۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

شهرزاد -- دوم

یک بار همین طور که توی رخت خواب با هم خوابیده بودند، شهرزاد درآمد که «من توی زندگی قبلیم یه لمپری ایل[1] بودم». چنان صاف و پوست کنده گفت، که انگار بخواهد بگوید اگر سمت شمال را بگیری و بروی بعد از مسیری طولانی به قطب شمال می رسی. هابارا هیچ نمی دانست لمپری ایل چه شکلی ممکن است باشد. پس او اظهار نظری راجع به این موضوع تحویل نگرفت.
پرسید«می دونی چطوری یه لمپری ایل یه ماهی قزل آلا رو می خوره؟»
او واقعن نمی دانست، اصلن اولین باری بود که می شنید لمپری ها ماهی قزل آلا می خورند.
« لمپریا آرواره ندارند. همینه که اونا رو از بقیه مار ماهی ها مجزا می کنه.»
« هوم؟ بقیه شون دارن؟»
با تعجب پرسید « یعنی تا حالا درست و حسابی به یکی شون نگاه نکردی؟»
« راستش من هر از گاهی مارماهی می خورم، ولی تا حالا شانس اینو نداشتم که از نزدیک نگاهشون کنم و ببینم آرواره دارن یا نه.»
« خب، به نظرم باید یه بار بری نگاشون کنی. برو آکواریوم یا جایی مث اونجا. مارماهیای معمولی آرواره دارن. ولی لمپریا فقط مکنده دارن، که باش خودشون رو کف رودخونه یا دریاچه می چسبونن به سنگی چیزی. بعد یه جورایی اونجا شناور می مونن، مثل علفزار هی جلو، عقب می رن.»
هابارا مجسم می کرد که گروهی از لمپری ها کف یک دریاچه مثل علفزار پیچ و تاب می خورند. همچون صحنه ای در ذهنش از واقعیت به دور بود، هر چند درست در آن لحظه، او می دانست، واقعیت چقدر غیر واقعی است.
«   لمپریا همین جوری زندگی می کنند، لا به لای علف های دریایی. دراز می کشند و منتظر می مونند. بعد، همین که یک قزل آلا میاد که رد بشه، می پرن و با اون مکنده ها شون بهش می چسبن. توی مکنده هاشون یه چیز زبون طوری هست که دندون های ریزی داره، که توی شکم قزل آلا فرو می ره و اونقدر جلو عقبش می کنن تا بلخره سوراخش کنه و لمپری بتونه گوشت ماهی رو تیکه تیکه بخوره.»
هابارا گفت « هیچ دوست ندارم یه قزل آلا باشم.»
«   توی دوره ی روم باستان، لمپری ها رو از توی تالابا می کشیدن بیرون و برده های بد بخت رو می دادن که اونا زنده زنده بخورن.»
هابارا با خودش فکر کرد که هیچ دوست ندارد، یک برده ی بخت برگشته در زمان روم باستان هم باشد.
شهرزاد گفت « اولین باری که یه لمپری رو از نزدیک دیدم، برمی گرده به وقتی که بچه دبستانی بودم، ما رو برده بودند آکواریوم اردو، اون وقتی که اونجا خوندم چه جوری زندگی می کنند، فهمیدم که توی زندگی قبلیم یکی از اونا بودم. منظورم اینه که، دقیقن تو خاطرم اومد که چطور به یه تیکه سنگ چسبیده بودم و بین علف ها استتار کرده بودم و زل زده بودم یه اون قزل آلا که بالا سرم شنا می کرد».
« یادت میاد خورده باشی شون؟»
«  نه.»
هابارا گفت « خیالم راحت شد. یعنی همه اون چیزی که از زندگی قبلیت یادت میاد اینه که ته رودخونه پیچ و تاب می خوردی؟»
شهرزاد جواب داد« این جوری نمی شه راجع به زندگی قبلی حرف زد. اگه خیلی شانس بیاری، یه چیزهایی ازش یادت میاد. انگاری از سوراخ ریزی روی دیوار بهش یه نگاهی بندازی. تو چیزی از زندگی گذشته ات یادت میاد؟»
هابارا گفت «نه، اصلن.» راست می گفت، هیچ وقت لزومی ندیده بود که سر در بیاورد در زندگی گذشته چه بوده. سرش با زندگی همین الانش به اندازه کافی گرم بود.
«هنوزم، خیلی خوب اون زیر دریاچه رو یادم میاد. دهنم چسبیده بود به یه تیکه سنگ و سر و ته آویزون بودم تا یه ماهی از بالا سرم رد بشه. یه لاک پشت خیلی بزرگ دیدم، خیلی ها، با اون لاک سیاه بزرگش مثل سفنیه توی «جنگ ستارگان» بود. و پرنده های سفید با اون منقارهای دراز و نوک تیزشون که از اون پایین مثل ابرهای سفید از این ور آسمون می رفتن اون ور.»
«  و تو الان همه ی این چیزا یادت میاد؟»
«  مثل روز برام روشنن. نور، جریان آب، همه چیز. بعضی وقتا توی ذهنم می رم به اون روزا.»
« بعد به چی فکر می کنی؟»
«آره.»
« لمپری ها به چی فکر می کنند؟»
« لمپری ها فکرای لمپری  طوری می کنند دیگه. درباره ی موضوعات لمپریایی که به همه ی حوزه های لمپری گون مربوط بشه.  نمی شه اون فکرا رو به زبون آورد. اونا متعلق به دنیای زیر آبن. درست مثل وقتی که توی شکم مادر هستیم. اون موقع هم به یه چیزهایی فکر می کردیم که حالا نمی تونیم با این زبونی که باهاش حرف می زنیم بیانش کنیم. درسته؟»
«یه لحظه اجازه بده! یعنی می خوای بگی که یادت میاد توی شکم مامانت چه شکلی بود؟»
«معلومه،» شهرزاد کمی گردن کشید که روی سینه ی او را ببیند، پرسید « تو یادت نمیاد؟»
او گفت که نه یادش نمی آید.
«  حالا بعدن یه وقتی برات می گم توی شکم مامانم چه شکلی بود.»
آن روز هابارا توی دفترچه خاطراتش نوشت « شهرزاد، لمپری، زندگی گذشته». بعید می دانست اگر کسی برود سراغ دفترچه متوجه شود معنی این کلمات کنار هم چیست.





[1] Lamprey eel گونه ای مار ماهی 


هیچ نظری موجود نیست: