اخیرن کمتر دچار
این حالت شده ام. شاید چون کمی پیر شده ام. حالا چپ و راست اشاره می کنند که هنوز
پیر نشدی و مانده تا پیری. ولی خب یک چیزهایی هم باید احساس شوند.
نه هر رمانی
البته. رمانی شبیه یک چیزی که نشود به این راحتی ها از پایش بلند شد. گاهی سرشار
از میل به خواندن می شوم. آن وقتها که ایران بودم چاره اش این بود که راهم را بکشم
و بروم کتاب فروشی. روبه روی هتل عباسی یا کتاب فروشی محبوبم کتاب فروشی آقای
سپاهانی یا این اواخر شهر کتاب توی چهار باغ . اینجا ولی باید مدام توی اینترنت
بالا و پایین بکنم و آخرش به سختی راضی شوم که از روی پی دی اف بخوانم. (اضافه کنم
دلم کتاب فارسی می خواهد، هنوز آنقدر با انگلیسی رفیق نشدم که همان قدری از خواندن
یک رمان انگلیسی توی چنین شرایطی حالم رو خوب کنه.)
دل تو دل آدم که
نباشد باید کسی پیدا بشود و یک کتابی چیزی به آدم هدیه بدهد. یک کتاب واقعی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر