۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

ابر صورتی



مجموعه داستان ابر صورتی 9 داستان دارد که دو تایش را اصلا نتوانستم تمام کنم، چند صفحه  اش را که خواندم خسته شدم و رفتم سراغ داستان بعدی! شاید بشود گفت قوی ترین داستان این مجموعه همان داستانی است که اسمش را نوشته اند روی جلد، یعنی ابر صورتی، روایتی است که خود محمودی ایرنمهر گفته قصد داشته به شکل یک رمان درش بیاورد و کم کم تبدیل شده به یک داستان کوتاه. ابر صورتی را مثل همه ی داستان های این مجموعه «من راوی» روایت می کند، روحی است که از جسم یک سرباز خارج شده و انگار بالای سر جسد تا آخر داستان معلق مانده تا برای ما شرح دهد گاهی میان این همه جابه جایی اجساد هویت ها هم جا به جا می شوند.
این داستان و یک جلد چنین گفت زرتش و شمشیر سامورایی، زبان روایی خوبی دارند، زبان مناسب روایت را پیش می برد، کاری که نویسنده شاید دوست داشته در داستان اودیسه ( یکی از داستان هایی که تمامش نکردم) هم انجام دهد ولی آن طور که باید و شاید موفق نشده.
چیزی که در داستان های ایرانمهر میان زمین و آسمان رها شده شخصیت های داستان ها هستند، به جز شخصیت علی شاید به جرات بتوان گفت باقی شخصیت ها نیمه کاره رها شده اند، شاید یکی از دلایل نیمه کاره رها شدن این شخصیت ها همان انتخاب روای داستان هاست، به راستی انتخاب من روای برای 8 داستان یک مجموعه ی 9 داستانی کار صحیحی بوده؟ باور پذیر نیست که این انتخاب آگاهانه بوده باشد!
در داستان دوم «خواب شفیره ها» نویسنده سعی داشته با ایجاد یک فضای انتزاعی، شخصیت ها را بین واقعیت و وهم معلق نگه دارد، ولی با نوشتن پاراگراف آخر که یک روشن سازی بی مورد است کل تعلیق داستان را از بین می برد و لذت خواندن داستان یک باره مختل می شود.
در داستان بستنی شکلاتی، سوال این جاست که چرا نویسنده مدام از اسم کشورهای خارجی استفاده کرده؟ می گویم اسم چون استفاده از آن کشورها و شهرهای غریبه فقط در حد اسم مانده اند، نیاز استفاده از این اسامی در واقع چه بوده؟ بزرگ کردن دنیای یک داستان با آوردن اسم شهرهای دور دست چه کمکی به داستان کرده؟ جز این که توقع خواننده را برای به کار بردن این مکان های در داستان بالا برده کاری انجام نداده، در این داستان ما به دانشگاه لایپزیک می رویم، به ژنو و پاریس سر می زنیم به نیم کره ی جنوبی می رویم گاهی در ایران هستیم ولی می توانستیم مکان های کمتری را تجربه کنیم و بهره ی بیشری ببریم.
در مورد دو داستان آخرسنجاقک و خواب فینگلوس که فضای هر دو نظامی است با شخصیت هایی که سرباز یا درجه دار هستند: داستان سنجاقک را می شود یکی از داستان های خوب این مجموعه دانست، ولی آن یک داستان را شاید اصلا نتوان داستان تلقی کرد، تکه متنی است که قطعه روایتی دارد، با شخصیت های نیم بند فقط برای بیان یک اتفاق عجیب، که عده ای مدام خواب یک نفر را می بینند، بهتر است بگویم یک طرح خوب برای نوشتن یک داستان خوب را این جا آقای ایران مهر خراب کرده اند، با ننوشتن این چند صفحه چیزی از مجموعه کم نمی شد، به خصوص آن که گویا حدود هفتاد صفحه از اصل کار که سه داستان بوده از طرف ارشاد از بین رفته است.
و اما نکته ی آخر، در مجموعه ی ابر صورتی هم مثل اغلب مجموعه ها و رمان های ایرانی هیچ پراختی برای نقش زن و زنانگی صورت نگرفته، در داستان ابر صورتی زن ها فقط برای گریه کردن آمده اند و یا اسمشان آورده شده ولی خودشان نیستند، در داستان یک جلد چنین گفت ... زن بدل شده به وسیله ی عیاشی و یا شبیه مجسمه ای پشت پرده مانده، در داستان بستنی شکلاتی چنان در حق زن جفا شده که آدم از زن بودنش آزرده می شود، یک دختر جوان را اجیر می کنند تا پیرمردی را از افسردگی و یاس نجات دهد و در ازای این حرکت حقوق بگیرد، در داستان  سنجاقک زن تبدیل شده به یک فروشنده ی دوره گرد که قدش از نصف قد یک انسان معمولی هم کوتاه تر است و اصلا حرف زدن بلد نیست!!! تنها در داستان خواب شفیره ها چیزی شبیه یک زن واقعی را می بینیم که آن هم زنی است که نمی تواند مرز بین واقعیت و خیال را تمیز دهد. خیلی دلم می خواست از آقای ایرانمهر می پرسیدم چرا؟ مگر جامعه کم زن ها را توی حاشیه می گذارد و حضورش را کم رنگ می بیند و کم از زن یک کالای مخصوص عیاشی ساخته که شما هم این جور می نویسیدشان؟


۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

قهوه ی تلخ


می پرسد قهوه ی تلخ را خریدی؟ وقتی جواب می دهم نه، و در ادامه می پرسم مگر پخش شده؟ تقریبا گر می گیرد. چند ثانیه ای که چیزی نمی گوید شاید فقط به خاطر آن نان و نمکی است که گاهی با هم خورده ایم.
حالا مدتی برایم سخنرانی کرده، دعوتم کرده که بروم توی فیس بوک توی چند تا گروه حمایت از مهران مدیری و من برفک تلویزیون می بینم و نمی دانم چی را نه عضو شوم. چند دقیقه ای هست که دیگر اصلا گوش نمی دهم. دلم می سوزد، برای خودم، برای مردم ایران که اینقدر زود احساساتی می شوند، آخرش می پرسم حالا اگر مهران مدیری با تلویزیون کنار می آمد و قهوه ی تلخ از تلویزیون پخش می شد چه؟ چند ثانیه سکوت و بعد مطمئن می گوید نه کسی که دعوت فلانی را رد کرده مگر می شود با تلویزیون کنار بیاید؟ نگاهش کردم. گفتم نه تشویقت می کنم بخری نه نخری. فقط چنان نکنید که اگر مهمانی بعدی فلانی را توی همان تلویزیونی که دیدن برفکش بِه از برنامه هایش است نشان دادند و دیدیم مهران مدیری صف اول کنار شریفی نیا نشسته دیگر جوابی برای هیچ کدام سوال هایمان نداشته باشیم. قهوه ی تلخ را فقط برای قهوه ی تلخ بخر نه برای سناریوی سیاست زده ای که برای عوامل سریال نوشته اند.
ما عادت داریم به بزرگ نمایی، نماد حقانیت مان این یک سال شده دستبند سبز، شده شعار آزادی، شده داد و بی داد بی حاصل، زود یادمان می رود که الفبای آزادی را با اندیشه می سازند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

پیشانی نوشت


خشونت خیلی ساده ­تر بر سرمان فرومی­ ریزد، چرا که آمدنش را مدت­ ها نه فقط سیاست­ مداران که مردم عادی هم حس کرده ­اند. دنیا هیچ وقت نمی ­تواند مثل دنیای انسانی که در خانه­ اش در لندن-یا هر شهر دیگری که بمبارانش کرده­ اند- نشسته است، تمام شود ... چرا که زندگی آن­جا همان­طور است که باید باشد. مثل فنجان ترک خورده ای که در آب­ِجوش می­ شکند، زیور تمدن و مدنیت هم آن­ وقت فرومی­ شکند.
گراهام گرین، مجموعه مقالات

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

pour l'un de mon vieil ami, l'un des meilleur


برای مردی که می گفتند صدایش بی احساس است ولی خودش،
بعضی ها را هرچقدر هم که دیر به دیر ببینی، دور هم که باشند، باز وقتی غصه دارند انگار خودت غصه دار شده ای!
دلم می خواهد همیشه آن لبخند محو روی صورتت باشد و با خیال راحت حرف های فلسفی بزنی و بعد بی خود و بی جهت با پیرمردهای غریبه چاق سلامتی کنیم و من بوی سیگاری را بگیرم که همه اش را خودت تنهایی دود کردی و هی من را به سرفه انداخته ای . دور هم که باشی، حتی اگر نبینمت ولی گمان نکنم بشود غصه هایت را نادیده گرفت.
خواهش می کنم همیشه خوب باش.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

پنچر


تا همین حالا داشتم مکالمه ی یک زوج را ترجمه می کردم، پی کلمه ها می گشتم، عبارت ها را هی می نوشتم و بلند می خواندم و خط می زدم و باز، نمی دانم چه شد یک هوبعد از آن که دختر گفت: («اگر دیر نشده بود، اگر تصمیم نگرفته بودم که ادامه تحصیل بدم، انگلیسی رو می ­انداختم کنار، نمی­ دونم.» خاکسترسیگارش را تکاند، «این کرم­ کتابا و بدبخت ­های دماغ سربالا حالمو به هم می ­زنن. . . ببخشید. تمومش می ­کنم. فقط حرف دلمو بهت زدم . . . قضیه اینه که اگه دلشو داشتم دیگه برنمی گشتم دانشکده. من می ­گم اینا همش یه سیاه ­بازیه مسخره است.» )  پنچر شدم.
آدمی زاد انگار یکی میخ کرده باشد توی تایر صدایش در می آید، فِـــــــــــــــس و بعد دلش فقط سکوت می خواهد و شنیدن یکی دو تا خبر خوب.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

جهانی به وسعت ایران


جایی در افزونی حافظه از قول فروید آورده شده که نه تنها خواب ها که خاطرات ما هم باید تفسیر شوند. فروید معتقد است حافظه ی ما معنایی را برای ما تداعی می کند که نیاز مند تفسیر و تعبیر است.
حالا می خواهم چند خطی راجع به day dreaming یا همان خیال پردازی خودمان بگویم، هنگام به خاطر آوردن قسمتی از واقعیت را آگاهانه ( به جز قسمتی که نا آگاهانه حذف می شود) حذف می کنیم. در مورد خیال پروری دستمان باز باز است هنوز چیزی رخ نداده تا نگران عدم واقعیتش باشیم و چیزی را تصور می کنیم که انتظار رخ دادنش را داریم، تا این جای کار مسئله شخصی است ولی دقیقا وقتی خیالاتمان را بازگو می کنیم حادثه آغاز می شود : می نویسیم « دستور بازداشت مهدی کروبی صادر شد!» یا می نویسیم « هاشمی استعفا می دهد»
این خیال ماست که ما را می کشاند به سمت خبر ناموثق یک سال قبل و ما دستمان را می گذاریم روی موس و یک لحظه بعد منتشر می شود.
یک سالی هست عادت کرده ایم به دیدن خبر هایی که یا حقیقت ندارند و خیال پردازی اند یا از تاریخ گذشته اند. این جاست که می شود این را گفت که « جون توی جون ما کنند جهان سومی هستیم» ایرانیان فیس بوک و گودر و توئیتر و باقی سایت های اجتماعی را پر کرده اند ولی هنوز همان تحصیل کرده ها هم موقع استفاده یادشان می رود خبر منتشر کردن نوشتن یادگاری نیست کمی بیشتر باید دقت کرد!
حقیقت تلخ جهان سوم به جغرافیای جهان سوم محدود نمی شود، مردم این جغرافیا هرکجای دنیا هم که بروند هنوز جهان سومی هستند... ( البته نه همه شان!)