۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

شهرزاد-- پنجم

محض اطمینان شهرزاد زنگ خانه را زد، چند لحظه ای درنگ کرد که یقین کند کسی خانه نیست، نگاهی به خیابان کرد که مطمئن شود کسی نگاهش نمی کند، در را باز کرد و وارد شد. دوباره از داخل در را قفل کرد. کفش هایش را در آورد و پیچید توی کیسه پلاستیک و گذاشت توی کوله پشتی اش. بعد پاور چین پاورچین از پله ها رفت طبقه دوم.
اتاق خوابش طبقه بالا بود، درست همان طور که تصورش را می کرد. تختش به دقت مرتب شده بود. استریویی جمع و جور و چند سی دی روی سر کتابخانه کوچکی گوشه ی اتاق بود. تقویمی به دیوار چسبانده بود با عکسی از تیم بارسلونا و کمی آن طرف تر هم چیزی شبیه به نشان یک تیم فوتبال به دیوار بود، فقط همین ها. نه عکسی و نه پوستری. فقط یک دیوار کرمی رنگ. پرده ی سفیدی هم جلوی پنجره آویزان بود. اتاق مرتب بود، همه چیز درست سر جای خودش. هیچ کتابی باز نمانده بود و هیچ لباسی روی زمین نبود. وضعیت اتاق نشان می داد که صاحبش چقدر آدم باریک بینی ست. یا مادری دارد که اتاقش را مرتب می کند. یا هر دو. این مسئله شهرزاد را عصبی کرد. اگر اتاق کمی در هم و برهم بود، کمی به هم ریختگی که شهرزاد ایجاد می کرد توجه چندانی به خودش جلب نمی کرد. در عین حال، نظم و نظافت اتاق، این که همه چیز مرتب و سر جای خودش بود، او را خوشحال می کرد. چقدر همه چیز شبیه او بود.
شهرزاد چند دقیقه ای پشت میز، روی صندلی او نشست. با خودش فکر کرد این جایی ست که او هر شب درس می خواند، قلبش به تپش افتاده بود. وسایل روی میز را یکی یکی بر می داشت، توی دست می گرفت، بویشان می کرد و روی لبهاش می گذاشت. مداد او، خط کش او، قیچی او، منگنه ی او- چیزهایی زمینی و کم ارزش، برای شهرزاد آسمانی و نورانی بودند، چرا که متعلق به «او» بودند.  
کشوی میز را باز کرد و بنا کرد وسایل را با دقت نگاه کردن. کشوی بالایی دو بخش شده بود و توی هر قسمت وسایل متفرقه و سوغات ها گذاشته شده بودند. کشوی بعدی، پر بود از دفترچه های مربوط به درس های آن ترم. کشوی آخر هم با دفترچه ها و برگه امتحانی های سال های زور چپان شده بود. تقریبن همه چیز به مدرسه و فوتبال مربوط بود. خیلی دلش می خواست چیزی شخصی از او پیدا کند، دفترچه خاطراتی، نامه ای، چیزی ولی همچو چیزی توی میز نبود. حتا یک عکس هم نبود. این به نظر شهرزاد غیر عادی آمد. یعنی او خارج از مدرسه و فوتبال زندگی دیگری نداشت؟ یا شاید هم وسایل شخصی اش را با دقت پنهان کرده بود، جوری که کسی نتواند پیدایشان کند؟
شهرزاد همچنان پشت میز نشسته بود و به دست خط او خیره شده بود، در بطن کلمه ها غرق شد. برای این که خودش را آرام کند بلند شد و روی زمین نشست، چشم دوخت به سقف. دور و برش مطلقن ساکت بود. او به دنیای لامپری گونه اش بازگشته بود.

هابارا پرسید« یعنی همین؟ کل کاری که کردی رفتی توی خونه اون و نشستی کف زمین؟»
شهرزاد گفت «نه، من می خواستم یکی از وسایلش رو بردارم، یه چیزی که هر روز با خودش داره، یا زیادی به بدنش می چسبونه، ولی اون هیچ چیزی رو جا نگذاشته بود و مجبور شدم یکی از مداد هاش رو بردارم.»
«یه مداد فقط؟»
«آره، یکی از مداد هایی که معلوم بود داره ازش استفاده می کنه رو برداشتم. ولی این کافی نبود، این کار مثل یه دزدی ساده بود. حقیقتی که به خاطرش اونجا بودم رو زیر سوال می برد. من دزد عشق بودم.»
دزد عشق؟ این عبارت به نظر هابارا برای اسم یک فیلم صامت مناسب بود.
«برای همین تصمیم گرفتم، یه چیزی به جاش بگذارم. یه نشونه ای که ثابت کنه من اونجا بودم. یه گواهی برای این که بگه یه بده بستون اتفاق افتاده نه یه دزدی ساده. ولی چی می تونستم بگذارم؟ هیچی به ذهنم نمی رسید. کیف و جیب هام رو گشتم ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. خودم رو برای این که یادم رفته بود یه چیز مناسب بیارم شماتت می کردم. بلخره تصمیم گرفتم یه تامپون به جاش بذارم. یه تامپون استفاده نشده ها، هنوز توی پلاستیکش بود. چون پریودم نزدیک بود با خودم آورده بودم. قایمش کردم توی کشوی آخری یه جایی که به سادگی پیدا نشه. این مسئله به شدت هیجان زده ام کرد. این حقیقتی که تامپون من توی کشوی این میز اون پشت و پسل ها بمونه. شاید برای همین هیجان زدگی بود که بلافاصله بعد از اون کار پریود شدم.»

هابارا با خودش فکر کرد، یک تامپون در برابر یک مداد. لابد آن شب هابارا توی دفترچه یادداشتش می نوشت « دزد عشق، مداد، تامپون.» خیلی دلش می خواست بداند آن ها از این کلمه ها چه می فهمند.  


۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

Boring life of him

داشتیم حرف می زدیم که چرا ما بویی از لذت جویی نبرده ای م وفلان که یکهو انگار اینترنت رفت جز همان دسته از آدم ها که نمی تواند لذت یک گپ و گفت ساده را به آدم ببیند و قطع شد.
رفتم برای خودم چاشت شبانه ام (یک سیب سبز براق و یک تکه شکلات تلخ) را آوردم و نشستم پشت میز گرد توی نشیمن نیم وجبی ام. سری به صفحه ی لینکد این زدم دیدم آقای پروفسور فلانی از دانشگاه کوئینزلند توی صفحه ام گشتی زده (چه کیفی دارد آدم زاغ ملت را توی صفحه ی خودش چوب بزند). من هم به رسم صله ی رحم رفتم و سری به  پروفایل حرفه ای ش زدم. آقای پروفسور که عکسش دیده نمی شد از سال 1977 یعنی شش سالی پیش از آن که من به دنیا بیایم توی دانشگاه کوئینزلند بوده لیسانس گرفته، فوق لیسانس و دکترا گرفته و نهایتن استاد شده! با خودم گفتم چه زندگی خسته کننده ای!
بعد جریان سیال ذهن یک آدم که تنها توی یک خانه ی ساکت نشسته و دارد سیب پوست می گیرد من را کشاند به آن غروبی که همین چند ماه پیش با محسن رفته بودیم یک کافه ای توی شهر خودمان. ما نشسته بودیم و داشتیم به ادامه ی جدال و جنجار خودمان می پرداختیم (اَز یوژال)که یک گروه دختر و پسر جوان آمدند. نشستند پشت سر ما و شروع کردند به حرف زدن، بی آن که بخواهم (البته کمی هم کنجکاو بودم، دروغ چرا؟) شنیدم که دارند تازه خودشان را معرفی می کنند. گفتم اینا هنوز غریبه ان! خیلی هم شاد بودند. گفت خب اخیرن مد شده توی ایران هم، ملت محض فان یه شبی رو با هم می گذرونن(تعریف زیبای او بود از عبارت وان نایت استند). همین طور که ما به اکراه عصرانه ی سر دستی مان را می خوردیم و من چیپس ها را تا آسمان می کشیدم و به پنیرها خیره می شدم. می شنیدم که خیلی صدای خنده می آید. گفتم تو از دوره ای که هم سن و سال اینا بودی راضیی؟ گفت ناراضی نیستم که چرا این طوری سپری نشده. البته راست می گفت من هم ناراضی نیستم. توی آن سال ها لذت کتاب خواندن ها و خواندن ها جای خیلی چیزها را پر می کرد ولی واقعن حالا که به عقب بر می گردم، هر چیزی باید سر جای خودش باشد. ما خنده ها و لذت های آن روزها را گاهی از خودمان دریغ کردیم، به سادگی.
یک بار فکر کنم یک سال پیش بود یا بیشتر یادم نیست. داشتم با محمد حرف می زدم، بعد از سالهای دانشگاه گمانم یک یا دوبار دیده باشمش به برکت فیس بوک گاهی گپ و گفتی داشتیم. گفت یادت هست چقدر با هم دشمن بودیم؟ بعد یادمان آمد چقدر ما بلد نبودیم باید چطور با هم حرف بزنیم. مثل دیوانه هایی مست که در تاریکی خیابان ها شب ها را به روز می کشانند، ما هم دقیقن همین طور بودیم. طول کشید تا بلخره یاد گرفتیم چطور باید به هم سلام کنیم، چطور باید احوال هم را بپرسیم.

وقتی داشتم به صدای خارپ خارپ خودم وقت سیب گاز زدن گوش می دادم، گفتم شاید هم وقتی آن پروفسور استرالیایی راجع به زندگی من بداند بگوید چه زندگی خسته کننده ای!

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

شهرزاد – چهارم

یک روز همان طور که توی رخت خواب دراز کشیده بودند گفت « اولین باری که قفل یه خونه ی خالی رو بازکردم ده دوازده سالم بود.»
هابارا- مثل اغلب اوقاتی که او داستان می گفت- احساس کرد کم آورده است.
شهرزاد پرسید« تا حالا شده قفل دری رو بشکنی؟»
هابارا با صدای خشکی درآمد که«نه، فکر نکنم.»
«یه بار انجامش بده، معتادش می شی.»
«ولی.. غیرقانونیه.»
«شرط چند؟ خیلی خطرناکه، ولی باور کن گرفتارش می شی.»
هابارا سکوت کرد تا او ادامه بدهد.
شهرزاد ادامه داد « اولین چیزی که وقتی وارد خونه ی یه کسی می شی درست وقتی هیچ کس خونه نیست سکوتشه. هیچ صدایی نمی آد. انگار ساکت ترین نقطه ی روی زمینه. به هرحال، این حسیه که به من دست می ده. وقتی می نسشتم روی زمین و از جام جم نمی خوردم، باز برمی گشتم به زندگی لامپری ایل وار خودم. قبلن بهت گفته بودم که تو زندگی قبلیم لامپری ایل بودم،نه؟»
«آره، گفته بودی.»
«قشنگ مثل همون موقع بود. انگار مکنده هامو انداخته باشم گِلِ قفسه ی لباس زیر ها و هی جلو عقب برم، مثل جلبک هایی که دور و برم هستن.  همه جا ساکته. هرچند باید هم باشه چون من که گوش نداشتم. روزهای آفتابی نور مثل یه پیکان از سطح آب می اومد پایین. ماهی ها با شکل ها و رنگ های مختلف اون بالا جمع می شدن. ذهن من خالی از هر فکری بود. فقط پر از فکرهای لامپری طوره، که باید هم می بود. یه کمی نامفهوم ولی بی غل و غش بودن. اونجا بهترین جا برای بودنه. »
اولین باری که شهرزاد قفل یک خانه را شکسته بود، اون طور که خودش می گفت، دبیرستانی بود و به خاطر یکی از پسرهای کلاس شکست عشقی ناجوری خورده بود. البته پسر آن طور نبود که شما خوش تیپ به حسابش بیاورید، ولی قد بلند بود و موهای آب و جارو کشیده ای داشت، دانش آموز خوبی بود، فوتبال بازی می کرد و شهرزاد به شدت مجذوب او شده بود. هرچند ظاهرن پسر به دختر دیگری در کلاس علاقه مند بود و کوچک ترین توجهی به شهرزاد نمی کرد. در حقیقت اصلن ممکن بود پسر نمی دانست که شهرزادی در عالم هستی وجود دارد. با همه ی این اوصاف، شهرزاد نمی توانست به او فکر نکند.  دیدنش کافی بود که نفسش بالا نیاید، گاهی فکر می کرد دارد مریض می شود. با خودش فکر کرد که اگر کاری نکند قطعن، دیوانه خواهد شد، ولی اعتراف به عشق هم واقعن برایش ممکن نبود.
یک روز شهرزاد از مدرسه فرار کرد و به خانه ی پسر رفت. پانزده دقیقه ای از محل زندگی خودش تا آنجا راه بود. پیشتر راجع به خانواده پسر تحقیقاتی کرده بود. مادرش در یکی از شهر های مجاور مدرس زبان ژاپنی بود.  پدرش که قبلن در کارخانه ی سیمان کار می کرده در یک تصادف کشته شده بود. خواهرش هم دانش آموز دبیرستان بود. همه ی این ها یعنی در طول روز خانه خالی بود.
تعجبی نداشت، در ورودی قفل بود. شهرزاد به دنبال کلید زیر پادری را گشت. بله، کلید یدک آنجا بود. از آنجا که توی شهرهای آن حوالی جرایم چندانی رخ نمی داد، مردم همیشه یک کلید یدک زیر پادری یا توی زیر گلدانی شان می گذاشتند.  


۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

ایشون و اوشون

چند روز پیش لامپ هال سوخت،  و چون لامپ های هال رو سال پیش بابای حامد* با نمونه ی ایرانی تعویض کرده من به مشکل جدی برای پیدا کردن لامپ مناسب برخوردم، لامپ لاهوژنی که 220-240 ولت باشه و پایه اش سوزنی! پیدا نشد که نشد. در همین راستا و این که من چراغ مطالعه بنفشم که همیشه غمخوار تاریکی هام بود رو نیاوردم، به پیشنهاد حامد بنا کردم به خرید چراغی از طرف اون برای من که داشتم از بی نوری به (قول اون) کور می شدم. در واقع من خیلی هم کور نمی شدم. و خوش بودم با این نور خیلی کم.
چند باری گفت و من بار اولی که بر تنبلی خودم غلبه کردم و رفتم سیتی، چراغ مطالعه ها خیلی زشت بودن و من اصلن نمی تونستم ترکیبشون رو توی خونه تحمل کنم. برای همین نخریدم و باز حامد پرسید خریدی؟ من گفتم نه و این دلایلی که اول فکر می کردم ممکنه اون فکر کنه من عقلم کمه یا چیزی رو ارایه کردم. خلاصه دیروز صبح علیرغم اینکه بدنم خیلی ضعف می رفت، بر تنبلی غلبه کردم و رفتم به آدرسی که حامد به نا امیدی بهم داده بود. ( فکر کنم پیش خودش فکر می کنه من خیلی بی دست و پا هستم و نمی دونم چرا!!! ) وقتی به آدرس رسیدم خیلی متعجب دیدم که بالای سر یک ساختمان معمولی نوشته برکلی سکوئر، (هنوز تصویر شاپینگ مال های عظیم الجثه ی کوالا لامپور توی ذهن منه و نمی تونم باور کنم همچو جایی می تونه شاپینگ مال باشه) وقتی وارد مجموعه شدم، کمی توی مغازه ی مورد نظر بالا پایین رفتم و احساس کردم چقدر این مغازه چیزهایی رو داره که من دوستشون دارم. حاصلش شد آقای چراغ مطالعه و خانم بادزنگ. خانم بادزنگ پرنده ی خیلی کوچیک و جمع و جوریه که به پاهاش چهار تا لوله ی فلزی تو خالی وصله مثل همه ی باد زنگ های دیگه ولی فرقش اینه که ایشون خانم باد زنگ هستن نه هر باد زنگی. وقتی حامد پرسید که چراغ رو خریدم یا نه، گفتم خریدم، بعد اضافه کردم که توی اون مغازه یه چراغی بود که واقعن وقتی دیدمش خیلی دوستش داشتم قیمتش از این بیشتر بود ولی چون قرار بر این بود که چراغ رو اون بخره من خجالت کشیدم چراغ گرونی بخرم به همین ترتیب آقای چراغ مطالعه رو خریدم و از خرید اون چراغ مطالع ی لوند با حباب شیشه ای خوش حالتش که انگار به حال رقص ازش مجسمه ای ساخته باشن منصرف شدم. تاکید کرد که چرا همون رو نخریدم و هنوز هم دیر نشده و این حرفها. در اومدم که نه وقتی آوردمش خونه و گذاشتمش روی میز احساس کردم چقدر دل در گرو عشقش سپردم. گفت ولی اگه بخوای می تونی ببری عوضش کنی،  گفتم نه طفلک خیلی محجوبه و ممکنه به دلش بخوره و فکر کنه که زشته. بعد هم تاکید کردم که مدیونه اگر فکر کنه من عقلم زایل شده. 
و اینک این شما و اینم آقای چراغ مطالعه در کنار یکی از دو تنها کتاب فارسی هایی که من توی ملبورن دارم.

*ایشون همون سحیم نوشته های سابق هستن و بنا گفته خودش دیگه لازم نیست از اسم مستعار استفاده کنم پس از عبارت بسیار خلاقانه ی سحیم(!) به جای اسمش دیگه استفاده نمی کنم.