۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

اصالت کلام

یک


داشتم به این فکر می کردم که چطور است که یک نفر وقتی درس می دهد آدم دلش می خواهد کار و زندگی را رها کند و بنشیند پای درس دادن طرف؟ حتا ممکن است کلن توی درسی که می دهد الف را از ب تشخیص ندهی ها ولی وقتی درس می دهد دلت می خواد بنیشینی و زل بزنی به حرکت دست ها که انگار با صدایش هماهنگ شده اند.
فکر کردم بار اول که درس دادن خیلی ها را دیدم چنین حالتی شدم، همچین فرقی ندارد طرف تاریخ درس می داد، مثل خانم معظم که وقتی من محصل مدرسه ی راهنمایی بودم فقط یه جلسه آمد سر کلاس ما و بعد جایش را با خانم دیگری عوض کرد، یا مثلن حسابان درس بدهد مثل خانم ذره بینی که فقط ریاضی درس نمی داد درس زندگی هم می داد و چه خوب! این حالت را بعد ها توی خیلی از اساتید دانشگاه دیدم، وقتی دکتر همدانی بررسی درس می داد یا مثلن استادی که خیلی ها ممکن است دل خوشی ازش نداشته باشند ولی خواهی نخواهی جوری فیزیک مدرن درس می داد که انگار شب ها هم خواب این را می بیند که اجرام به سرعت نور راه افتاده اند توی فضا و چه، کمی باید فکر کنم فامیلش چه بود؟؟ بله وقتی دکتر صفا مدرن درس می دهد. یا توی استاد های اینجایی ام وقتی گاناپادی دارد ای آی درس می دهد.
کمی فکر می کنم چه چیزی توی همه ی این ها مشترک است؟ حتمن چیزی هست که مثلن دو برابر ظرفیت یک کلاس آدم می رود سر کلاس مثلن دکتر کدکنی و بعضی روی زمین می نشینند وگرنه که چه فراوان استادی که درس ادبیات بدهد! بعد از کنار هم گذاشتن همه ی کسانی که درسی را می دهند چنان که انگار با معشوقی به معاشقه نشسته اند و قیاس آن با وقتی میم دارد برای من راجع به یکی از موضوعات مورد علاقه اش لکچر می دهد، می رسم به این نتیجه ی مهم:
گاهی وقت ها مبحثی توی کلام آدم ها اصالت می یابد یعنی این صدا همان صدایی است که باید این درس را بدهد، یعنی این آدم می دادند چطور باید کلمه ها را با نگاهش تلفیق کند که بهترین درس دنیا را بدهد.

دو

من توی یکی از آن اتاق های سرد نشسته ام و دارم سعی می کنم لبخند بزنم، مدت هاست چیزی راجع به این ماشین های الکتریکی غول پیکر نخوانده ام و اطلاعاتم آن قدری نیست که سر از جزئیات کارِ میم که حالا دارد چیزی را پرزنت می کند در بیاورم. ذهنم پراکنده است بین تمام کارهایی که توی ساعت های آتی انتظارم را می کشد و انجامشان نداده ام، بی حوصله ام و البته کمی بد خلق، چیزی ولی توی کلام میم هست که توی پنج دقیقه ی اول ارائه اش من را مجبور می کند گوش بدهم، بی آن که رغبتی داشته باشم به موضوع، چیزی توی کلامش و نگاهش هست، نگاهی که سعی می کند زود از چهره ی من بدزدد انگار (و من نمی دانم چرا؟! با این که از این کارش خوشم نمی آید) گوش می دهم صدایش که توی زبانی بیگانه کمی غریبه است، حرکت دست هاش، پاسچرهایی که فقط از او بر می آید و حتا ممکن است ارادی نباشند و خودشان برحسب حسش به موضوع رخ بدهند همه ی این ها من را جذب می کند و عجیب اینجاست که می فهممش!

سه

بعضی آدم ها آمده اند که موضوعی را اصالت ببخشند انگار، کلمه ها خلق شده اند که این آدمها چیزی را بیان کنند. بعضی ها ذاتن معلمند. ذاتن عاشق یاد دادن اند. اینها زیاد نیستند. من تعدادی شان را می شناسم و می شود گفت من آدم خوش بختی هستم.
این آدم ها هر جای دنیا که باشند و هر حرفه ای پیشه کنند باز هم معلم اند.

هیچ نظری موجود نیست: