‏نمایش پست‌ها با برچسب سینما. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سینما. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

نقدی بر «اسب دوپا» ساخته سمیرا مخمل باف


فیلم «اسب دوپا» محصول کمپانی مخمل باف که یک کار تیمی است از خانواده مخمل باف، به هیچ وجه فیلم قابل دفاعی نبود. از چند موضوع در هم تنیده و ناپخته تشکیل شده بود . روایت ظلم و پذیرش ظلم، مسخ شدگی، روایت زندگی بدوی مرم در منطقه ای در افغانستان و روایت های دیگری که هیچ کدام به بروز وظهور نرسیدند.
داستان با مونولوگ پیرمردی آغاز می شود که برای یک کارگر ساده روزی یک دلار می دهد، پسر نوجوانی که از سلامت ظاهری چندانی هم برخوردار نیست برای این کار انتخاب می شود، تا روزها پسر نوجوان دیگری را روی دوش به کلاس درس برساند. هر دو خیلی زود نقش های خود را به عنوان راکب و مرکب می پذیرند و این آغاز و پایان ماجراست. باقی داستان به سادگی قابل حذف است چون تلاشی برای ساخته شدن باقی موارد نشده. بحث یگانگی این راکب-مرکب با رقص این دو شخصیت با هم، با عشق مشترکشان بیان شد ولی چنان ناپخته و سطحی که مخاطب توجهی به این یگانگی نمی کند چه بسا نویسنده فیلم نامه هم قصد تبیین چنین یگانگی را نداشته.
مسخ شدگی در این فیلم کپی برداری محض از داستان گاو ساعدی است و صحنه ای که در آن راکب به مرکب یونجه می خوراند فی الفور بیننده را به یاد فیلمی با همین نام ساخته ی مهرجویی می اندازد. 

پرداخت به مسئله عشق و سکس که گویا یکی از دغدغه های گروه سازنده این فیلم هم هست (با توجه به ساخته های پیشین شان) در عشق دو شخصیت داستان به دختر گدا، تنها موجود مونثی که می شد چهره اش را دید، به خاطر استفاده از بازیگران آماتور و دیالوگ های ناپخته بی آن که پرداخت شود باقی ماند. شاید سازندگان سعی داشتند فصل بین عشق احساسی و عشق جنسی را به تصویر بکشند، اوج بروز عشق احساسی زمانی بود که مرکب بستنی اش را به دختر گدا می دهد و بعد تاکید می کند که نمی شود یک دختر را بین دو پسر تقسیم کرد و اوج عشق جنسی در انتهای فیلم وقتی پیرمرد دختر گدا را برای تن فروشی برای راکب می آورد.
گویا نویسنده این فیلم جایی بین نوشتن و ننوشتن مانده، برای مخاطب روشن نمی شود نشان دادن صحنه حمام کردن دو پسر با هم و صحنه بعد که تن نیمه عریانشان را بر یک تخت خواب نشان می دهد نشانه همجنس بازی است؟ که اگر هست نمایش همجنس بازی در این روایت چه نقشی دارد؟ حضور زنان فاحشه در خانه ی پیرمرد هم نماد دیگری از رابطه ی جنسی است که این فیلم به تصویر کشیده می شود، انگار مردمان آن قسمت از زمین هرگز لذت یک ارتباط جنسی با کسی غیر از فاحشه ها را نمی چشند.
ضعف های «اسب دوپا» که با همان مونولوگ آغازین تمام می شود، محدود به ضعف های داستانی نیست، انتخاب موسیقی متن نامناسب، تدوین ضعیف و دیالوگ های نامفهوم بر خسته کنندگی فیلم افزوده بود. به عبارتی می توان گفت فیلم هیچ مولفه ای برای جذب مخاطب در نظر نگرفته بود گویا خانواده مخمل باف اثری ویژه ی خانواده ی مخمل باف تهیه کرده بودند بی توجه به مخاطبی که برای دیدن این اثر وقت و بودجه هزینه می کند.  
   

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

نگاهی به فیلم زنان بدون مردان


فارغ از حواشی مربوط به جایزه ونیز و غیره می خواهم چند خطی راجع به این فیلم بنویسم.
«زنان بدون مردان» فیلمی است به ظاهر فمینیستی، اولین چیزی که من را واداشت تا راجع به این فیلم بنویسم، شخصیت پردازی ضعیف فیلم خانم شیرین نشاط بود. شخصیت هایی که همین طور توی فیلم بین زمین و آسمان رها شده اند. و جانبدارانه راجع به آن ها قضاوت شده، مردان (شاید برای این که شخصیت های منفور دروایت خانم نشاط هستند) مجالی برای بروز ندارند.
  مردها مثل مجسمه هایی که گاهی سخن می گویند توی فیلم حاضر می شوند، شوهر فخری فقط ظاهر می شود چند کلمه حرف می زند و بیننده بی آن که هیچ کنشی از این شخصیت ببیند باید مجاب شود که فخری شخصیت سفید داستان است و سالهاست که دارد همسرش را تحمل می کند. مردان دنیای زرین هم مردانی هستند که فقط شلوارشان را بالا می کشند و می روند. برادر مونس فقط یک تسبیح توی دست دارد و مونس را وادار می کند شوهر کند و یک بار هم خیلی غافلگیرانه آخر فیلم از فائزه تقاضای ازدواج می کند.
دیالوگ ها ناپخته و ناگهانی از دهان شخصیت ها خارج می شوند، روشنفکران داستان انگار کم خرد ترین شخصیت ها هستند، در شرایطی که کشور درگیر وقایع کودتای 28 مرداد 1332 است، نمای روشنفکری که در این فیلم به نمایش گذاشته می شود گروهی مرفه است که یا توی کافه نشسته اند و یا توی مهمانی ها مشروبشان را می خورند. انگار تنها گروه پویا توی فیلم توده ای ها هستند (که آیا آن سالها تنها گروه پویا بودند؟) و تنها مردی که می شود گفت شخصیت سفیدی داشت همان مرد جوان توده ای توی کافه بود، علیرغم اینکه حتی به درستی معرفی نشد و یک دفعه ظاهر شد و با دیالوگ های اندکش چند سکانسی مهمان فیلم بود.
تنها نقطه قوت فیلم، فیلمبردای بسیار خوب آن بود که من را تا آخر فیلم کشاند.  


خانم نشاط یک موضوع خوب سورئال را حرام قضاوت جانبدارانه اش کرده، درست است که تاریخ فیلم به حدود شصت سال پیش برمی گردد ولی دیگر دوره شخصیت های سیاه و سفید تمام شده امروز هیچ مخاطبی از ایشان نخواهد پذیرفت که یک شخصیت مطلقا خوب یا مطلقا بد است. امیدوارم که در تجربه بعدی شان به شخصیت ها کمی مجال بروز بدهند، بگذارند چند کلمه ای حرف بزنند کمی راه بروند معاشرت کنند، برای مخاطب امروز کافی نیست که یک تسبیح توی دست کسی بگذارند تا شخصیت ساخته شود، صاحب این تسبیح باید ایدئولوژی خودش را بریزد روی دایره تا فیلم ساخته شود. در دنیای امروز نمی توان گفت اگر کسی توی فاحشه خانه کار می کند عامل خبط و خطایش مطلقا مرد ها هستند، شخصیتی که حرف نمی زند باید بیشتر عمل کند(هرچند شخصیت زرین به خاطر آن حرکت توی حمام عمومی خوب توی خاطر می ماند).
موضوع دوم بحث ژانر داستان است، انگار این شاخصه های سورئالیسم چند جای داستان هستند ولی رها شده اند. اولین موضوع سورئالی که در فیلم دیده می شود صورت مخدوش سرایدار باغ فخری است که فقط چند ثانیه دیده می شود و بعد بیننده فراموش می کند این فیلم سورئال است تا زمانی که مونس از زیر خاک بیرون می آید. سورئال در داستان گم شده. انگار صاحب اثر خواسته باشد چندین جزء را در یک کار بگنجاند، انگار بخواهد نشان بدهد که آهای مخاطب ها من هم از سورئالیسم چیزی می دانم.
کاری که خانم نشاط با سورئالیسم در این اثر کرده، مشابه کاریست که با صحنه های اروتیک داستان انجام داده. صحنه های داخل فاحشه خانه، هم خوابگی هایی که بیشتر شبیه تکان خوردن تخت خواب هستند تا همخوابگی، یا سکانس حمام عمومی(که جزء بهترین سکانس های فیلم بود)، یا صحنه ای که فائزه بی مقدمه سینه های خودش را توی آینه نگاه می کند. همه مثل این است که صاحب اثر هم بخواهد اروتیک را در فیلم بگنجاند و هم بترسد از اینکه مخاطبش را از دست بدهد. 

برخلاف کار بسیار بسیار ضعیف «سنگسار ثریا» که یک اثر فارسی زبان برون وطنی بود، بازیگران این فیلم فارسی را روان حرف می زدند، (البته خانم طلوعی که تا چند سال پیش در تلویزیون ایران حاضر بود و ایفای نقش می کرد.) و صحنه های داخل منزل صحنه هایی بودند به واقعیت ایرانی نزدیک.    
در مجموع اقبال این تیپ کارهای نه ندان قوی که صاحب آوازه می شوند مطلقا به خاطر قوت تکنیکی شان نیست، گاهی جانبدارانه نمایش دادن به رفعت فیلم و فیلم ساز کمک می کند.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

نگاهی به فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین


البته بعد از شش سال نوشتن راجع به یک فیلم شاید دیر باشد ولی هنوز هم نوشتن برای چنین فیلمی لذت بخش است.  چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، فیلمی است از سامان سالور که برنده چندین جایزه شده و حین اکران در جشنواره لوکارنو با اقبال عمومی رو به رو شده و چنان مخاطبانش را جذب کرده که تقریبا همه شان سر پا ایستاده و تشویقش کرده اند.
سوال این جاست: دلیل این لذت بخش بودن چیست؟ چه ارکانی در ساخت چنین فیلمی وجود دارد که علی رغم سیاه و سفید بودن این فیلم در دنیا سینمای سه بعدی، مخاطبش را این گونه محظوظ می کند. 

روایت چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، روایتی است مدرن از دنیای عاشقی، عشقی که در یک بیابان بسیار سرد روایت می شود، فضای روایت از حیث فیزیکی یک مکان محدود و سرد است، پمپ بنزینی که تمام زندگی آن دو کارگر در آن سپری می شود، و انسان های این روایت انسان هایی هستند در آروزی دست نایافته ها، در چهار تیپ، صدری، سرکارگری که سالها قبل یک بار عاشق صدای یک زن شده است، یدی، کارگری که بی وقفه به یک عشق یک سویه فکر می کند، عروج، پیرمردی که هرگز عشقش را منکر نمی شود و با یک خال کوبی تا آخر عمر به همه نشانش خواهد داد، و عباس، پیام آوری که عاشق شدن و ابراز عشق را از دیگران می آموزد. 
روابط انسانی آنقدر زیبا در این روایت گنجیده اند که دلت نمی خواهد فیلم به پایان برسد، صدری از آن دسته آدم هایی ست که کم ندیده ایمشان، انسانی هایی که دل به یک سراب می بندند، به شنیدن یک صدا عادت می کنند یا به درد و دل کردن با یک جنازه دل خوش می کنند، انسان هایی که هرگز جسارت بیان عشق را ندارند و هرگز جسارت ابراز عشق را. یدی  از آن دسته انسان هایی است که همیشه برای بیان خواسته هایش به یک واسطه نیاز دارد نه برای آن که نمی داند چه می خواهد برای ان که همیشه بهانه ای برای نگفتن دارد، چه بسا این بهانه وابستگی به «دیگری » باشد که این «دیگری» را در این روایت رابطه ی کارگر و سرکارگی اش با صدری بود. و عباس از آن دست انسان هایی بود که نمی دانست چطور باید نیازش به دوست داشته شدن را بیان کند، برای این بیان نیاز به الگو داشت و کسی که راه را نشانش بدهد، سختی می کشید ولی می خواست به عشقش برسد کما این که نمی دانشت چطور، عباس سخت کوشانه عاشق بود، عروج اما پیرمردی بود که در تمام فیلم چند دقیقه بیشتر حرف نزد کارش جا به جا کردن نعش آدم های زیر برف مانده بود، و البته سر آخر نعش ظاهرا زنده ی یدی را که زیر بهمن عشق نا آگاهانه مانده بود را به شهر رساند. عروج عاشق بی باکی بود که ساده ترین راه را برای ابراز عشق پیدا کرده بود، راهی که نه نامه نوشتن بود، نه جان کندن الگو گیری را داشت و نه واهمه رسوایی را، عروج تنها کسی بود که در تمام فیلم بی آن که وهم برش دارد سرش را بالا نگه داشت و گفت « بهش بگو، می خوامت.» جمله ای ساده و در عین حال گویا. 

روایت چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، مخاطبش را همراه خود می کشاند ولی با تکیه بر اصل عدم قطعیت بیننده را به فکر می کشاند، بیننده را وا می دارد تا برای چند دقیقه هم که شده راجع به این نقش ها فکر کند، شاید حتی خودش را محک بزند با این تیپ ها، و رویکرد بیرونی هر کدام از این تیپ را نگاه کند.
در جامعه ای که عشق جزء موضوع های نزدیک به خط قرمز سانسور است، مردم گاهی نیاز دارند برایشان به عشق پرداخته شود، عشقی که دیگر شبیه آن عشق های پهلوانی قدیمی نیست، روایتی است مدرن از عاشقی که الزاما در نهایت به وصال یا عدم وصال ختم نمی شود به جست و جو منتهی است، به تفکر و پی راه گشتن.  

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

یکی از ما دو نفر

دیدن تهمیه میلانی توی صفحه مانیتور وقتی عصبانیتش رو کنترل می کرد، من رو به فکر وا می داره. نه به خاطر این که از حیث حرفه ای بخوام حق رو به میلانی بدم (چرا که من اصلا فیلم رو ندیدم نمی تونم قضاوت کنم) به خاطر این که جدال فراستی با میلانی نه بر سر ساخت حرفه ای یک فیلم سینمایی است نه بر سر طرح داستان و دیالوگ ها، فراستی هم مثل غالب مردم نمی خواست بپذیره که جامعه امروز ما دچار حالتی از بی اخلاقی شده که حتی اگر شخصا دچارش نباشیم در ایجادش بی تاثیر نیستیم. هر کدوم از ما در ایجاد این شرایط برای اجتماع امروز ایران مقصیریم.
اگر دختری یا پسری اصول اخلاقی رو زیر پا می گذاره من هم مقصرم به عنوان یک دوست، به عنوان یک هم کلاسی، به عنوان یک معلم، به عنوان ناظم مدرسه به عنوان مسئول حراست دانشگاه به عنوان رئیس دانشگاه به عنوان وزیر و به هزاران عنوانی که می شود نام برد.
بله آقای فراستی می شود نشست و پا رو پا انداخت و چنگ انداخت توی خرمن ریش چند سال نتراشیده و گفت فیلم نامه ضعیف بوده، و گفت شخصیت ها جا نیفتاده اند. ولی نمی شود جسارت یک انسان را برای به تصویر کشاندن همین شخصیت های به قول شما ضعیف داستان منکر شد. همین که یک نفر بلند شود بگوید آهای مردم نگاه کنید که این واپس زدگی های جنسی توی ایران دارد جامعه را تبدیل می کند به یک جنگل به تمام معنا همین یعنی جسارت، همین یعنی این که می شود دید و ساکت ننشست. 

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

چهل سالگی در سال نوی چینی


دیروز فیلم چهل سالگی رو دیدم. بعد از مدتها که دانلودش کرده بودم. برای من که حس نوستالژیِ حضور در فضای هنری ایران رو بیدار می کرد فیلم خوبی بود حس خوبی داشت ولی یک چیزهایی داشت که توی ذوق می زد. محمد رضا فروتن داستان پادشاه و کنیزکی رو تعریف می کرد که عاشق زرگر بود و خودش همین را زندگی می کرد.  همین تکه تکه تعریف کردن داستان خوب نبود. شاید اگر همان یک بار داستان را نصفه نیمه تعریف می کرد همین قدر که ذهن ما را بکشاند سمت آن داستان مثنوی بهتر بود. یک جورهایی انگار بیننده را دست کم گرفته بود.  البته من پایان فیلم رو هم دوست نداشتم، دنبال عصیان بودم یک واکنش به این همه ملال منتظر خیزش بودم، فکر می کنم وقت آن شده که نتیجه گیری اخلاقی را بگذاریم به عهده مخاطب. مخاطب خودش می نشیند فکر می کند آدمی زاد توی زندگی پی عشق باشد بهتر است یا پی امنیت. یک پای قضیه توی چهل سالگی می لنگید. عشق داستان بدل شده بود به یک کور سوی کم جان که بعد از سالیان دراز به یک کابوس بدل شده، همین. این پایان ناپخته را فقط می شود گذاشت پای ممیزی ها و اجبارهایی که نویسنده را سوق می دهد سمت خود سانسوری. 
پا نوشت : سال نو مبارک به چینی می شود گونگ شی فا چای(Gong Xi Fa Cai). یک ماهی هست که محض خاطر دیروز و امروز توی فروشگاه ها نارنگی می فروشند. چینی ها معتقدند نارنگی نماد یک دستی دنیاست. دنیای سال نوی چینی ها پر است از نماد های عجیب و غریب، اژدهایی که به آدم ها نارنگی می دهد، و فانوس هایی قرمزی که این روزها همه جای خیابان ها آویزان شده اند. امسال سال خرگوشه. فکر کنم اگر حواسمون نباشه از دستمون می پره. 
 

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

کمدی ایرانی


سفر های گاه و بی گاه من به شهر سهراب سپهری یا به قول بعضی دوستان شهر آقای قرائتی(!) یک بعد لاینفک دارد، آن هم فیلم هایی است که شاگرد شوفراتوبوس توی مسیر برایمان پخش می کند.
" تصویر دنیای هنر تقدیم می کند، دیری ری ریم..."
سوالی که با دیدن این فیلم ها مکرر در ذهنم مرور می کنم اینه : آیا نویسندگان گرامی این فیلم نامه ها نگاهی به ریخت شناسی داستان انداخته اند؟ فیلم هایی از این دست که اخیراً دیده ام مثل چار چنگولی، پسر تهرانی، زندگی شیرین، به روح پدرم، و... همه ریخت شناسی داستانی یکسانی دارند، به زبان ساده اش می شود جدال خیر و شر. اگر درون مایه بی ارزش این فیلم ها را ندیده بگیریم بیننده با دیدن یکی از این فیلم ها می تواند باقی داستان ها را به سادگی حدس بزند. فاکتورها همان ها هستند فقط کافی است جاگذاری کند.
چطور می شود که این همه فیلم می روند ارشاد و سر و دمشان می خورد ولی ما عین دو ساعت و سی دقیقه ای که داخل اتوبوس نشسته ایم چرند می بینیم؟ چطور باید از مردم کشوری که سینمای عامه پسندش خلاصه می شود در فیلم های فانتزیِ مبتذل انتظار داشت به چیزی مثل تفکر آزاد بیاندیشند؟ به حال چینین سینمایی آیا نباید گریست؟ و البته به حال مخاطبانش؟
باید نشست و مدام روی پرده ی سفید سینما قِر دادن بازیگران به اصطلاح کمدین( اصلاً همه چیز این جا تحریف شده حتی معنی کمدی!) را تماشا کرد؟ بعد هم این قر را دیجیتال کرد و کرد توی پاکت سی دی و داد دست مردم تا نه یک بار که بارها ببینند و به این شوخی های هرزه ی سطح پائین بخندند؟
یک روزی افتخار می کردند سینمای بعد از انقلاب پیشرفت کرده، چه از لحاظ کیفیت چه محتوا!!!! حالا جواب مخاطبان سینمای ایران را رضا شفیعی جم می دهد یا سید جواد رضویان؟ یا شاید هم باید از این پیرمرد تازه بازیگر ( که حتی نمی شود اسمش را آماتور گذاشت، که ادای کلمات عادی اش هم غیر طبیعی است) ، آقای پور مخبر، پرسید؟
من نه مفسر سینما هستم نه کارگردان و بازیگر، من یک ایرانی ام و به اندازه ی یک ایرانی می خواهم اعتراض کنم به این رویه ی ساخته شدن فیلم های سطح پایینی که نه تنها محتوایشان پوچ است که حتی خلاقیتی هم در شیوه ی بیان همین محتوای بی ارزش به خرج نمی دهند.
البته از سینمای ایران هر سال چند تایی هم فیلم نسبتاً خوب در می آید. که این چند تا در مقابل آن همه اصلاً منصفانه نیست.
ما می نشینیم و جوک های تکراری رضا عطاران را تماشا می کنیم و این می شود که آن طرف دنیا می آیند یک چیزی می سازند به اسم سنگسار ثریا و مثل توپ می ترکد. در حالی که این فیلم از دید یک مخاطب معمولی هم پر از اشکالات بزرگ است از تعدا شاهدان برای حکم قصاص و نحوه ی قضاوت برای حکم گرفته تا لهجه ی امریکایی ثریایِ  دهاتی در فیلم!
همین می شود اگر خودمان را عادت بدهیم به تماشای سینمای کمدی رضویانی و عطارانی و غیره حاصلش می شود دست به کار شدن هم وطنانی که چون دور از فضا کار می کنند غریبه اند با خیلی چیز ها حتی فارسی را با لهجه ی امریکایی حرف می زنند، آن وقت چطور باید انتظار داشت موضوع را درست به تصویر بکشند.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

زیبایی ربودنی


بعد از مدت ها با این که جداً کنار گذاشتن حدود دو ساعت و نیم از زمان یک روز برایم خیلی زیاد بود، یک فیلم دیدم.
نقد هایی که بر فیلم " زیبایی ربودنی " خواندم، گرچه پر بودند از بررسی های تخصصی سینمایی، برداشت من را از فیلم ننوشته بودند.
"زیبایی ربودنی " ساخته ی برتولوچی، مثل باقی کارهایش رویکردی آزادانه نسبت به اروتیسم دارد. داستان دختری است 19 ساله که یک روحیه ی بارز را خوب می شود در شخصیتش دید، لوسی جست و جو گرست.
به دنبال دو چیز می گردد، که حتی می شود گفت هر دو یک چیزند! دنبال منبع احساسی که از خواندن نامه هایی که به دستش می رسیده به او دست می داده یا از مرور نوشته های مادر شاعرش که اخیراً خودکشی کرده و به دنبال مردی که باید پدرش باشد.
پدرش را وقتی پیدا کرد که تجسم مادر شدن سارا، مادرش، را کنار خودش در یک مجسمه ی چوبی دید. مجسمه ی چوبی یک مادر و فرزند که پیش از حضورش ساخته شده بود، در ذهن مرد مجسمه ساز شاید و در ذهن آن مادر و فرزند.
من بر خلاف نظر بسیاری از منتقدان که نوشته اند لوسی به توسکانی رفت تا باکرگی اش را از دست بدهد و یک زن کامل شود به چیز دیگری معتقدم. لوسی به توسکانی رفت چون چیزی او را به توسکانی می کشاند، و مثل هر دختر 19 ساله ی دیگری غوطه می خورد بین دو حقیقت عشق و غزیره. و با این که انگار بیماری الکس می خواست نشانش بدهد که سرانجام عشق، فدا شدن است، و با این که می دید اغلب اطرافیانش تسلیم همان غریزه شده اند، گزینه ی سخت تر را انتخاب کرد. لوسی غریزه را در بستر عشق برگزید.