۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

برای همه ی محصلین ایرانی...


این متن تقدیم می شود به همه بچه مدرسه ای های بزرگ و کوچیکی که می شناسم، که بعضی ها شون امسال جز شکوفه ها هم هستن، بعضی هاشون دارن روی تزشون کار می کنن، بعضی هاشون دنبال موضوع تز می گردن، بعضی ها هنوز به تز نرسیدن، یه نفرشون کنکور داره، بعضی ها دبستانی اند ، بعضی هام پیش دبستانی:
بوی مدرسه پیچیده توی اتاق من. بوی عصر هایی که از مدرسه بر می گشتیم و فرت فرت دماغمان را بالا می کشیدیم و مامان به زور شلغم می چپاند توی حلقمان. و ما تند تند مشق می نوشتیم تا برسیم به کارتون های مورد علاقه مان، من که البته زیاد به عجله کردن در مشق نوشتن علاقه ای نداشتم، همین طور که زل زده بودیم به صفحه تلویزیون و گاهی ته مدادمان توی دهانمان می کردیم، بوی سوپ ورمیشل می پیچید توی هال، چقدر ما سرما می خوردیم وقتی محصل بودیم! همه ی خاطره های دبستان من پر از بوی سوپ و شلغم و دستمال هایی است که تند تند مچاله می شوند ، پر از صدای مدادی است که خرت خرت سر سطل گوشه اتاق تراشیده می شود! وقت شام که می شد از بس سوپ خورده بودیم وقتی راه می رفتیم انگار صدای به هم خوردن آب از توی شکممان می آمد و شام را نصفه رها می کردیم ، که یادمان می آمد، مشق هایمان هنوز مانده اند.
گاهی فکر می کنم یعنی دبستان های امروز با آن هایی که ما داشتیم چه فرقی دارند؟ به هر حال مدرسه ها هم هر چقدر با هم فرق کنند، هنوز هم بچه ها مدام توی مدرسه سرما خورند و هی شلغم و سوپ ورمیشل به خورد شان می دهند. هنوز هم همه محصل ها از زیر مشق نوشتن در می روند و صبح ها با اشتیاق خاطرات همان چند ساعت با هم نبودن روز قبل را چنان تعریف می کنند که انگار از زنگ خانه روز قبل تا زنگ صبحگاه روز بعد یک عمر گذشته است. هنوز هم محصل همان محصل است. بزرگتر که می شود، قد که می کشد، اسمش که می شود دانشجو، شاید دیگر بوی سوپ ورمیشل و شلغم توی اتاقش نپیچد ولی هنوز آن اضطراب عصرهای جمعه برای درس های خوب حاضر نشده در دلش هست، و برچسب جدیدی که او را سوا می کند از هر چه آسایش است، او دیگر دانشجو شده است، و انگار نگاه ها دیگر مثل قبل مهربان نیستند، سنگین و سردند ، برچسبت که عوض می شود، دیگر انگار هر چه که از قبل داشته ای ازبین می رود، آسایش، رفاه، و حتی اعتمادی که در چشم های بابای مدرسه بود دیگر در چشم های حراست دانشگاه نخواهی دید.
باید قبول کرد، انسان گاهی بزرگ می شود ، خیلی بزرگ، آنقدری که باید راه برود و بلند بلند فقط بخواند " یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سر ماست ..." و اگر چیزی ز چوب الف بر سرش آمد، اگر اشکش در بیاید باید باز از همان اول دبستان شروع کند.

۱۴ نظر:

Amir گفت...

چقدر حس نوستالژی و ایام قدیم رو خوب تصویر کردی تو متنت...
خیلی خوب بود

رامتین جباری گفت...

چقدر نسل ما، نسل خاطرات مشترکِ
جقدر نسل ما، نسل لذت های ساده ست
جقدر نسل ما، نسل مظلوم ست

ناشناس گفت...

بزرگ میشیم ودیگه به زور سوپ ورمیشل نمی خوریم ووقتی سرما می خوریم دیگه از شلغم خبری نیست،از مشق شب خبری نیست،دیدن بابای مدرسه یه اتفاق هر روزی نیست،اما بچه های دیگه ای هستند که با سرعت دارن این خاطرات مشترک را تجربه میکنن و حواسشون به همه چی هست جز همونی که ما هم حواسمون نبود.

رهگذر گفت...

سوپ ورمیشل؟!

نفيسه-ق گفت...

از مدرسه كه اومدم يه راست دوچرخمو بر مي داشتم توي كوچه با دوستاي داداشم بازي مي كردم. شب مامان به زور مي كشيدم تو خونه.داداشم دو سال ازم بزرگتر بود از راه كه مي رسيد مشقاشو مي نوشت.اما هر دوتامون شاگرد اول بوديم.
اسم همه اونايي كه سر كلاس جيش مي كردنو مسخره شون مي كردمو يادمه. چند وقت پيش يكيشونو با شوهرش تو خيابون ديدم.بوي عطر مي داد برعكس اون موقع ها.
اين پست منو ياد يه شعراي قديميم انداخت.

Unknown گفت...

به جان شیرین : خواهش می کنم امیر .
به رامتین: آره ، ما نسل خاطره های مشترکیم ولی آیا همه نسل ها اینطور نیستن؟
به رهگذر: سوپ رشته
به نفیسه : من اسم ها زیاد یادم نیست. ولی تمام قیافه ها با تمام خاطره ها، با جزئیات یادمه و خیلی وقت ها هم توی کوچ پس کوچه های این شهر مرور می شند!

لیلا+ گفت...

بدتر از همه این بود که وقتی آخر شب میخواستی تازه مشقاتا بنویسی برق میرفت...
و یا درس حاضر کردنای توی راه مدرسه

و چه کیفی داشت برگشتن از مدرسه با مقنعه یوری و جوهری :)

این پستت عااالی بود،خیلی وقت بود اینجوری ننوشته بودی

Unknown گفت...

به لیلا+ : قابل شما را نداشت سر کار خانم.

Hassan گفت...

به خودم : هیچ نمیابی از آن زمان ، لذیذ.

مینا گفت...

یه دو تا سؤالم امروز مطرح کردن(رئیس جمهور منتخب مردمی،جناب آقای دکتر محمود احمدی نژاد) به عنوان سؤال مهر که حسابی دیگه یادت به مدرسه ها بیافته!

محبوبه گفت...

ومهرهای صدآفرین.و ساعتهای انشا.زنگ نقاشی رویادته؟خورشید خانم همون رنگی بود که خودمون میخواستیم و تموم آدمایی که می کشیدیم لبخند به لب داشتن...

افسوس که دیگه نمی تونیم اون خوشبختی رو تجربه کنیم.

ومن با اینکه هنوز از فضای مدرسه دور نشدم اما هر سال اول مهر که میشه حسرت می خورم که چرا نمیشه به گذشته برگردم و روی اون نیمکتای چوبی بشینم و ...

راستی فکر نمی کنی که ما فکر می کنیم که بزرگ شدیم!

غريب آشنا گفت...

سلام
جالبه دو روز پيش به اين وبلاگ سر زدم ولي فکر نمي کردم نويسنده اش آشنا باشد !!!
شايد بهت بربخوره يا ناراحت بشي يا حتي ممکنه اين چيزي که مي گم کمي بي ادبي به نظر بياد ولي با عرض معذرت از روي چند پستي که از صفحه اول وبلاگت و آرشيوت خواندم و همچنين پروفايلت نتونستم تشخيص بدم نويسنده اين صفحه کدام زهرا است و در چه دوره اي ما با هم آشنا شديم.
اميدوارم از کم هواسي من ناراحت نشوي و عذر مرا پذيرا باشي.
برقرار باشي
در پناه حق *-:

خودی من گفت...

واقعا این پست خوبه
=دوووووووووسش دارم
نمی دونم بقیه هم همینطور بودند یا فقط من اینجورم
گاهی که به بچگی فکر می کنم احساس می کنم انگار اون موقع زندگی را می بلعیدیم
هیچ ترسی نداشتیم
اما الان زندگی ما را می بلعه و دایم
در ترس و اضطرابیم!!!!!!!1
مکافات اون موقع های من صبح زود بیدار شدن بود و صدایی که ازش متنفر بودم صدای موسیقی آرم برنامه تقویم تاریخ و دینگ دینگ اول اخبار صبحگاهی
ولی تا یادمه عاشق مدرسه بودم و هیچ وقتم دلم نمی خواست نروم مدرسه:)

Unknown گفت...

به ثمین : انگار اقبال عمومی این پست بد نبوده . ;)