۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

آرزوی سر دستی

یکی از این چراغ های جادوی کوچیک نصیبم شد و یک بچه غول ازش دراومد و زل زد توی چشمم و گفت « هی خانوم! یه آرزو کن» و بعد پیش از اون که من بخوام آرزو کنم یهو با دست پاچگی دراومد که «فقط گفته باشم که ، یه دونه از اون سر دستی هاش، ما تو کار آرزوهای بزرگ مُزرگ نیستیم.»
من که حواسم جمع چال لپ غول غولک بود که نمی دانم از خجالت بود یا گرمای هوا یا چه که دور چالش قرمز شده و چیزی دود مانند داشت از کنارش به هوا می رفت، پرسیدم «آرزوی سر دستی دیگه چه کوفیته؟»
بچه غول کله ی تراشیده اش را خاراند و با تته پته گفت « مثلن یک جور آرزو که برآورده کردنش راحت باشه، من یه بچه غولم ها، می فهمی که؟»
با نومیدی گفتم « از تو هم دردی از من دوا نمی شود... هی » با انگشت کشیدم زیر چانه ام همین که فکر کردم خانم آرایشگر یک تار موی کوچک آن جا جا گذاشته است، انگار چراغی چیزی توی کله ام روشن شد پرسیدم «ببین زورت به این می رسه؟ می شه منو بفرستی پاریس می خوام نزدیکی های برج ایفل یه قهوه فرانسوی بخورم؟»
دیدم که مثل بز دارد پایین را نگاه می کند تاکید کردم «هان؟ می تونی؟»
غول غولک جواب داد «شرمنده اخلاق ورزش کاریت، من که نمی تونم ویزای تقلبی برات صادر کنم.»
مثل کسی که ارث جد پدری اش را طلب داشته باشد گفتم «پدر سگ! پس چه جوری آرزو برآورده می کنی؟»
او هم با پررویی زل زد توی چشم هام و با حاضر جوابی گفت  « خب یه آرزوی قانونی کن!»
کمی تامل کردم وآرزو کردم « می شه امروز شنبه باشه، ساعت 5 باشه، من برم خانه هنرمندان جلسه داستان خوانی؟ »
همین که شنید رو ترش کرد که «آخه چرا شنبه ؟»
-        کوفت و زهرمار!! چرا نه؟
دست زد به کمر و دیدم دود است که دارد از کله اش و بلند می شود. فکر کردم نکند بخار شود و بپرد و هیچی به هیچی.
:  ویکنده خب، همه تعطیلن! شنبه بشه دیگه من تعطیل می شم نمی تونم برت گردونم ها! از ما گفتن.
-        ویکنده؟! خبرت چرا غرب زده شدی تو؟ به جهنم! پس دوشنبه باشه، ولی همون جا ویزا میزا هم نمی خواد.
چند لحظه پیش غول غولک دستی به انگشترش کشید و من دارم پرت می شوم به سمت دوشنبه روزی که بروم خانه هنرمندان. 



هیچ نظری موجود نیست: