۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

از لنینگراد پایتخت تزارها برایت می نویسم؛*

بعد از چند سال، سرما آن هم از نوع خیلی زیاد و خشکش که صاف می رود توی ریه های آدم. پیش از آن که کار برسد به سرمای جان فرسا ما موفق شدیم علیرغم این که به این راحتی ها به دو تا زن توی این روزگار و این کشور هتلی برای یک شب نمی دهند، علی الخصوص اگر یکی شان شناسنامه هم نداشته باشد، یک جایی جور کنیم.
تهران- درکه- خانه معلم شمیران. کثیف ترین جایی که تا به حال آنجا خوابیده بودیم.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان مدام می گفتم نکند آدم توی این اتاق مریضی چیزی بگیرد. البته من آدم وسواسی نیستم. ولی آن شب و فقط آن شب چنان وسواس به جانم افتاده بود که نقطه های ریز روی دیوار هم توجه من را جلب می کرد. هرچند آن اتاق و آن به اصطلاح هتل یا چنان چه سر درش نوشته بود، مجموعه پژوهشی فرهنگی رفاهی، آن قدری چرک بود که آدم نگران نقطه های ریز نباشد.
وقتی آدم جایی گیر می کند انگار زمان کش می آید. حالا مثلن اگر آدم با محبوبش بیرون باشد زمان مثل برق و باد می گذرد ولی در چنین شرایطی اصلن. الان احساس می کنم یک هفته آنجا بوده ام.
زنی که حجاب سفت و سختی داشت و سر میز کناری نشسته بود شروع کرد با ما اختلاط کردن انگار مدت هاست ما را می شناسد. در آمد که « اتفاقن من هم از اصفهان اومدم، اومدم که یه شبه برگردم، الان پونزده روزه اینجام!» به گانم قیافه ام ترکیبی از ترس و نگرانی و دلواپسی و البته ترحم به خودش گرفته بود که زن گفت « اونقدر ها هم کثیف نیست،» راست هم می گفت. بعد اضافه کرد «البته وقتی متوجه شدم باید بمونم برای خودم یه پتو و یه ملافه و یه بالش خریدم.» همه خندیدیم. به قول مادرم زندگی خیلی پیچیده ای داشت. و زن خوش سلیقه ای بود. مدام اخبار سیاسی و اقتصادی را دنبال می کرد و به کوه نوردی علاقه داشت. دلش می خواست هر روز برود کوه ولی سکوت و خلوت و تنهایی می ترساندش.
آدم راه و چاه یک جا را که یاد می گیرد به آنجا احساس تعلق می کند حتا اگر قبل ترش آنجا احساس غربت می کرده. مثلن حالا من و مادرم احساس می کنیم به قدر یک ارزن به آن محله تعلق داریم. مثلن به آن لواشک فروشی هوس انگیز سر میدان یا آن آش فروشی رو به روی هتل. به خصوص وقتی آدم جایی دوست هم پیدا می کند و می تواند آدم های آن محل را به اسم صدا کند. عکس پرسنلی که صبح همان روز سر میدان تجریش گرفتم یه جور هایی یادگاری شد از آن یک روز و یک شب.
آدم ها عادت می کنند به همه چیز.. به سختی ها و البته آسانی ها ..  


*بخشی از شعر «شیدایی» از «نزار قبانی» ترجمه ی «عذرا جوانمردی»: 

از لنینگراد
پایتخت تزارها
برایت می نویسم؛
دمای هوا صفر درجه است.
تو را چون تن‌پوشی از مهربانی بر تن کرده‌ام
و خودم را با تو گرم می‌کنم