‏نمایش پست‌ها با برچسب کتاب خوانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کتاب خوانی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

شهرزاد -- دوم

یک بار همین طور که توی رخت خواب با هم خوابیده بودند، شهرزاد درآمد که «من توی زندگی قبلیم یه لمپری ایل[1] بودم». چنان صاف و پوست کنده گفت، که انگار بخواهد بگوید اگر سمت شمال را بگیری و بروی بعد از مسیری طولانی به قطب شمال می رسی. هابارا هیچ نمی دانست لمپری ایل چه شکلی ممکن است باشد. پس او اظهار نظری راجع به این موضوع تحویل نگرفت.
پرسید«می دونی چطوری یه لمپری ایل یه ماهی قزل آلا رو می خوره؟»
او واقعن نمی دانست، اصلن اولین باری بود که می شنید لمپری ها ماهی قزل آلا می خورند.
« لمپریا آرواره ندارند. همینه که اونا رو از بقیه مار ماهی ها مجزا می کنه.»
« هوم؟ بقیه شون دارن؟»
با تعجب پرسید « یعنی تا حالا درست و حسابی به یکی شون نگاه نکردی؟»
« راستش من هر از گاهی مارماهی می خورم، ولی تا حالا شانس اینو نداشتم که از نزدیک نگاهشون کنم و ببینم آرواره دارن یا نه.»
« خب، به نظرم باید یه بار بری نگاشون کنی. برو آکواریوم یا جایی مث اونجا. مارماهیای معمولی آرواره دارن. ولی لمپریا فقط مکنده دارن، که باش خودشون رو کف رودخونه یا دریاچه می چسبونن به سنگی چیزی. بعد یه جورایی اونجا شناور می مونن، مثل علفزار هی جلو، عقب می رن.»
هابارا مجسم می کرد که گروهی از لمپری ها کف یک دریاچه مثل علفزار پیچ و تاب می خورند. همچون صحنه ای در ذهنش از واقعیت به دور بود، هر چند درست در آن لحظه، او می دانست، واقعیت چقدر غیر واقعی است.
«   لمپریا همین جوری زندگی می کنند، لا به لای علف های دریایی. دراز می کشند و منتظر می مونند. بعد، همین که یک قزل آلا میاد که رد بشه، می پرن و با اون مکنده ها شون بهش می چسبن. توی مکنده هاشون یه چیز زبون طوری هست که دندون های ریزی داره، که توی شکم قزل آلا فرو می ره و اونقدر جلو عقبش می کنن تا بلخره سوراخش کنه و لمپری بتونه گوشت ماهی رو تیکه تیکه بخوره.»
هابارا گفت « هیچ دوست ندارم یه قزل آلا باشم.»
«   توی دوره ی روم باستان، لمپری ها رو از توی تالابا می کشیدن بیرون و برده های بد بخت رو می دادن که اونا زنده زنده بخورن.»
هابارا با خودش فکر کرد که هیچ دوست ندارد، یک برده ی بخت برگشته در زمان روم باستان هم باشد.
شهرزاد گفت « اولین باری که یه لمپری رو از نزدیک دیدم، برمی گرده به وقتی که بچه دبستانی بودم، ما رو برده بودند آکواریوم اردو، اون وقتی که اونجا خوندم چه جوری زندگی می کنند، فهمیدم که توی زندگی قبلیم یکی از اونا بودم. منظورم اینه که، دقیقن تو خاطرم اومد که چطور به یه تیکه سنگ چسبیده بودم و بین علف ها استتار کرده بودم و زل زده بودم یه اون قزل آلا که بالا سرم شنا می کرد».
« یادت میاد خورده باشی شون؟»
«  نه.»
هابارا گفت « خیالم راحت شد. یعنی همه اون چیزی که از زندگی قبلیت یادت میاد اینه که ته رودخونه پیچ و تاب می خوردی؟»
شهرزاد جواب داد« این جوری نمی شه راجع به زندگی قبلی حرف زد. اگه خیلی شانس بیاری، یه چیزهایی ازش یادت میاد. انگاری از سوراخ ریزی روی دیوار بهش یه نگاهی بندازی. تو چیزی از زندگی گذشته ات یادت میاد؟»
هابارا گفت «نه، اصلن.» راست می گفت، هیچ وقت لزومی ندیده بود که سر در بیاورد در زندگی گذشته چه بوده. سرش با زندگی همین الانش به اندازه کافی گرم بود.
«هنوزم، خیلی خوب اون زیر دریاچه رو یادم میاد. دهنم چسبیده بود به یه تیکه سنگ و سر و ته آویزون بودم تا یه ماهی از بالا سرم رد بشه. یه لاک پشت خیلی بزرگ دیدم، خیلی ها، با اون لاک سیاه بزرگش مثل سفنیه توی «جنگ ستارگان» بود. و پرنده های سفید با اون منقارهای دراز و نوک تیزشون که از اون پایین مثل ابرهای سفید از این ور آسمون می رفتن اون ور.»
«  و تو الان همه ی این چیزا یادت میاد؟»
«  مثل روز برام روشنن. نور، جریان آب، همه چیز. بعضی وقتا توی ذهنم می رم به اون روزا.»
« بعد به چی فکر می کنی؟»
«آره.»
« لمپری ها به چی فکر می کنند؟»
« لمپری ها فکرای لمپری  طوری می کنند دیگه. درباره ی موضوعات لمپریایی که به همه ی حوزه های لمپری گون مربوط بشه.  نمی شه اون فکرا رو به زبون آورد. اونا متعلق به دنیای زیر آبن. درست مثل وقتی که توی شکم مادر هستیم. اون موقع هم به یه چیزهایی فکر می کردیم که حالا نمی تونیم با این زبونی که باهاش حرف می زنیم بیانش کنیم. درسته؟»
«یه لحظه اجازه بده! یعنی می خوای بگی که یادت میاد توی شکم مامانت چه شکلی بود؟»
«معلومه،» شهرزاد کمی گردن کشید که روی سینه ی او را ببیند، پرسید « تو یادت نمیاد؟»
او گفت که نه یادش نمی آید.
«  حالا بعدن یه وقتی برات می گم توی شکم مامانم چه شکلی بود.»
آن روز هابارا توی دفترچه خاطراتش نوشت « شهرزاد، لمپری، زندگی گذشته». بعید می دانست اگر کسی برود سراغ دفترچه متوجه شود معنی این کلمات کنار هم چیست.





[1] Lamprey eel گونه ای مار ماهی 


۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

کار از نقد گذشته


مدت ها با  خواندن کافه پیانو مبارزه کردم، به خصوص بعد از موضع گیری نویسنده اش آقای جعفری. چه شد که خوانده شد نمی دانم، ولی بالاخره خوانده شد و بسیار آرام هم خوانده شد درست مثل شخصیت اول داستان که مردی آرام و بردبار بود.
جعفری هر چه کرده بود، هر چه نوشته بود که تقریبا تا نیمه ی اول داستان که شاید می شد از قسمت های گل درشت نوشته -که سعی داشت «خوراک ذهنی »* به خواننده بدهد- از خواندن داستان لذت برد ولی من از نیمه های داستان فقط برای این که تمامش کنم ادامه دادم و شاید کمی برای این که دوست داشتم عاقبت کار صفورا را بفهمم که البته چه سود؟
آقای جعفری عزیز کسی با خواندن این که یک نفر برود توی کافی شاپ سجاده پهن کند و نماز بخواند به دین مبین اسلام گرایش پیدا نخوهد کرد برادر، کافی شاپ برای قهوه خوردن و گفت و گوی انسان با انسان است، نه جای مصاحبت با پرودگار، جناب فرهادخان مخاطب شما اگر کمی درک داشته باشد اگر دو دقیقه فکر کند نمی تواند ترویج حجاب برتر را از زبان شخصیتی که یک پک سیگار همسرش به نظرش گناهی نا بخشودنی باشد بپذیرد.
شخصیت های جعفری خوب پرداخت شده بودند ولی شخصیت های جالبی نبودند، و اگر نویسنده با درشت کردن بعضی چیزها سعی بر ترویج افکار خودش نداشت این طور نمی نوشتم، فصل آخر کافه پیانو یک فاجعه بود، مردان وزارت اطلاعات را تا درجه خدایی رساند آقای جعفری و فصلی که اصلا اگر هم نگاشته نمی شد چیزی از قصه کم نمی کرد!

اکیدا توصیه می کنم وقتتان را با خواندن رمان کافه پیانو تلف نکنید چون چیز جدیدی نخواهید خواند، نه ادبیات جدیدی خلق شده، نه تفکر روشنفکرانه ای پس داستان قرار گرفته، در نهایت این رمان چیزیست که باید از آن نتیجه بگیرید سربازان گم نام امام زمان مملکت ما را اداره می کنند!!!!
مع الاسف آقای جعفری تفکری تحت عنوان آغوش گرم برای خودم به مدت کوتاه هم ترویج کردند که بنده از بازبیان آن عاجزم.

*خوراک ذهنی را همین دیروز از یک خانمی شنیدم که ادعا داشت جواب تمام سوالات مذهبی جوون ها رو می دونه! و پی محلی بود برای حل و فصل این سوالا.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

ابر صورتی



مجموعه داستان ابر صورتی 9 داستان دارد که دو تایش را اصلا نتوانستم تمام کنم، چند صفحه  اش را که خواندم خسته شدم و رفتم سراغ داستان بعدی! شاید بشود گفت قوی ترین داستان این مجموعه همان داستانی است که اسمش را نوشته اند روی جلد، یعنی ابر صورتی، روایتی است که خود محمودی ایرنمهر گفته قصد داشته به شکل یک رمان درش بیاورد و کم کم تبدیل شده به یک داستان کوتاه. ابر صورتی را مثل همه ی داستان های این مجموعه «من راوی» روایت می کند، روحی است که از جسم یک سرباز خارج شده و انگار بالای سر جسد تا آخر داستان معلق مانده تا برای ما شرح دهد گاهی میان این همه جابه جایی اجساد هویت ها هم جا به جا می شوند.
این داستان و یک جلد چنین گفت زرتش و شمشیر سامورایی، زبان روایی خوبی دارند، زبان مناسب روایت را پیش می برد، کاری که نویسنده شاید دوست داشته در داستان اودیسه ( یکی از داستان هایی که تمامش نکردم) هم انجام دهد ولی آن طور که باید و شاید موفق نشده.
چیزی که در داستان های ایرانمهر میان زمین و آسمان رها شده شخصیت های داستان ها هستند، به جز شخصیت علی شاید به جرات بتوان گفت باقی شخصیت ها نیمه کاره رها شده اند، شاید یکی از دلایل نیمه کاره رها شدن این شخصیت ها همان انتخاب روای داستان هاست، به راستی انتخاب من روای برای 8 داستان یک مجموعه ی 9 داستانی کار صحیحی بوده؟ باور پذیر نیست که این انتخاب آگاهانه بوده باشد!
در داستان دوم «خواب شفیره ها» نویسنده سعی داشته با ایجاد یک فضای انتزاعی، شخصیت ها را بین واقعیت و وهم معلق نگه دارد، ولی با نوشتن پاراگراف آخر که یک روشن سازی بی مورد است کل تعلیق داستان را از بین می برد و لذت خواندن داستان یک باره مختل می شود.
در داستان بستنی شکلاتی، سوال این جاست که چرا نویسنده مدام از اسم کشورهای خارجی استفاده کرده؟ می گویم اسم چون استفاده از آن کشورها و شهرهای غریبه فقط در حد اسم مانده اند، نیاز استفاده از این اسامی در واقع چه بوده؟ بزرگ کردن دنیای یک داستان با آوردن اسم شهرهای دور دست چه کمکی به داستان کرده؟ جز این که توقع خواننده را برای به کار بردن این مکان های در داستان بالا برده کاری انجام نداده، در این داستان ما به دانشگاه لایپزیک می رویم، به ژنو و پاریس سر می زنیم به نیم کره ی جنوبی می رویم گاهی در ایران هستیم ولی می توانستیم مکان های کمتری را تجربه کنیم و بهره ی بیشری ببریم.
در مورد دو داستان آخرسنجاقک و خواب فینگلوس که فضای هر دو نظامی است با شخصیت هایی که سرباز یا درجه دار هستند: داستان سنجاقک را می شود یکی از داستان های خوب این مجموعه دانست، ولی آن یک داستان را شاید اصلا نتوان داستان تلقی کرد، تکه متنی است که قطعه روایتی دارد، با شخصیت های نیم بند فقط برای بیان یک اتفاق عجیب، که عده ای مدام خواب یک نفر را می بینند، بهتر است بگویم یک طرح خوب برای نوشتن یک داستان خوب را این جا آقای ایران مهر خراب کرده اند، با ننوشتن این چند صفحه چیزی از مجموعه کم نمی شد، به خصوص آن که گویا حدود هفتاد صفحه از اصل کار که سه داستان بوده از طرف ارشاد از بین رفته است.
و اما نکته ی آخر، در مجموعه ی ابر صورتی هم مثل اغلب مجموعه ها و رمان های ایرانی هیچ پراختی برای نقش زن و زنانگی صورت نگرفته، در داستان ابر صورتی زن ها فقط برای گریه کردن آمده اند و یا اسمشان آورده شده ولی خودشان نیستند، در داستان یک جلد چنین گفت ... زن بدل شده به وسیله ی عیاشی و یا شبیه مجسمه ای پشت پرده مانده، در داستان بستنی شکلاتی چنان در حق زن جفا شده که آدم از زن بودنش آزرده می شود، یک دختر جوان را اجیر می کنند تا پیرمردی را از افسردگی و یاس نجات دهد و در ازای این حرکت حقوق بگیرد، در داستان  سنجاقک زن تبدیل شده به یک فروشنده ی دوره گرد که قدش از نصف قد یک انسان معمولی هم کوتاه تر است و اصلا حرف زدن بلد نیست!!! تنها در داستان خواب شفیره ها چیزی شبیه یک زن واقعی را می بینیم که آن هم زنی است که نمی تواند مرز بین واقعیت و خیال را تمیز دهد. خیلی دلم می خواست از آقای ایرانمهر می پرسیدم چرا؟ مگر جامعه کم زن ها را توی حاشیه می گذارد و حضورش را کم رنگ می بیند و کم از زن یک کالای مخصوص عیاشی ساخته که شما هم این جور می نویسیدشان؟


۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

چرا بره؟ چرا ورد؟


وردی که بره ها می خوانند یک رمان آن لاین است، بسیاری گفته اند بداهه نویسی رضا قاسمی است به مرور چهل نوشت، یا بهتر است بگویم چهل خوانش! خواندن همان صفحه اول کافی است که تصمیم بگیری به ادامه خواندنت و خوب بفهمی با چه داستانی مواجهی.
روایت، ترسی است در لباس های متفاوت، ترسی که گاهی با لذت می آمیزد مثل رابطه راوی با « س» و اضطراب آن لحظه که « س» بار دار می شود از مردی که عاشقانه دوستش دارد! ترس آن لحظه که 12 مرد ( چرا 12 ؟ ) به خاطر پروین روای را دنبال می کنند، ترس آن نیمه شبی که یک پسر بچه ی چهار پنج ساله رابطه ی جنسی پدر و مادرش را می بیند و... .  در تمام این تصویر های گاه و بی گاه چیزی می بینیم از جنس خشونت، خشونتی هرچند دوست داشتنی که دیگری بر من روا می دارد.
سوالی که در ذهن شکل می گیرد این است اولین خشونت کی اتفاق می افتد؟ جواب این سوال را رضا قاسمی این طور می دهد : « تا پیش از کشف عدد صفر بشر فکر می کرد یک آغاز همه چیز است، قرن ها طول کشید تا بفهمد صفر هم آغاز چیزی نیست و همیشه همه چیز خیلی پیشتر از آن شروع می شود که نقطه ی آغاز است.» زاده شدن از درد نخستین آغاز می شود. و هر بار که تکه ای وجودمان را می کنند، چیزی از جنس خشونت متجلی می شود که یادمان بیاید برای رسیدن به نوای جادویی آن ساز چهلم، آن گل سر سبد ساختن ها و خلق کردن ها باید بهایی پرداخت به قیمتی گران تر از حب نفس! که لذتی می آورد خواستنی تر از هر لذتی.
رضا قاسمی روایتی را که به چهل قسمت پاره کرده بود، در کتاب وردی که بره های می خوانند در سی و نه قسمت آورده است. داستان سه روایت به هم پیچیده است، سه پاره از زمان که مثل شال مادام هلنا هی به هم می بافد و هی گسسته می شود و هی. استعاره های موجود در داستان اغلب خوب در آمده اند، هرچند گاهی روایت اسطوره ای که در پس این داستات نهفته است گم می شود و سر نخ ها فراموش می شوند. آن چه بدان فکر می کنم این است که این داستان شاید بداهه نوازی باشد ولی بداهه نوازی کسی که ساز و نوا را خوب می شناسد که می داند باید همه ی در ها دار های کشورش را برای ساختن ساز چهلم بکند و نو کند، باید نقبی زد از دنیای گرد گرفته ی ایران به دنیای عصر جدید نه برای آن که پیشینه اش را نابود کرد، برای آن که از بین آن چوب های سوراخ و موریانه زده پیدا کرد تکه های پیر و به درد بخور را که بشود تراشیدش و هی مشق خلق ساز چهلم کرد.
استفاده از اسطوره و باورهای عامیانه، استفاده از زبان شیوا در روایت داستان، و نترسیدن از به کار بردن کلماتی که سال هاست در ایران تبدیل شده اند به خط قرمز ارشاد و کم کم خط قرمز خواننده های ایرانی، رمان قاسمی را به گونه ای نو آوری بدل کرده. 
نقد های زیادی برای این رمان نوشته شده، بسیاری شان را خوانده ام، از این میان می خواهم اشاره کنم به سه نقد، نقد اول نوشته فرهاد اکبر زاده است که در مجله الکترونیکی ویستا منتشر شده است، گوشه ای از این نقد نوشته شده :
« کودکی راوی به شهر ی باز می گردد که می توان در آن نمونه ای مینیاتوریزه شده از کل جامعه ایرانی را دید. ماهشهر مورد توصیف هولگرام و یا بهتر است بگویم جهانی کوچک شده از آنچه در جامعه آن زمان دیده ایم در خود دارد. خشونت های تابع قانون جنگل، برخورد مدرنیسم وارداتی که از طریق کالا های شیک و فیلم های تنها سینمای موجود، همچون یک افیون موثر زیر پوست پر التهاب شهر تزریق می شوند و جدال همیشه گی طبقات که در فاصله گذاری دائمی لین های کارگری ، کارمندی و خارجی ها عینیت می یابند. در این میان فردیت که اصلی ترین مسئله رمان است بروز می کند. فردیت همان عنصری است که راوی را ازجمعه ،ش،‌س، دکتر پانتیه و تمام پیرامونش جدا کرده و با تاکید بر حذف ها تولید شده است.« پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه‌ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه‌تکه از جغرافیایش بریده بود تا فقط همین تکه‌ای بماند که چاردیواری آپارتمانم بود. نقطه به نقطه‌ی شهر، هر جا که ردی از او بود، به من می‌گفت که او رفته است برای ابد؛ که این تکه‌ها برای ابد حذف شده‌اند از نقشه‌ی شهر.» »
و این را اضافه می کنم، مردم ایران هیچ وقت خودشان نشسته اند و به خاطر این که یک نفر بهشان گفته تو راه نرو جیگر خسته می شی، تصمیم بگیرند کدام کار درست است و کدام اشتباه! مردم ایران بسیاری شان مثل « ننه دوشنبه تن می دهند به ختنه شدن و ختنه کردن» برای این که باید این این کار را بکنند چون همیشه این کار را می کرده اند، چون جامعه کوچک خودشان برایشان مشق کرده که بعضی کارها را باید انجام داد، این طور می شود که ما وسط یک داستان  رئال می بینیم زنی به سن و سال ننه دوشنبه شیشه می ریزد توی سوراخ دیوار، یعنی همان جایی که محل عیش تک نفره ی جمعه بود، عیش تک نفره آخرین روز هفته، جوان ترینش! هرچند به قول یکی از این منتقدان هر ادمی می داند عاقبت این کار می شود لت و پار شدن آلت جمعه! ولی چرا؟ چرا ننه دوشنبه چنین می کند ؟
نقد آقای حسن فرهنگی اما، خودش یک دنیا جا دارد برای حرف زدن و تحلیل کردن، گاهی اوقات منتقدین ما فقط یک طرف ماجرا را می گیرند و آنقدر کش می دهند که حال همه را به هم بزنند، یک قسمت از صحبت های آقای فرهنگی این است :
« تمامي روايت هاي اين رمان به مقوله ي سكس پيوند مي خورد.راوي ارتباط خود را با زنان دوران كودكيش را به سكس تقليل مي دهد.ما در اين روايت ها هيچ نقشي از زنان پيدا نمي كنيم جز نقش جنسيتي آنها و خواننده مي داند در ادامه هر چه در مورد زن بشنود به حوزه ي پنهان زبان مربوط خواهد شد و از اين روي رمان به مثابه كالاي ممنوعه كنجكاوانه توسط خواننده پيش مي رود.حتي ارتباط شخصيت اصلي داستان با دوستان پسرش نيز به حوزه ي جنسي مربوط مي باشد.دوستي عكس قدي هنرپيشه اي را به ديوار خانه مي زند تا با او معاشقه كند و...
با توجه به مختصري كه در بالا بدانها اشاره شد رمان "وردي كه بره ها مي خوانند" رماني است با تم سكس كه به دليل ورود به زواياي پنهاي زبان و ارزشگذاري نيروي مركزگريز زبان مورد اقبال خوانندگان قرار گرفته است.اگر موارد فوق را از كتاب منهي كنيم در كمال ناباوري خواهيم ديد كه با يك اثر كاملا متوسط روبرو هستيم. خواننده فهيم با در نظر گرفتن سانسور بر اين اثر اگر بتواند آن را عاري از مواردي كه برشمرديم بخواند به يقين اشتياق خود را به كلي از دست خواهد داد و آن وقت است كه متوجه عمل حرفه اي و هوشمندانه اي نويسنده ي رمان خواهد شد. »
دلم می خواهد فقط یک سوال از آقای منتقد بپرسم و آن این است «  آقای حسن فرهنگی آیا حضور شما در این دنیا جز به واسطه یک رابطه ی جنسی رخ داده است؟ » چطور می شود یک قسمت مهم از زندگی را حذف کرد و بعد به ادامه آن مشتاق ماند؟ تمام حرف قاسمی هم همین است، همین آن لاین نوشتن ها ، همین اینترنتی منتشر کردن ها همه به یک خاطرند ، عدم سانسور!
کسی موافق بد دهنی و اشاعه فحشا نیست ولی حذف لحظه های بودن را هیچ نویسنده ای دوست ندارد.
و اما یک جایی حرفی زد خانم تیره گل در ادامه مصاحبه بی بی سی فارسی با رضا قاسمی آن هم در مورد نقش همسر راوی در قیاس با سه تارش بود،  تیره گل معتقد است همسر راوی یکی از شخصیت هایی است که در داستان گم و گور شده . حقیقت این جاست که در واقع بعضی شخصیت ها چندان پرداخت نشده اند مثل همسر خانم عابدی، مردی که فقط چند باری به «ر»  لبخند می زند، یا همین همسر راوی و بعضی دیگر.
این مسئله لطمه چندانی به داستان نمی زند فقط ما را دچار شک می کند که آیا با داستان بلند سر و کار داریم یا رمان؟  هرچند که مشکل اصلی خانم تیره گل بی توجهی به همسر راوی به عنوان یک زن بود نه فقط بحث ادبی ساختن یک شخصیت.
در کل « وردی که بره ها می خوانند» داستانی است که ما را در کش و قوس زمان پیش و پس می کند، نویسنده اثر رضا قاسمی است با کارنمه خوبی که « هم نوایی ارکستر چوب ها » در آن خوش می درخشد. سزا نیست اگر برچسب جذابیت به خاطر اروتیک بودن به آن بچسبانیم که به قول خودش منجر به بد زبانی و بی چاک و دهنی نشده.



۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

یادداشتی بر « برف و سمفونی ابری»


برف و سمفونی ابری مجموعه ای است شامل هفت داستان نوشته ی پیمان اسماعیلی. مجموعه هایی از این قسم که زیر عناوین متعددی مخفی شده اند و برنده ی چندین جایزه اند،  باید صرف نظر از بار این افتخارات خواند و بررسی کرد.
آنچه در هر هفت داستان این مجموعه به عنوان یک الگو مورد توجه قرار گرفته، انسانیت زدایی (  Dehumanization) و فضا محوری ( Spatialization) است. که هر دو از خصیصه های روایت های مدرن هستند.
مثلاً یک جایی در این مجموعه می خوانیم : « تنها دلخوشی­ام همین صخره­ها هستند. باید قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بکشم بالا. عکس می‌گیرم، برایت می­فرستم.» جایی میان حفره های خالی
انگار این صخره ها شده اند مرکز روایت، دیگر انسان آن قدر ها مهم نیست که این صخره ها و طبیعت و آن چیزهایی که از جنس این دو نیستند. آن حفره هایی که توی داستان « مرض حیوان » قبلاً توسط مهندسی کنده شده اند مهم ترند نسبت به آدم هایی که میانشان راه می روند. و بعد آن کفتار تعیین کننده است کفتار است که به مرد نشان می دهد چطور برای این که از تشنگی نمیرد کاری بکند.
انسان در تمام داستان های این مجموعه دست آویز است و نقش دوم به خودش گرفته. طبیعت و آن چه در طبیعت هست، هر آن چه انسان نیست، چیزی است نا ملموس که به چشم سر دیده نمی شود و یک حس را در آدم بیدار می کند، همان نقش اولند همان مرکز روایت ها.
برف و سمفونی ابری مجموعه ای است از فضا سازی های بسیار خوب، و در بعضی جاها بدیع وقتی دو اشکفته را برایمان به تصویر می کشد بی اختیار تجسمش می کنیم و یا زمانی محبوبه را روی تخت دراز می کند و می گوید « امشب محبوبه همسر من است.» سرمای تن محبوبه را می شود آمیخت با فضای سرد داستان. انگار سوز روایت ها بر پوستمان می نشیند.
و سر آخر اتفاقی که می افتد همان « تراژدی» است . تراژدی مدرنیستی که دیگر فقط درون آدمی رخ می دهد. تراژدی که بعد از ماهی شدن محبوبه، بعد از مکیدن خون گردن آن مرد، بعد از رو شدن نقش سلیمان در بطن شخصیت ها رخ می دهد.
همه ی این تکنیک های مدرنیستی به این مجموعه کمک کرده تا به دل بنشیند و این به دل نشستنش انگار گاهی مخاطب را غافل می کند از این که ایراد های کار را ببیند. جایی خواندم که اسماعیلی گفته تمام خرافه ها را از تخیل خودش نوشته، در حالی که این خرافه ها، روابط با عالم اثیری، مختص غرب ایران است، همان جا که غالب داستان ها رخ می دهند. گاهی پرداخت به این خرافه ها آن قدر جان گرفته که روایت در آن ها گم می شود. همین خرافه گرایی بیش از اندازه بوده که گاهی داستان ها را غیر باور پذیر کرده. در حالی که اگر این مجموعه را زیر علم رئالیسم جادویی بگذاریم، باور پذیری از ملزومات رئالیسم جادویی است. اگر مخاطب شک کند که چطور قرار است شخصیت قصه روی برف هایی راه برود که تا سه طبقه بالا نشسته، ( چرا سه طبقه ؟) داستان لطمه می خورد و روایت به یک استعاره ضعیف تبدیل می شود. و یکی از مشکلات قابل تامل این مجموعه به خصوص در داستان آن « یک هفته خواب کامل» استفاده از موضاعات کلیشه ای است، انگار صفحه ی حوادث روزنامه را باز کرده باشند و به یکی از حادثه های این صفحه لباس داستانی بپوشانند. وقتی موضوع اینقدر کلیشه ای باشد بهترین تکنیک ها هم هدر می روند. شکستن روایت در چنین داستانی، هیچ کمکی به خوب تمام شدنش نمی کند، داستانی با شروعی بسیار خوب  و پایانی تکراری  مخاطبی که شکست روایت را درک کرده و درگیر فضا سازی خوب داستان شده، شوکه می کند.
در مجموع برف و سمفونی ابری، داستان هایی دارد از جنس داستان های شگفت ، دریچه ای برای مخاطبش باز می کند به زندگی متفاوت، و ترس و سرما و تاریکی، به دل می نشیند چون ما همه این ترس و سرما و تاریکی را خوب چشیده ایم، درکش می کنیم، چون گاهی حرف ما را روی صفحه نوشته بی آن که ما چیزی گفته باشیم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

La femme Rompue


دیشب تمام شد، آخرین صفحه را که ورق زدم یادم آمد که می شود بر خیلی چیز ها غلبه کرد، بر بیماری هم شاید.
" ولی می دانم که تکان خواهم خورد. در به آرامی باز خواهد شد و آن چه پشت در است خواهم دید. آینده. در آینده باز خواهد شد. به آرامی. به طور حتم. بر آستانه ی آن ایستاده ام. جز این در و آن چه پشت آن کمین کرده چیزی ندارم. می ترسم. و نمی توانم کسی را به کمک بخواهم. می ترسم."
La femme Rompue اسم کتابی است که بعد از مدت ها من را به خودش جذب کرد. برای من که مدام کتاب پشت کتاب می خواندم، این مدت بی کتابی و به قول دکتر افسردگی خیلی سخت بود. حالا دوباره مثل روز اول که نه ولی بهتر شده ام. سیمون دوبوآر یادم آورد که لذت خواندن یک کتاب چطور آدم را به وجد می آورد حتی اگر داستانش غم را به یاد آدم بیاورد.
سیمون دو بوآر، زن بزرگی است هرچند همه ی عقایدش را تصدیق نمی کنم ولی جسارتش را تحسین می کنم، زن وا نهاده یک مثلث عشقی است، مونیک،موریس، نوئیلی. مدام این سه شخصیت در چشم خواننده محبوب و منفور می شوند. دوبوآر هنرمندانه حق را به هر سه می دهد آن طور که نمی توانی مطلقاً کسی را سرزنش کنی یا حتی به هیچ کدام این شخصیت ها ترحم کنی. داستان به شیوه ی نامه های سرگشاده نوشته شده، شیوه ای که شاید این روزها رنگ بوی خودش را از دست داده ولی من خیلی دوستش دارم، فاصله ی زمانی بین نامه ها، حرف هایی که بعضی وقت ها آدم دلش نمی خواهد توی دفتر خاطراتش هم حتی بنویسد و مونیک هم آن ها را نمی نویسد به خواننده اجازه می دهد آزادانه تر روایت را دنبال کند.
موضوع داستان من را کمی به یاد جنگل واژگون سلینجر انداخت، خواندن هر دوی این داستان ها را پیشنهاد می کنم.