۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

هبوط

حالا که دارم این پست را می نویسم اشک روی گونه هام سر می خورد. بارها نوشتم و پاک کردم و باز نوشتم، ما در انتظار باران امشب نشسته ایم و باد زنگ من بعد از چند شب امشب باز هم برای من چیزی می نوازد، چیزی از جنس حرف های نا تمام، چیزی که سخت می شود تفسیرش کرد، صدای آن ساز سه گوش را می دهد.
چمدان من در انتظار رفتن مانده، راست می گفت سولماز خیلی زود گذشت مثل برق و باد یا حتی سریع تر.
آدم به خودش بر می گردد، به دوست داشتنی هاش، به خاطره ها، به خیلی چیزها.
حالا باز باید توی هواپیما یک گوشه کز کرد و هی به ساعت زل زد، گاهی ابرهای توی آسمان را دید و ابر بازی کرد.

به آسمان می روم
اما تو هنوز
توی هزار توی ذهن من
استوار ایستاده ای
با همان لبخند کج
و آغوشی که می خواهم
در آن هبوط کنم.


زهرا میرباقری

هیچ نظری موجود نیست: