۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

Boring life of him

داشتیم حرف می زدیم که چرا ما بویی از لذت جویی نبرده ای م وفلان که یکهو انگار اینترنت رفت جز همان دسته از آدم ها که نمی تواند لذت یک گپ و گفت ساده را به آدم ببیند و قطع شد.
رفتم برای خودم چاشت شبانه ام (یک سیب سبز براق و یک تکه شکلات تلخ) را آوردم و نشستم پشت میز گرد توی نشیمن نیم وجبی ام. سری به صفحه ی لینکد این زدم دیدم آقای پروفسور فلانی از دانشگاه کوئینزلند توی صفحه ام گشتی زده (چه کیفی دارد آدم زاغ ملت را توی صفحه ی خودش چوب بزند). من هم به رسم صله ی رحم رفتم و سری به  پروفایل حرفه ای ش زدم. آقای پروفسور که عکسش دیده نمی شد از سال 1977 یعنی شش سالی پیش از آن که من به دنیا بیایم توی دانشگاه کوئینزلند بوده لیسانس گرفته، فوق لیسانس و دکترا گرفته و نهایتن استاد شده! با خودم گفتم چه زندگی خسته کننده ای!
بعد جریان سیال ذهن یک آدم که تنها توی یک خانه ی ساکت نشسته و دارد سیب پوست می گیرد من را کشاند به آن غروبی که همین چند ماه پیش با محسن رفته بودیم یک کافه ای توی شهر خودمان. ما نشسته بودیم و داشتیم به ادامه ی جدال و جنجار خودمان می پرداختیم (اَز یوژال)که یک گروه دختر و پسر جوان آمدند. نشستند پشت سر ما و شروع کردند به حرف زدن، بی آن که بخواهم (البته کمی هم کنجکاو بودم، دروغ چرا؟) شنیدم که دارند تازه خودشان را معرفی می کنند. گفتم اینا هنوز غریبه ان! خیلی هم شاد بودند. گفت خب اخیرن مد شده توی ایران هم، ملت محض فان یه شبی رو با هم می گذرونن(تعریف زیبای او بود از عبارت وان نایت استند). همین طور که ما به اکراه عصرانه ی سر دستی مان را می خوردیم و من چیپس ها را تا آسمان می کشیدم و به پنیرها خیره می شدم. می شنیدم که خیلی صدای خنده می آید. گفتم تو از دوره ای که هم سن و سال اینا بودی راضیی؟ گفت ناراضی نیستم که چرا این طوری سپری نشده. البته راست می گفت من هم ناراضی نیستم. توی آن سال ها لذت کتاب خواندن ها و خواندن ها جای خیلی چیزها را پر می کرد ولی واقعن حالا که به عقب بر می گردم، هر چیزی باید سر جای خودش باشد. ما خنده ها و لذت های آن روزها را گاهی از خودمان دریغ کردیم، به سادگی.
یک بار فکر کنم یک سال پیش بود یا بیشتر یادم نیست. داشتم با محمد حرف می زدم، بعد از سالهای دانشگاه گمانم یک یا دوبار دیده باشمش به برکت فیس بوک گاهی گپ و گفتی داشتیم. گفت یادت هست چقدر با هم دشمن بودیم؟ بعد یادمان آمد چقدر ما بلد نبودیم باید چطور با هم حرف بزنیم. مثل دیوانه هایی مست که در تاریکی خیابان ها شب ها را به روز می کشانند، ما هم دقیقن همین طور بودیم. طول کشید تا بلخره یاد گرفتیم چطور باید به هم سلام کنیم، چطور باید احوال هم را بپرسیم.

وقتی داشتم به صدای خارپ خارپ خودم وقت سیب گاز زدن گوش می دادم، گفتم شاید هم وقتی آن پروفسور استرالیایی راجع به زندگی من بداند بگوید چه زندگی خسته کننده ای!

هیچ نظری موجود نیست: