۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

پرواز شماره صفر هشتاد و چهار یا همچو چیزی

پرواز های ایران ایر سوای از تاخیرها و ترس های حاصل از تجربیات تلخ گذشته گاهی صحنه ی هنرنمایی دوستان هم هست. پریشب مسافر یکی از همین پرواز ها بودم. همین که به اتاق انتظار رسیدم یک زن میان سال و یک دختر دیدم که داشتند با هم تخمه می شکستند و پوست تخمه ها را همان طور وسط سالن ول می کردند. وقتی سه چهار نفر دیگه به سالن وارد شدند نمی دانم تخمه ها تمام شد یا چه شد که بی خیالِ تخمه شکستن شدند و دختر که صدای گرفته ای داشت و بفهمی نفهمی تپل مپل بود دوره افتاد بین مردم؛ که خانم، آقا من بار دستی م زیاده و اگر می شه یکی از کیف های دستی من رو برام بیارید! و این تقاضا چنان عجیب بود و بی موقع که  هیچ کس زیر بار نمی رفت. بعد از آن که به بهانه ی دست شویی رفتن جا به جا شدم و چند ردیف عقب تر نشستم و دیدم هنوز دختر دارد با مرد نسبتن مسنی، که قبلن همسرش کنار من نشسته بود و گفته بود توریست هستند و بار اول است به مالزی سفر می کنند، مباحثه می کند و لابد دارد متقاعدش می کند بارش را بگیرد خدا خدا کردم این دختر کنار دست من نباشد. راستش را بخواهید ترسیده بودم، مثل چی!  از بس که این روزها از رادیو و تلویزیون و غیره ذالک می شنوم که کسی چیزی برای دیگری حمل کرده و یک جور غریبی تویش مواد بوده یا حتا مثلن حوله آغشته بوده به مخدر فلان و بهمان می ترسیدم نکند این دختر چیزی توی بارم بگذارد.

دعاها کارساز شد و صندلی کنارم خالی بود و کلن دیگر دختر را ندیدم. ردیف کنارم سه دختر داف، که حتمن می دانید چه تعریفی برای دافیت وجود دارد، نشسته بودند و یک پسر کم سن و سال. آنقدر از سفر اصفهان به تهران خسته بودم که دلم می خواست این هواپیما راه بیفتد و چراغ ها خاموش شود و من خوابم ببرد. پیش از خاموشی ها دیدم دختری که کنارم بود لاک آبی چند روز مانده ای داشت و رژ گونه اش بفهمی نفهمی پاک شده بود. نگاه کردم سه تا شان مثل هم دماغ ها را عمل کرده بودند، مثل هم گونه گذاری کرده بودند و مثل هم لب ها را پروتز. دیگر چیز زیادی نمانده بود که چهره ها مثلِ مثل هم بشود. چشم ها را که همه با مداد چشم پدر مادر داری کشیده بودند و از اصل چشم ها چیزی پیدا نبود و پوست صورت و دستها و جاهای دیگری که پیدا بود هم برنزه بود، هر سه تقریبن هم قد بودند و درست از جایی که بازو ها تمام می شد مقادری چربی طبقه بندی شده توی آن لباس های تنگ نمایان بود، رنگ موها بود که فرق داشت فقط.
چنان خوابم برد که نفهمیدم چه شد شام سرو شد و جمع شد. فقط گاهی بیدار می شدم و کیفم را محکم توی بغلم می گرفتم. صبح که من با سر و کله ی آشفته بیدار شدم و دیدم گیسوهای سیاهم مثل خونه ی کلاغ به هم ریخته دختر ها مدام اسپری می زدند و خودشان را توی آینه وارسی می کردند. حین سرو صبحانه آقای مهماندار تکه هایی به دختر ها انداخت به خصوص به آن یکی که لاک ناخن هاش صبح دیگر زرد فسفری بود نه آبی. تکه ها از آن دسته تکه هایی بود که تهرانی ها می فهمیدند و من به عنوان یک شهرستانی فقط می توانستم درک کنم جملاتی بین این ها رد و بدل می شود که به من مربوط نیست ولی خب صدای مکالمه جوری ست که انگار به همه مربوط است.

صبحانه که سرو شد و جمع شد آقای مهمان دار که انگار می خواست حسن نیتش را ثابت کند یک سینی حاوی یک کوکا کولای زیرو و یک آب پرتقال برای دختر ناخن زرد فسفری آورد و دختر درست مثل عروس های دهاتی قدیمی پشت چشمی نازک کرد و سینی جلوی صندلی را باز کرد و حتا تشکر هم نکرد.
آقای مهمان دار که البته بنده مشاهده کردم حلقه ی طلایی رنگ نازکی توی انگشت انگشتری دست چپش داشت. دم دم های رسیدن بود که چند تا دستمال لوله شده! برای دخترها آورد، آن ها هم مثل کلاغ ها که آشغالی پیدا کرده باشند کله ها را کردند توی هم و لای دستمال ها را باز کردند. به نظر می رسید چیزی نوشتند و باز لوله شان کردند. آقای مهمان دار درست به همان جنتلمنی که وقتی من وارد هواپیما شدم سلام داده بود با سینه ای سپر کرده از انتهای راهرو آمد و لوله ی سفید دستمال ها را با دست راست گرفت و از کنار من رد شد.

هیچ نظری موجود نیست: