۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

یادداشتی بر « برف و سمفونی ابری»


برف و سمفونی ابری مجموعه ای است شامل هفت داستان نوشته ی پیمان اسماعیلی. مجموعه هایی از این قسم که زیر عناوین متعددی مخفی شده اند و برنده ی چندین جایزه اند،  باید صرف نظر از بار این افتخارات خواند و بررسی کرد.
آنچه در هر هفت داستان این مجموعه به عنوان یک الگو مورد توجه قرار گرفته، انسانیت زدایی (  Dehumanization) و فضا محوری ( Spatialization) است. که هر دو از خصیصه های روایت های مدرن هستند.
مثلاً یک جایی در این مجموعه می خوانیم : « تنها دلخوشی­ام همین صخره­ها هستند. باید قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بکشم بالا. عکس می‌گیرم، برایت می­فرستم.» جایی میان حفره های خالی
انگار این صخره ها شده اند مرکز روایت، دیگر انسان آن قدر ها مهم نیست که این صخره ها و طبیعت و آن چیزهایی که از جنس این دو نیستند. آن حفره هایی که توی داستان « مرض حیوان » قبلاً توسط مهندسی کنده شده اند مهم ترند نسبت به آدم هایی که میانشان راه می روند. و بعد آن کفتار تعیین کننده است کفتار است که به مرد نشان می دهد چطور برای این که از تشنگی نمیرد کاری بکند.
انسان در تمام داستان های این مجموعه دست آویز است و نقش دوم به خودش گرفته. طبیعت و آن چه در طبیعت هست، هر آن چه انسان نیست، چیزی است نا ملموس که به چشم سر دیده نمی شود و یک حس را در آدم بیدار می کند، همان نقش اولند همان مرکز روایت ها.
برف و سمفونی ابری مجموعه ای است از فضا سازی های بسیار خوب، و در بعضی جاها بدیع وقتی دو اشکفته را برایمان به تصویر می کشد بی اختیار تجسمش می کنیم و یا زمانی محبوبه را روی تخت دراز می کند و می گوید « امشب محبوبه همسر من است.» سرمای تن محبوبه را می شود آمیخت با فضای سرد داستان. انگار سوز روایت ها بر پوستمان می نشیند.
و سر آخر اتفاقی که می افتد همان « تراژدی» است . تراژدی مدرنیستی که دیگر فقط درون آدمی رخ می دهد. تراژدی که بعد از ماهی شدن محبوبه، بعد از مکیدن خون گردن آن مرد، بعد از رو شدن نقش سلیمان در بطن شخصیت ها رخ می دهد.
همه ی این تکنیک های مدرنیستی به این مجموعه کمک کرده تا به دل بنشیند و این به دل نشستنش انگار گاهی مخاطب را غافل می کند از این که ایراد های کار را ببیند. جایی خواندم که اسماعیلی گفته تمام خرافه ها را از تخیل خودش نوشته، در حالی که این خرافه ها، روابط با عالم اثیری، مختص غرب ایران است، همان جا که غالب داستان ها رخ می دهند. گاهی پرداخت به این خرافه ها آن قدر جان گرفته که روایت در آن ها گم می شود. همین خرافه گرایی بیش از اندازه بوده که گاهی داستان ها را غیر باور پذیر کرده. در حالی که اگر این مجموعه را زیر علم رئالیسم جادویی بگذاریم، باور پذیری از ملزومات رئالیسم جادویی است. اگر مخاطب شک کند که چطور قرار است شخصیت قصه روی برف هایی راه برود که تا سه طبقه بالا نشسته، ( چرا سه طبقه ؟) داستان لطمه می خورد و روایت به یک استعاره ضعیف تبدیل می شود. و یکی از مشکلات قابل تامل این مجموعه به خصوص در داستان آن « یک هفته خواب کامل» استفاده از موضاعات کلیشه ای است، انگار صفحه ی حوادث روزنامه را باز کرده باشند و به یکی از حادثه های این صفحه لباس داستانی بپوشانند. وقتی موضوع اینقدر کلیشه ای باشد بهترین تکنیک ها هم هدر می روند. شکستن روایت در چنین داستانی، هیچ کمکی به خوب تمام شدنش نمی کند، داستانی با شروعی بسیار خوب  و پایانی تکراری  مخاطبی که شکست روایت را درک کرده و درگیر فضا سازی خوب داستان شده، شوکه می کند.
در مجموع برف و سمفونی ابری، داستان هایی دارد از جنس داستان های شگفت ، دریچه ای برای مخاطبش باز می کند به زندگی متفاوت، و ترس و سرما و تاریکی، به دل می نشیند چون ما همه این ترس و سرما و تاریکی را خوب چشیده ایم، درکش می کنیم، چون گاهی حرف ما را روی صفحه نوشته بی آن که ما چیزی گفته باشیم.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
نقد خوب و كاملي بود. ممنون كه وقت گذاشتي براي نوشتن از كتاب.
پيمان اسماعيلي

ناشناس گفت...

arghavan ashtarani
vase chi az blogfa rafti? in blogsky chi CHI Dare joz darde sar comment gozari?
khoobe baz ke minevisi
www.ashtarani.blogfa.com

Unknown گفت...

خوشحالم که نقد رو خووندین آقای اسماعیلی. ان شاالله کارهای بعدی تون از این بهتر باشه، و هر روز بتونین جایگاه بهتری در ادبیات داستانی پیدا کنید.

محبوبه گفت...

ببین من دارم می رم این کتابو بخرم.مدتی بود دنبال یه کتاب خوشمزه بودم!