۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

شهرزاد -- یکم

در راستای این که اوری تینگ آندر کنترل شود، و در راستای این که همیشه قدم اول مهم ترین قدم است، این بخش اول از ترجمه ی داستان شهرزاد از هاروکی موراکامی است، که بناست هر هفته یک بخشش ترجمه شود و در این وبلاگ منتشر شود. 

شهرزاد
هاروکی موراکامی / ترجمه زهرا میرباقری

بعد از هر بار که با هم می خوابیدند، زن برای هابارا[1] داستانی عجیب و دلپذیر تعریف می کرد. درست مثل شهرزاد «قصه های هزار و یک شب.» هر چند، قدر مسلم، هابارا بر خلاف پادشاه آن داستان، بنا نداشت فردای آن روز سر او را از تنش جدا کند. (هرچند که زن هم هیچ وقت تا صبح پیش او نمی ماند.) او برای هابارا داستان می گفت برای این که، البته هابارا فکر می کرد برای این که، دوست داشت همان طور بی رمق، در لحظه های دلچسب بعد از هماغوشی توی جایش بغلتد و در گوش یک مرد حرف بزند. شاید هم برای این که می خواست هابارا که پشت درهای این خانه حبس شده کمی احساس راحتی کند.
همین بود که اسمش را شهرزاد گذاشت. هیچ وقت جلوی رویش این اسم را استفاده نمی کرد، فقط وقتی راجع به او توی دفترچه خاطرات کوچکش می نوشت به کار می بردش. با خودکارش می نوشت«شهرزاد امروز آمد.» بعد به زبان رمز و راز خلاصه ای از آن چه آن روز گذشته بود را ثبت می کرد چنان که هر کس غیر از او که ممکن بود بخواندش، گیج و ویج شود.  
هابارا نمی دانست داستان هایی که او برایش می گوید، واقعی اند، من درآوردی اند، یا مثلن نیمه واقعی، نیمه من درآوردی اند. نمی دانست از کجا می آیند. تعلیق و واقعیت، دیده ها و شنیده ها، موقع روایت کردنش انگار با وهمی خالص در هم آمیخته بود. برای همین بود که هابارا مثل یک بچه از شنیدن شان لذت می برد، بی آن که سوال های زیادی بپرسد. احتمالن تنها فرقش این بود که، سر آخربا خودش می گفت، این ها دروغ بودند، یا راست، یا مثلن ملقمه ای از هر دو؟
قضیه هر چه بود، شهرزاد برای گفتن قصه های روح بخشش مستحق جایزه بود. مهم نبود چه داستانی باشد، او داستان را منحصر به فرد می کرد. صدایش، سرعت روایت کردنش، سکوت و گفتارش، همه ی این ها بی رقیب بودند. او توجه مخاطبش را جلب می کرد، او را دست می انداخت، در بحر تعمق فرویش می برد و آخر سر درست آن چه پی اش می گشت را به او می داد. هابارای از خود بی خود، می توانست دنیای دور و برش را، شده برای یک لحظه، فراموش کند. مثل تخته سیاهی که با تخته پاک کن تمیز می شود، او تمام نا ملایمات و خاطرات تلخش را فراموش می کرد. چه چیزی از این بهتر؟ در آن برهه زمانی، این فراموشی دلپذیرترین چیزی بود که هابارا به آن نیاز داشت.
شهرزاد، سی و پنج ساله بود، چهار سال از هابارا بزرگتر، او یک زن خانه دار بود که دو تا بچه مدرسه ای داشت (هر چند او رسمن پرستار بود، یعنی شغل تفننی اش محسوب می شد).  شوهرش یک کارگر ساده ی کارخانه بود. خانه شان بیست دقیقه با ماشین تا خانه هابارا راه بود. این ها همه ی (یا تقریبن همه ی) اطلاعات شخصی اش بود وقتی برای این کار داوطلب شده بود. با این که هابارا هیچ رقمه نمی توانست صحت و سقم  این اطلاعات را بفهمد، ولی فکر می کرد دلیلی برای شک به او وجود ندارد. او هرگز اسمش را لو نداده بود و گفته بود «لزومی نداره بدونی، داره؟» با این که می دانست اسم هابارا چیست هیچ وقت او را به اسم صدا نزده بود. اسم ها را کاملن آگاهانه از خاطر زدوده بود، و چهار دنگ حواسش جمع بود که هرگز اسمی بر زبان نیاورد.  
ظاهرن، این شهرزاد هیچ وجه مشترکی با شهرزاد زیبا روی قصه های هزار و یک شب نداشت. او در سرازیری میان سالی بود، داشت یک لایه چربی روی هیکلش می نشست، غبغبش آویزان شده بود و خط و خطوطی دور و بر چشم هاش تار بسته بود. مدل موهاش، آرایش صورتش و نوع لباس پوشیدنش نه مثل قرطی ها بود و نه جوری بود که بشود به او خرده گرفت. ظاهرش آن قدر ها غیرجذاب نبود، ولی چهره اش دیگر مرکز توجه نبود، و برای همین هم جذابیش داشت کم کم محو می شد. در نتیجه، کسانی که در خیابان با او راه می رفتند یا مثلن در یک آسانسور با او سوار می شدند، احتمالن توجه چندانی به او نمی کردند. ده سال قبل، او حتمن زن جوان بسیار جذاب و پر انرژی بوده، شاید حداقل چند کله ای برای دیدنش می چرخیده. در آن لحظه، ولی، پرده ای بر بخشی از زندگی اش افتاده بود که بعید بود دیگر کنار برود.
شهرزاد هفته ای دو بار برای دیدن هابارا می آمد. روزهای معینی نمی آمد، ولی هیچ وقت آخر هفته ها نمی آمد. شکی در آن نیست که این روزها را با خانواده اش می گذراند. همیشه یک ساعت پیش از آمدنش زنگ می زد. از بقالی محله خرید می کرد و با مزدای هاچ بک آبی ش خرید ها را می آورد. ماشینش یک مدل قدیمی بود که روی سپرش دندانه داشت و چرخ هایش از دوده سیاه شده بودند. در محلی که می بایست ماشین را پارک می کرد، بار و بندیل را تا جلوی در می آورد و زنگ می زد. هابارا بعد از آن که از چشمی نگاه می کرد قفل را باز می کرد، زنجیر پشت در را بر می داشت و راهش می داد داخل. شهرزاد توی آشپزخانه خرید ها را مرتب می کرد و لیستی برای خرید روز بعد تهیه می کرد. این کارها را با تبحر کامل انجام می داد و با حداقل حرکات و کلمات.
وقتی کارهایش تمام می شد، دو نفرشان بی آن که حرفی بزنند روانه ی اتاق خواب می شدند، انگار جریانی نامرئی آن ها را به آن جا می کشاند. شهرزاد همان طور بی صدا و به سرعت لباس هایش را در می آورد، و می رفت توی رخت خواب پیش هابارا. حین عشق ورزی هم صریح و بی پرده حرف می زد، و هر کاری می کرد که وظیفه اش درست انجام شود. در اوقات قاعدگی، از دست هاش استفاده می کرد که درست همان نتیجه را بگیرد. مهارتش، بیشتر از حیث حرفه ای، به هابارا خاطر نشان می کرد که او لیسانس پرستاری دارد.
بعد از سکس آن ها در رخت خواب دراز می کشیدند و حرف می زدند. درست ترش این است که، او حرف می زد و هابارا گوش می داد، اینجا یک توضیحی می داد یا آن جا مثلن سوالی می پرسید. وقتی ساعت چهار و نیم می شد، او داستانش را قطع می کرد ( به دلایلی، همیشه آن لحظه انگار داستان به اوجش رسیده بود)، از رخت خواب بیرون می پرید، لباس هایش را می پوشید و حاضر می شد که برود. می گفت باید برود خانه و شامی تهیه کند.
هابارا تا دم در با او می رفت، باز زنجیر پشت در را می انداخت، از پشت پرده نگاه می کرد که چطور آن ماشین آبی کوچک دور می شود. سر ساعت شش، برای خودش شام ساده ای درست می کرد، و تنهایی می خورد. روزگاری آشپز بوده، برای همین سرهم کردن غذا برایش کار شاقی نبود. با غذایش پریر[2] می خورد(او هرگز الکل نخورده بود) و بعد همین طور که فیلمی می دید یا کتابی می خواند فنجانی قهوه می نوشید. او کتاب های طولانی دوست داشت، به خصوص آن هایی که چند باری خوانده بودشان تا بفهمدشان. کار دیگری نداشت که بکند. هم صحبتی نداشت. کسی را نداشت که به او تلفن بزند. کامپیوتری نداشت، پس اینترنت هم نداشت. روزنامه ای به دستش نمی رسید، و هرگز تلویزیون نمی دید (که عدو شود سبب خیر!). او حق نداشت از خانه خارج شود. رفت و آمد های شهرزاد هم فقط برای این بود که او تنها مانده بود.
هابارا آن قدر ها هم نگران این شرایط نبود. با خودش فکر می کرد، اگر چنان شود، حتمن سخت است ولی بلخره یک جوری با آن دست و پنجه نرم می کنم. من که توی یک جزیره ی متروکه نمانده ام. با خودش می گفت، نه من خودم جزیره ی متروکه ام. همیشه از اینکه با خودش خلوت کند راضی بود. آن چه آزارش می داد، فکر این بود که توی رخت خواب نمی تواند با شهرزاد صحبت کند، یا، درست ترش این است که دلش برای بخش بعدی داستان تنگ می شد.     




[1] Habara
[2]  Perrier

هیچ نظری موجود نیست: