۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

مجازات


به این فکر می کردم که آدم ها چند مدل ممکن است دست به خود کشی بزنند، نه این که مثلن بعضی ها قرص می خورند و  و بعضی ها خودشان را حلق آویز می کنند که این هم خودش البته مسئله ایست. یک بار که داشتیم راجع همین مسئله حرف می زدیم به یک حالت اپتیمم رسیدیم که متاسفنه توی مالزی نمی شود اجرایش کرد ولی خیلی روش خوب و پاک و تر تمیزی است هر کس می خواهد مسیج بزند تا برایش بنویسم.

به این فکر می کردم چرایی این کار یعنی چند دسته می تواند باشد، هر چند دسته که باشد در یک چیز مشترک است، میل به تمام کردن، به این که فکر این آدم ها یک لحظه می رود پی این که از فردا داستان حداقل این نیست، یعنی بهتر یا بدترش را هیچ کس نمی داند، که مذهبیون به قطع می گویند بدتر است چرا که خودکشی مجازات آن دنیایی اش از هر چیزی بدتر است. مذهب تا کجا ها پیش نرفته البته وقتی مذهب تا خیلی جاهای دیگر هم سرک کشیده این مسئله چندان جای تعجب نمی گذارد شما را نمی دانم ولی مذهب ما راجع به این که توی چه شبی فلان کار نکنید و توی چه شبی بکنید هم حرف زده حتی فصل ها نوشته در باب این که کیفیت  این کار چگونه باشد و البته ما یک کتاب داریم که تویش پر از صحنه پردازی هایی ست که عمرن هیچ نویسنده ی سورئالی به مخیله اش برسد اسم این  کتاب را  هم هر کس دوست داشت مسیج بدهد برایش می نویسم.
اصلن اسم مذهبیون که می آید آدم رشته ی کلام از دستش در می رود، داشتم می گفتم که بله ما باید  بسوزیم و بسازیم برای این که آن دنیا که بشود نکند خدا توبیخمان کند مثلن بگوید بیاید بروید یک جور اسطوره ای مجازات بشوید یک جورهایی که توی اون کتابه هم آمده، مثلن هی زاده شوید و زندگی کنید و بمیرید و هی زاده شوید و زندگی کنید و بمیرید و هی. همین زندگی را هم بزیید که تویش خودتان را کشته اید، یعنی من اگر خدا بودم و اگر لجم می گرفت که یک بنده ای خودش را سر خود کشته این کار را می کردم.

بعدن اگر حرصم خیلی در می آمد می گفتم یک ماه در میان ماه هایی را زندگی کن همه یک شنبه، بی آن که کسی سراغی بگیرد از تو، بی آن که تو سراغی بگیری از کسی، یک جور مجازات لجبازانه، که تو لج کنی با دنیا و دنیا با تو ولی تمام نشود، دلت خوش نشود به این جمله که فردا آغاز هفته است، نه!  دوباره فردایش که بیدار می شوی یک شنبه باشد، ولی یک جور یک شنبه ی بدِ پر ملال و خسته کننده، که تو هی دلت بخواهد خودت را مثلن از لب تراس پرت کنی وسط حیاط ولی پایت را بسته باشند به میز مذهب وسط هال.
من اگر خدا بودم یک همچین مجازاتی می گذاشتم برای آن از خدا بی خبر هایی که می روند توی تراس و شروع می کنند به مرور روزهای زندگی شان بعدن حساب کتاب که می کنند می بینند چندان هم زندگی نکرده اند، یعنی یک جورهایی اصلن زندگی نکرده اند، بعد که خوب فکرش را می کنند می بینند بعد هاش هم همین است شاید هم بدتر بعد یک دفعه تصمیم می گیرند و خودشان را می اندازند پائین شالاپ


هیچ نظری موجود نیست: