۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

استخوان سبک می کنیم!

چند وقتی هست چیزی ننوشتم. دیروز عصر،( البته اینجا توی زمستان امیدی به تجربه عصر نیست یکهو ناغافل بعد از ظهرها شب می شود. ساعت حدود پنج و ربع اینها می بینی تاریک شد) خلاصه دیشب بود. هنوز توی این دفتر بی خاصیت نشسته بودم، وقتی می نویسم دفتر بی خاصیت می دانم حالا بیشتر از نصف کسانی که مدام نوشته ها من را می خوانند می آیند و به من پیام می فرستند که هوی چقدر غرو لند می کنی و فلان ولی وقتی من حدود یک سال است که نشسته ام پشت یک کامپیوتر و دارم همه چیز را شبیه سازی می کنم انتظار نداشته باشید خاصیتی برای این دفتر قائل باشم. (مثلن شما تصور کنید از کسی بخواهید نور چراغ های خانه تان را پر نور تر کند، و او بعد از چند ماه بیاید و بگوید بفرما این فایل کامپیوتری به شما نشان می دهد وقتی چراغ ها پرنور تر می شوند دقیقن چه میشود! و من یک سیستم کنترلی توی این فایل طراحی کرده ام که نشان می دهد چطور می شود نور چراغ ها را بیشتر کرد ولی از من نخواهید نمونه ی واقعی نشان شما بدهم چون خیلی دانشمند هستم!)
بعله، دیشب بود، باران هم می بارید. حوصله نداشتم زیر این باران های گاه و بیگاه پاییزی بلرزم و ندانم چتر توی کدام دستم است و کیفم توی کدام. نشستم، نه که فکر کنید دفتر ما گرم است، ها نه! استرالیایی ها اعتقادی به این ندارند که وسایل گرمایشی توی فضاهای سر بسته بگذارند. این را همان پارسال وقتی رسیدم فرودگاه فهمیدم. پارسال سرمای شدیدی خورده بودم، می لرزیدم و بنا بود ماشین دانشگاه دم دم های صبح بیاید دنبال ما چرا که بنا بود حامد سر صبح خانه را تحویل من بدهد. دلم خوش بود وقتی توی سالن انتظار فرودگاه بنشینم لابد هوا گرم است. ولی هوا خیلی سرد بود، آنقدری سرد که باورتان نمی شود، حاضر بودم از دستشویی بترکم ولی توالت نروم! ولی رفتم چون آدم نمی ترکد کلیه درد می گیرد!
بله می گفتم، نشسته بودم و فایل شبیه سازی من هم خیلی خوب کار می کرد، جای تعجب است ولی خیلی خوب کار می کرد، بهتر از قبل شده بود یک سری تغییرات جزیی داده بودم و داشت فرت و فرت نقطه ماکزیمم را پیدا می کرد. من مدام تابش را عوض می کردم قاب های سلول های خورشیدی را سایه آفتاب می کردم، مثل گل حسن یوسف که اگر فقط زیر آفتاب بماند می پلاسد، مدام قاب را سایه آفتاب می کردم. و می دیدم عجیب دارد کار می کند و روی تپه های نمودار سینه کشان می رود بالا. گفتم بد نیست چیزی بنویسم. قلم برداشتم و شروع کردم. بماند، بنا بود داستانی بشود ولی از آن داستان ها شد که مثل بچه ی معلول به دنیا می آیند. کج و ناقص و بی جان. ولی حتا یک داستان کج و ناقص و بی جان هم می تواند حال من را بهتر کند.
حالا امروز صبح داشتم فکر می کردم چطور است از هفته آینده بروم به استقبال تعطیلات؟ و سعی کنم هر روز چیزی بنویسم درست مثل قبل. می خواهم هفته آینده بروم ملبورن گردی. البته وقت چندانی ندارم و باید بیایم روزها توی همین دفتر کار بی خاصیت! ولی باید کمی باید استخوان سبک کنم.

هیچ نظری موجود نیست: