قفسه ی لباس زیر ها و هی جلو عقب برم، مثل جلبک هایی که دور و برم هستن.  همه جا ساکته. هرچند باید هم باشه چون من که گوش نداشتم. روزهای آفتابی نور مثل یه پیکان از سطح آب می اومد پایین. ماهی ها با شکل ها و رنگ های مختلف اون بالا جمع می شدن. ذهن من خالی از هر فکری بود. فقط پر از فکرهای لامپری طوره، که باید هم می بود. یه کمی نامفهوم ولی بی غل و غش بودن. اونجا بهترین جا برای بودنه. »
اولین باری که شهرزاد قفل یک خانه را شکسته بود، اون طور که خودش می گفت، دبیرستانی بود و به خاطر یکی از پسرهای کلاس شکست عشقی ناجوری خورده بود. البته پسر آن طور نبود که شما خوش تیپ به حسابش بیاورید، ولی قد بلند بود و موهای آب و جارو کشیده ای داشت، دانش آموز خوبی بود، فوتبال بازی می کرد و شهرزاد به شدت مجذوب او شده بود. هرچند ظاهرن پسر به دختر دیگری در کلاس علاقه مند بود و کوچک ترین توجهی به شهرزاد نمی کرد. در حقیقت اصلن ممکن بود پسر نمی دانست که شهرزادی در عالم هستی وجود دارد. با همه ی این اوصاف، شهرزاد نمی توانست به او فکر نکند.  دیدنش کافی بود که نفسش بالا نیاید، گاهی فکر می کرد دارد مریض می شود. با خودش فکر کرد که اگر کاری نکند قطعن، دیوانه خواهد شد، ولی اعتراف به عشق هم واقعن برایش ممکن نبود.
یک روز شهرزاد از مدرسه فرار کرد و به خانه ی پسر رفت. پانزده دقیقه ای از محل زندگی خودش تا آنجا راه بود. پیشتر راجع به خانواده پسر تحقیقاتی کرده بود. مادرش در یکی از شهر های مجاور مدرس زبان ژاپنی بود.  پدرش که قبلن در کارخانه ی سیمان کار می کرده در یک تصادف کشته شده بود. خواهرش هم دانش آموز دبیرستان بود. همه ی این ها یعنی در طول روز خانه خالی بود.
تعجبی نداشت، در ورودی قفل بود. شهرزاد به دنبال کلید زیر پادری را گشت. بله، کلید یدک آنجا بود. از آنجا که توی شهرهای آن حوالی جرایم چندانی رخ نمی داد، مردم همیشه یک کلید یدک زیر پادری یا توی زیر گلدانی شان می گذاشتند.  


هیچ نظری موجود نیست: