۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

ملاقات دختر 100% دلخواه در صبح زیبایی در ماه آوریل.

بعد از سالها نشستم به ترجمه. می دانم ترجمه ی خوبی از این مجموعه داستان در بازار هست. این کار را بگذارید به همان حسابی که من گاهی توی خانه نان می پزم و خودکفا شده ام.

ملاقات دختر 100% دلخواه در صبح زیبایی در ماه آوریل.
هاروکی موراکامی
ترجمه زهرا میرباقری

در صبح یکی از روزهای زیبای آوریل در یکی از خیابان های باریک محله ی شیک و پیک «هاراجوکو» ی توکیو، از کنار دختر 100% دلخواهم رد شدم.
راستش را بگویم، خوشگل نیست. به تیپ من هم نمی خورد. لباس های آن چنانی هم نپوشیده؛ تازه از خواب بیدار شده و موهایش هنوز بد حالتند. آن قدرها جوان نیست، بگی نگی سی ساله می زند، حتا نمی شود با اطمینان گفت «دختر» است. با این حال، من از این فاصله ی چهل، پنجاه متری خوب می دانم که او دختر 100% دلخواه من است. همین که می بینمش، قلبم می خواهد از جا در بیاید و دهانم مثل بیابانی لم یزرع خشک می شود.
شاید شما تیپ و قیافه ی خاصی برای انتخاب یک دختر توی ذهنتان دارید، که مثلن می شود گفت دختری با قوزک پای خوش تراش یا چشم های درشت یا مثلن انگشت هایی کشیده و زیبا می پسندید یا شاید هم دلباخته ی دخترهایی می شوید که عاشق غذا خوردن هستند. صد البته، من هم سلیقه ی خودم را دارم. شده یک وقت هایی توی رستوران زل بزنم به دخترمیز کناری، محض خاطر این که دماغش خیلی خوش تراش است.
ولی هیچ کس نمی تواند بگوید دختر 100% دلخواهش درست همان چیزی ست که توی ذهن پرورانده. باوجود حساسیتی که روی دماغ دارم، یادم نمی آید دماغ او چه شکلی است، یا اصلن دماغ داشت یه نه. تنها چیزی که یادم می آید این است که او چندان زیبا نبود و این عجیب است.
به یک نفر گفتم « دیروز توی خیابان از کنار دختر 100% دلخواهم رد شدم.»
در آمد که «آره؟ خوشگله؟»
«راستش، نه.»
«پس همون تیپ و قیافه ایه که می خواستی؟ هان؟»
«نمی دونم. هیچی ازش یادم نمیاد- نه فرم چشمهاش نه سایز سینه هاش.»
«عجیبه»
«هوم، عجیبه.»
حوصله اش را حسابی سر برده بودم گفت« حالا هرچی، چی کار کردی؟باهاش حرف زدی؟ دنبالش راه افتادی؟»
«نه. فقط از کنارش رد شدم.»
او داشت از شرق به طرف غرب می رفت، و من از غرب به شرق. روز واقعن  زیبایی در ماه آوریل بود.
ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. نیم ساعت هم اگر می توانستم خیلی بود: فقط راجع به خودش می پرسیدم، و راجع به خودم می گفتم، این دقیقن همان چیزی بود که دلم می خواست، برایش از قضا و قدر می گفتم که چطور کاری کرد تا ما در گوشه ی خیابان هاراجوکو در یکی روزهای زیبای آوریل سال 1981 از کنار هم رد شویم. درست مثل ساعتی آنتیک که وقتی ساخته شد، صلح دنیا را پر کرده بود، این اتفاق هم پر از رازهای مگو بود.
بعد از این که کمی صحبت می کردیم، یک جایی ناهاری می خوردیم، شاید یکی از فیلم های وودی آلن را می دیدیم، توی بار یکی از هتل ها کوکتلی می زدیم. شاید شانسمان هم می زد و کارمان به تخت خواب هم می کشید.
قلبم از نیرویی نهانی بود که می تپید.
حالا فاصله مان کمتر از پانزده متر بود.
چطور باید به او نزدیک شوم؟ چه بگویم؟
«صبح به خیر خانم، یک ساعتی وقت دارید گپ بزنیم؟»
احمقانه ست، مثل دلال های بیمه می شوم.
«عذر می خوام، لباس شویی شبانه روزی این دور و بر سراغ دارید؟»
نه، این هم احمقانه است.  من که لباس چرک همراهم نداشتم. توی کتش نمی رفت که دارم راست می گویم.
شاید این حقیقت ساده کارم را راه بیندازد« صبح به خیر، تو دختر 100% دلخواه منی.»
نه، باورش نمی شود. یا حتا اگر هم باورش بشود، شاید دلش نخواهد با من حرف بزند. یک وقت بگوید ببخشید، شما مرد 100% دلخواه من نیستید. بلخره ممکن است. اگر چنین بلایی سرم بیاید،  قطع به یقین آب می شوم و می روم توی زمین و هیچ وقت از توی شوک حرفش در نمی آیم. سی و دو سالم است و پیرتر از آنی هستم که هر کدام این ها به سرم بیاید.
ما مقابل یک گلفروشی از کنار هم رد می شویم. کمی هوای مرطوب و گرم روی پوستم می نشیند.زمین خیس است و  بوی رز به مشام می رسد. نمی توانم با او وارد گفت و گو بشوم. ژاکت سفیدی پوشیده و یه پاکت نامه ی لوله شده توی دست راستش هست که فقط یک تمبر کم دارد. پس: او برای کسی نامه نوشته، شاید تمام شب را بیدار بوده و برای او نامه می نوشته، این را از چشم های خوابالود و پف کرده اش می شود فهمید. نامه شاید پر از رازهای زندگی اوست.
چند قدم دیگر برداشتم و او در جمعیت گم شد.
حالاخوب می دانم باید به او چه می گفتم. یک داستان طولانی، که البته طولانی تر از آنی ست که من بتوانم درست و حسابی تعریفش کنم. باقی چیزهایی که به ذهنم می رسید هیچ کدام عملی نبودند.
خب، باید با « یکی بود کی نبود» شروع کنم و آخرش بگویم«خیلی داستان غم انگیزی بود، نه؟»
یکی بود، یکی نبود،  در روزگاری دور پسر و دختری زندگی می کردند. پسر هجده ساله و دختر شانزده ساله بود. پسر آنقدر ها خوشتیپ و دختر هم خیلی خوشگل نبود.  آن ها فقط یک دختر معمولی تنها و یک پسر معمولی تنها بودند، مثل بقیه ی آدم های معمولی تنهای دنیا. فقط آن ها ا زتهِ ته قلبشان اعتقاد داشتند که جایی کسی هست که پسر 100% دلخواه و دختر100% دلخواهشان است. بله، آن ها به معجزه اعتقاد داشتند. و آن معجزه بلخره اتفاق افتاد.
یک روز توی پیچ یکی از همین خیابان ها به هم رسیدند.
پسر گفت«فوق العاده ست، من تمام عمرم رو دنبال تو می گشتم.  شاید باورت نشه، ولی تو دختر 100% ایده آل منی.»
دختر هم جواب داد« و تو هم پسر 100% دلخواه منی. من همیشه تو رو با تمام جزیئاتت تصور می کردم.»
اونها روی صندلی پارک نشستند، دست های همدیگر را گرفتند، ساعت ها و ساعت ها داستان زندگی شان را تعریف کردند.  آن ها دیگر تنها نبودند. نیمه ی گم شده شان را پیدا کرده بودند و عین حال پیدا هم شده بودند. چقدر خارق العاده است که هم فرد 100% دلخواهت را پیدا کنی و هم فرد 100% دلخواه کسی باشی. این یک معجزه است، یک معجزه ی کیهانی.
وقتی نشستند و حرف زدند، شک آهسته آهسته در قلبشان ریشه دواند: یعنی وقتی آدم همه ی آرزوهایش با هم و به سادگی برآورده شود،  یک پای کار نمی لنگد؟
همین شد که وقتی سکوت بر گپ و گفتشان حاکم شد، پسر رو به دختر گفت« بیا خودمونو محک بزنیم. فقط یه بار. اگه واقعن نیمه ی گم شده ی هم باشیم، اون وقت یه جایی دوباره یه روزی به هم می رسیم و دیگه جدا نمی شیم. وقتی این اتفاق افتاد، و فهمیدم نیمه ی گم شده ی همدیگه ایم، همون موقع همون جا ازدواج می کنیم. نظرت چیه؟»
دختر گفت«بله، همین کارو باید کنیم. »
و از هم جدا شدند، دختر رو به شرق رفت و پسر رو به غرب.
سر امتحانی به توافق رسیده بودند، که نیازی به آن نبود. هیچ وقت نباید این کار را می کردند، چرا که بی شک نیمه های گم شده همدیگر بودند، و این که بهم رسیده بودند یک معجزه بود. هرچند، غیر ممکن بود این را بفهمند، جوان بودند و جاهل. دست سرد و نا مهربان روزگار، هر کدامشان را به سویی پرتاب کرد.
یک بار در زمستان، هر دو از سرمای هوا آنفولانزا گرفتند و بعد از هفته ها دست و پنجه نرم کردن با بیماری و تا مرگ رفتن و برگشتن، حافظه شان را از دست دادند. وقتی هوشیار شدند، خاطرشان مثل قلک دی اچ لارنس خالی بود.
از آن جا که آن ها دو جوان مستعد و مصمم بودند، بعد از تلاش های بسیار، موفق شدند آگاهی و شعوری دوباره بیابند و به زندگی اجتماعی برگردند. چنان شهروندانی شدند که می توانستند خط مترو عوض کنند یا نامه ی سفارشی بفرستند. در واقع، تجربه های عشقی هم داشتند، عشق های 75% یا فوقش 85%ی.
زمان چست و چابک می گذشت، حالا پسر سی و دو ساله و دختر سی ساله بود.
یک روز زیبای آوریل، وقتی پسر برای صبحانه دنبال یک فنجان قهوه ی خوب به سمت شرق می رفت، دختر هم برای فرستادن نامه ی سفارشی اش رو به غرب، در همان خیابان باریک در منطقه ی هاراجوکای توکیو. آن ها درست در مرکز خیابان از کنار یکدیگر رد شدند. نور ضعیفی از خاطرات گذشته بر حافظه شان تابید، آنقدری که آشوبی در سینه هاشان افتاد و فهمیدند:
او دختر 100% دلخواه من است.
او مرد 100% دلخواه من است.
ولی نور این خاطراتِ خیلی دور خیلی ضعیف بود، حافظه شان یاری نمی کرد که چهارده سال قبل را به خوبی به یاد بیاورند. بی آن که چیزی به زبان بیاورند، از کنار هم رد شدند و در جمعیت گم شدند.
خیلی داستان غم انگیزی بود، نه؟
بله، همینه. همین را باید به او می گفتم.


هشت آوریل 2014
http://www.spaldinghigh.lincs.sch.uk/media/Haruki%20Murakami.pdf

هیچ نظری موجود نیست: