۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

بستنی بابک، گلسار رشت

گارسون ته ریش داشت و پیراهن سفیدش را انداخته بود روی شلوار مشکی، به رسم کافی شاپ برگه را گذاشت تا سفارش بگیرد. یلدا هم نوشت، با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما، دو تا بشقاب مخصوص لطفاً، التماس دعا.

یک ربع ساعت بعد، همین طور که بستنی ها را روی میز می گذاشت، به یلدا گفت " خانم، من از اون برادرا نیستما"

پ . ن : من دوست دارم فعلاً این قیافه ای باشم، بد اخلاق و بد عنق! اصلاً یه چیزی شبیه آیکون دست به کمرسابق، شمام دوستهای خوبتون رو بپذیرید با سگرمه های در هم و موهای به هم ریخته!

۲ نظر:

azbabarayesher گفت...

بابا رشته دیگه.....چه انتظاری دارین؟!

Hassan گفت...

چرا هیچ کس برای این پست کامنت نمیذاره!؟!