۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

ققنوس داخلی


یک زنی پشت چهره ی من هست که دیر به دیر خبری ازش می شود، ولی همین که خبرش می شود، همچین دلش می خواهد صبح تا لنگ ظهر بخوابد، بیدار که شد دوش بگیرد، بعدن یک ناهاری سر هم کند، بعد از ظهر لم بدهد روی کاناپه ی توی هال، یک رمان یا یک کتاب شعر ورق بزند، چای بخوردی کمی با دوستش پشت تلفن حرفهای صد تا یک غاز بزند و بعد برود پیاده روی، کمی هم بدود، عرق کند و بیاید برود دوش عصرانه اش را بگیرد زنگ بزند یک پیتزای مخصوص برایش بیاورند و بعد کمی سریال های تلویزیون را زیر و بالا کند، پای تلویزیون چرت بزند و بعد مسواک و خواب. یک چنین زنی همین دم امتحانی هی دارد سعی می کند از دل من در بیاید.
اسمش را گذاشته ام ققنوس داخلی من! چون وقت رفتن خودش را آتش می زند نه انگار که چنین زنی توی من بوده!

پانوشت: قابل توجه دوستانی که دیروز کلاس خصوصی پی ال سی داشتند :)) این زن مثل یک تایمر ریست سر خود است و وقتی وقتش بشود خودش خودکشی می کند.
آخه کدوم معلم پی ال سیی براتون متن ادبی از خودش در می کنه؟ هان؟ یه همچین معلمی دارین شما! 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

شکلات

آقاجان مادرم، یک جعبه داشت، ما بچه بودیم نشانمان می داد و می گفت این ها شکلاتند، ما هم ساده بودیم بارو می کردیم. شکلاتهاش یک بویی می دادند مینا می گفت بوی خونه ی آقاجون! 

جنس خوب می کشید، نه از آن پا منقلی ها که قاطی ش کرده باشند نه، اصل جنس بود، می گفتند دایی رضا که تمام عمرش لب به سیگار هم نزده برایش جور می کند، عالم پدر فرزندی ست، یک وقت هایی هم هست که پدر خطا می کند یا ثواب پدر است باید برایش رفت سر سه پله جنس هم خرید. خدا بیامرزد سالهاست که رفته، بوی خانه اش اما هنوز توی مشام من مانده و گاهی یادش می کنم. 
امشب هم یادش کردم، بوی خانه آقاجان می آمد! باد آورده بود، یعنی بار آخری که این بو به مشامم رسید چند سال پیش بود که بعد ها فهمیدم فلان آقای همسایه مان هم بعله! ولی این دفعه عجیب بود، من اشتباه کرده ام یا واقعن همسایه های اینجا هم بعله؟!


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

مجازات


به این فکر می کردم که آدم ها چند مدل ممکن است دست به خود کشی بزنند، نه این که مثلن بعضی ها قرص می خورند و  و بعضی ها خودشان را حلق آویز می کنند که این هم خودش البته مسئله ایست. یک بار که داشتیم راجع همین مسئله حرف می زدیم به یک حالت اپتیمم رسیدیم که متاسفنه توی مالزی نمی شود اجرایش کرد ولی خیلی روش خوب و پاک و تر تمیزی است هر کس می خواهد مسیج بزند تا برایش بنویسم.

به این فکر می کردم چرایی این کار یعنی چند دسته می تواند باشد، هر چند دسته که باشد در یک چیز مشترک است، میل به تمام کردن، به این که فکر این آدم ها یک لحظه می رود پی این که از فردا داستان حداقل این نیست، یعنی بهتر یا بدترش را هیچ کس نمی داند، که مذهبیون به قطع می گویند بدتر است چرا که خودکشی مجازات آن دنیایی اش از هر چیزی بدتر است. مذهب تا کجا ها پیش نرفته البته وقتی مذهب تا خیلی جاهای دیگر هم سرک کشیده این مسئله چندان جای تعجب نمی گذارد شما را نمی دانم ولی مذهب ما راجع به این که توی چه شبی فلان کار نکنید و توی چه شبی بکنید هم حرف زده حتی فصل ها نوشته در باب این که کیفیت  این کار چگونه باشد و البته ما یک کتاب داریم که تویش پر از صحنه پردازی هایی ست که عمرن هیچ نویسنده ی سورئالی به مخیله اش برسد اسم این  کتاب را  هم هر کس دوست داشت مسیج بدهد برایش می نویسم.
اصلن اسم مذهبیون که می آید آدم رشته ی کلام از دستش در می رود، داشتم می گفتم که بله ما باید  بسوزیم و بسازیم برای این که آن دنیا که بشود نکند خدا توبیخمان کند مثلن بگوید بیاید بروید یک جور اسطوره ای مجازات بشوید یک جورهایی که توی اون کتابه هم آمده، مثلن هی زاده شوید و زندگی کنید و بمیرید و هی زاده شوید و زندگی کنید و بمیرید و هی. همین زندگی را هم بزیید که تویش خودتان را کشته اید، یعنی من اگر خدا بودم و اگر لجم می گرفت که یک بنده ای خودش را سر خود کشته این کار را می کردم.

بعدن اگر حرصم خیلی در می آمد می گفتم یک ماه در میان ماه هایی را زندگی کن همه یک شنبه، بی آن که کسی سراغی بگیرد از تو، بی آن که تو سراغی بگیری از کسی، یک جور مجازات لجبازانه، که تو لج کنی با دنیا و دنیا با تو ولی تمام نشود، دلت خوش نشود به این جمله که فردا آغاز هفته است، نه!  دوباره فردایش که بیدار می شوی یک شنبه باشد، ولی یک جور یک شنبه ی بدِ پر ملال و خسته کننده، که تو هی دلت بخواهد خودت را مثلن از لب تراس پرت کنی وسط حیاط ولی پایت را بسته باشند به میز مذهب وسط هال.
من اگر خدا بودم یک همچین مجازاتی می گذاشتم برای آن از خدا بی خبر هایی که می روند توی تراس و شروع می کنند به مرور روزهای زندگی شان بعدن حساب کتاب که می کنند می بینند چندان هم زندگی نکرده اند، یعنی یک جورهایی اصلن زندگی نکرده اند، بعد که خوب فکرش را می کنند می بینند بعد هاش هم همین است شاید هم بدتر بعد یک دفعه تصمیم می گیرند و خودشان را می اندازند پائین شالاپ


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

Rio de Janeiro


بچه راهنمایی که بودیم یه معلم داشتیم که چهل سالی داشت و مجرد بود، یک ژیان سبز داشت و خیلی بد اخلاق بود ولی ما هر زمان می خواستیم یادی از او بکنیم با انگشت اشاره می کشیدیم پشت لبمان، بعله ایشان سبیل پر و پیمانی داشتند.  و یک سوال عجیب غریب توی امتحان ثلث اول به ما داده بودند که خیلی ها جواب نداده بودند چون از پانویس کتاب آورده شده بود، «طول و عرض جغرافیایی ریو دو ژانیرو را بنویسید و توضیح دهید چه تاثیری بر شرایط آب و هوایی این شهر دارد؟ 2 نمره» یعنی فکرش را بکنید برای یک بچه راهنمایی چه وحشتی ایجاد می شود وقتی یک اسم خیش خراشما (این کلمه به درد بازی پانتومیم می خورد) توی برگه امتحان می بیند. ما چه می دانستیم برزیل کجاست که اسم پایتختش چه باشد؟!
امروز سر کلاس ری نیو ابل انرژی وقتی داشتم پی طول و عرض جغرافیایی کوآلا لامپور می گشتم تا میانگین تابش ماه های سال رو پیدا کنم، توی جدول چشمم افتاد به ریودو ژانیرو و بی اختیار یاد خانم سلماسی افتادم.