۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

گُل


رو به غروب که از سر کوچه ما رد بشی همیشه یه پیرزنه داره گل می فروشه، بیشتر روزها وقتی می بینمش دلم می خواد وایسم و باهاش حرف بزنم، ولی نمی دونم چرا همیش موقع ایستادن ها عجله دارم. بالاخره یه روزی وای می سم و ازش می پرسم تو این سن و سال چرا شبها میای گل می فروشی؟ کسی هم می خره؟ من که فکر نمی کنم . گمونم آخر شب ها که می شه گلدون بزرگه که توش گلها را می چپونه هل می ده توی یخچال سوپر حسین آقا تا فردا شبش گل ها تازه باشن!
دوست دارم با خودم نسبت سازی کنم، شاید فامیل حسین آقا باشه. مثلاً خاله اش! با این اِهن و تولوپ حسین آقا محاله... شایدم مادر این مَردس که توی سوپر پادویی می کنه، اون پیره مرده نه، اون که یه مرد جا افتادست و  همیشه پشت پیراهنش لکه داره، ولی پیرزنه خیلی تر و تمیزتر از  اونیه که پسرش اینقدر گال گالی باشه! حکماً ننه جون اون پسرس که تو غرفه لوازم بهداشتیه، ریز می خندم ته دلم، روزی صد تا گلم بفروشه پول قر و قیافه این پسره در نمی آد. چه اصراریه اصلا فامیل این ها باشه، خودم دیدم یه شب داشت با یه پیرمرده چاق سلامتی می کرد، سرایدار ساختمون بغلی، آخه این پیرزنه حیف نیست اگه زن این پیرمرد خشکیده باشه؟ مور مورم می شه .
قبلن ها که من کوچیک بودم حسین آقا همچین سوپری نداشت، محله بود و یه مغازه کوچیک اون ور خیابون، حسین آقا بود و این پیره مرده که هنوزم براش کار می کنه، هر دوتاشون خیلی خوش اخلاق بودن. اینقدرم گرون فروش نبود حسین آقا، دنیاس دیگه. زن همسایه یه روز داشت با حسین آقا چاق سلامتی می کرد، می گفت « یاد اون روزها به خیر که آدم مایحتاجشو روزانه می خرید.» چیزی هم نخریده بودها همش یه پاکت شیر و یه بسته عدس، شد دو هزار و خورده ایی. دختر همسایمونم زل زده بود به پاستیل های توی یخچال، می گن از اولش همین جوری بوده ولی مامانم می گفت دکتر زاهدی وقتی بچه بوده معاینه اش کرده، گفته اگه همون موقع که ضربه خورده رسونده بودنش بیمارستان حالا این جوری کج و کوله نشده بود. می گن رفته زیر ماشین حسین آقا، مامانش نبوده اون وقتی که بچه رفته زیر ماشین، اون موقع ها بعضیا می گفتن شاید حسین آقا عمدی زده بهش. دختره الان بیست و چهار پنچ سالشه، مامانم می گه از هفت هشت سالگی معلوم شد این جوریه، زن این همسایه جدیده می گفت شنیده فخری خانم، مامان همین دختره، بچه اش نمی شه یعنی بعد از مریم، همین دختره که همش خیره خیره نگاه می کنه، دیگه بچه گیرش نیومده. می گفت « برا همینه که فخری خانم خیلی دوسش داره، البته شوهر فخری خانم همون سالها که مریم بچه سال بود خودشو از پل پرت کرده پائین و مرده، صورتش خیلی تیکه پاره شده بوده، افتاده بوده رو سنگ های زیر سی و سه پل.» یعنی می خواست هم دردی کرده باشه!
فخری خانم هیچ وقت شوهر نداشت، گاهی وقتها خونه ما می اومد ولی بعداً بابام قدغن کرد بیاد، مامانم هم دیگه خونشون نمی رفت، ما هم تو کوچه به مریم می خندیدیم، بچه بودیم خب. ولی هر وقت بچه ها زیادی سر و صدا می کردن و مثل دیوونه های می خندیدن مریم جیغ می کشید و با دو تا دست سرشو می گرفت، یه بار همین همسایه پشتی از پنجره کلی فحش بارش کرد، اون موقع ما بچه بودیم نمی فهمیدیم یعنی چه، وقتی برای مامانم گفتم خانم کریمی می گفت « مردشورتو ببرن بی پدر حرومزاده!»، مامانم دعوام کرد.
مامان بعضی وقت ها یواشکی می رفت فخری خانمو می دید، می خواست بابام نفهمه. می گفت « فخری خانم خوب زنیه و مردم شایعه می کنن.» وقت هایی که ننه آقا می اومد حیاط رو جارو کنه، مامانم می رفت یه سری می زد به فخری خانم. یکی دو بار بابام فهمید و قشرق به پا کرد، بابام به فخری خانم می گفت «زنیکه هرزه.» حرف خوبی نبود اینو از حالت صورتش می فهمیدم. مامانم لبشو گاز می گرفت و می گفت گناه داره، مامانم می گفت « فخری خانم زن مومنیه.» بابام می گفت « غلط کرده، این پتیاره شوهرش چهار سال آمریکا بوده این بچه رو از کجا  آورده؟!»
کسی جوابی نداشت، فخری خانم شیش ماه خونه نبوده و وقتی اومده مریمو داشته، مردم پچ پچ می کردن، چند سال بعد تو یکی از این مهمونی دوره ای ها، دکتر زاهدی گفت «آدم مردن داره مدارک پزشکی فخری خانمو دیدم نازاس، بچه اش نمی شه، از اولم نمی شده.» می گفت، فخری پِ سِ اُ داشته. من فکر می کردم اسم یه ماشین باشه، می گفتن برا همین بوده که شوهرش ولش کرده رفته، همه می گفتن شوهره تو خارج زن داشته. یکی از زنها که حتی توی مهمونی ها فقط دماغش از چادر بیرون بیرون بود لبش رو گاز گرفت و گفت « امون از نا نجیبی.» دکتر زاهدی سگرمه هاشو کشید توی هم، مامانم هم به بهونه چای رفت از پذیرایی بیرون.
یه بار چند سال پیش همین چادریه رو دیدم، اول نشناختمش، چادر نداشت، مانتوی سفید و شلوار گشاد پوشیده بود، جوون شده بود انگار پوستش برق می زد، دبیرستانی بودم اون روزها، سلام و چاق سلامتی کرد و گفت چند سالی رفته بودند هلند، شوهرش نماینده فروش یه کارخونه بزرگ بود مدام می رفت اروپا اونها هم چند سالی رفته بودند هلند که هم بچه ها برند دانشگاه و هم به قول خودش هم فال و هم تماشا، می گفت یک ماهی هست برگشتن.
دیروز دم غروب باز دیدمش با دخترش، حال و احوال کردیم، دختره موهاشو طلایی کرده بود و پانچوی کرمی پوشیده بود، منو یادش نمی اومد ولی من یادم بود اون موقع ها پسر ها همیشه اذیتش می کردن چون همیشه دماغش کثیف بود و مامانش با پته ی چادر دماغشو می گرفت.
گفتند اسباب کشی کردند چند تا کوچه بالا تر. دم مغازه حسین آقا، پیرزنه رو دیدم. یه دسته گل مریم تو دستش بود، دختره گفت « مامان همونه که می گفتی دخترشو فروخته به فخـ... » مادرش پرسید « خانم شاخه ای چنده؟ » و بعد اصلا انگار نه انگار که من همراهشون بودم، دو تا شاخه گل مریم خریدن و پریدن توی ماشین و دِ گاز بده.    


زی زی
16 تیر 1389
  

۶ نظر:

Azam گفت...

zahra
kheili ghashang neveshti
engar... delam nemikhad bishtar az in begam
choon vaghean be delam neshast
:)

Unknown گفت...

خواهش می کنم. خدا رو شکر که دوسش داشتی . عیب و ایراداشم یواشکی بیا به خودم بگو. دونقطه دی

leili گفت...

aaali zahra jun
keif kardam
ashsheghetam ....

حدیث گفت...

چقدر قلمت نرم بود :)
واقعا درسته! متاسفانه همیشه مردم واسه دیدن عیب دیگران 4تا چشم دارن. واسه دیدن عیب خودشون کورن! شاید شامل حال خودمون هم بشه البته!

Unknown گفت...

ممنون از لطفتون لیلی جون و حدیث جون. اینجا پست می ذارم که عیب و ایراداشو پیدا کنم.

میم. ح. میم. دال گفت...

بیا کین داوری ها را به پیش داور اندازیم