۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

سرخوشانگی

اخیرن کمتر دچار این حالت شده ام. شاید چون کمی پیر شده ام. حالا چپ و راست اشاره می کنند که هنوز پیر نشدی و مانده تا پیری. ولی خب یک چیزهایی هم باید احساس شوند.
بله اخیرن کمتر دچار این حالت شده بودم. چه حالتی؟ حالت سرخوشانگی. یک جوری حالتی که انگار دل توی دلت نیست و فقط با چند چیز محدود می شود که دل بیاید به دلت. اگر داری از توی پوستت ترک می خوری و می زنی بیرون. از عوامل بسیار خصوصی که بگذریم آخرین مورد و البته موردی که حالا و اکنون برای من قابل دسترس ترین مورد هم هست. خواندن یک رمان است. (فکر کنید باقی چقدر دور از دسترس ند حالا)
نه هر رمانی البته. رمانی شبیه یک چیزی که نشود به این راحتی ها از پایش بلند شد. گاهی سرشار از میل به خواندن می شوم. آن وقتها که ایران بودم چاره اش این بود که راهم را بکشم و بروم کتاب فروشی. روبه روی هتل عباسی یا کتاب فروشی محبوبم کتاب فروشی آقای سپاهانی یا این اواخر شهر کتاب توی چهار باغ . اینجا ولی باید مدام توی اینترنت بالا و پایین بکنم و آخرش به سختی راضی شوم که از روی پی دی اف بخوانم. (اضافه کنم دلم کتاب فارسی می خواهد، هنوز آنقدر با انگلیسی رفیق نشدم که همان قدری از خواندن یک رمان انگلیسی توی چنین شرایطی حالم رو خوب کنه.)

دل تو دل آدم که نباشد باید کسی پیدا بشود و یک کتابی چیزی به آدم هدیه بدهد. یک کتاب واقعی. 

هیچ نظری موجود نیست: