۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

زیر آسمان کبود ( بخش آخر)


مرد دهن دره ای کرد وپرسید :« شب نخوابیدی؟»
زن به کرشمه جواب داد :«نه!» پشت چشمی نازک کرد، دسته ای کوچک از موهاش را که دور انگشت سبابه پیچیده بود رها کرد و ادامه داد: «منتظر تو بودم.»
مرد از شکاف باریک بین چشمهاش نگاهی انداخت و به بی قیدی درآمد که: «بس که احمقی . چند سالته؟»
ژیلا آهسته در جایش خزید و نیم خیز شد، یقه اش باز بود و سینه های برجسته بی سینه بندش روی لَختی لباس سنگینی می کردند، دستی به گردنش کشید و چشم دراند: «تو رو سنه نه؟ پلیس گشت ارشادی؟ معلمی؟ ناظمی؟ هان؟» بلند شد و همین طور که لبه ی پایینی لباسش را بالا می کشید، به ناز به سمت مرد خرامید، « سی و دو سال.»کنارش نشست و شروع کرد به نوازش گردنش، مرد گفت: «بازم می گم احمقی! آدم سی ودو ساله موهاشو سفید می کنه؟! انگاری هیچ کس دلش نمی خواد خودش باشه، لابد وقتی ام پنجاه سالت شد موهاتو سیاه می کنی؟ خیلی احمقی ! من خیلیا مثل تو رو دیدم. خیلیا رو..» ژیلا شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش، او ادامه داد: «چرا داری این کارو می کنی؟ دوست داری؟» سرش را پایین تر آورد و گردن مرد را بوسید: «چون شغل من اینه.» و ادامه داد به بوسیدن.
رد رژ لبش روی گردن و شانه های مرد مانده بود و حالا نیمه عریان در آغوشش آرمیده بود. مرد بی آن که حرفی بزند با فشار دست زن را کمی عقب راند و گفت: «وقتی داشتم می اومدم اینجا، فکر کردم دلم می خواد با کسی بخوابم. با کسی که نمی شناسمش. »
ژیلا حالا دوباره برگشته بود روی کاناپه، لباس جگری اش مانده بود میان راه، مثل لکه ای سرخ میان زمین. مرد ادامه داد: «چند وقت پیش یه دختری بهم گفت، باهاش برم، می شناختمش خیلی خوب بود، نه که بگی سکسی بود یا چیزی ها خودش خیلی خوب بود.» سیگاری از بسته درآورد و آتش زد. « ازش پرسیدم باکره ای؟ دوستم بود سالیان دراز، چی می گن این خارجیا جاست فرند بودیم. پرسیدم با کسی بودی؟»
ژیلا درآمد که: «بوده لابد!»
دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «نبود! از بدبختی من نبود!»
ژیلا دست دراز کرد و از روی عسلی کنار دستش بسته ی سیگارش را برداشت، پیش از آن که سیگاری در بیاورد خم شد و لکه ی جگری روی زمین را بالا کشید. بی آن که بپوشدش سینه های گرد خوش فرمش را که لابد تازگی ترمیمشان کرده بود پوشاند. باز لمید روی کاناپه و سیگاری آتش کرد. مرد پرسید: «تو از زندگیت چی می خوای؟... منظورم اینه که معنی زندگیت چیه؟»
ژیلا لباس را زیر بغلش جا ساز کرد و دستی بین موهاش برد: «خوشی، پول، راحتی، این جور چیزا. سوالت مسخره است. من می خوام همیشه پول توی جیبم باشه، توی جیب خودم، نه که بخوام از کسی بگیرم.»
مرد خاکستر سیگارش را تکاند کف زمین و باز پکی زد و باز تکاند و باز.
زن پرسید: «تو چی؟»
مرد سیگاری تازه آتش زد و باز سیگاری تازه.
ژیلا سیگارش را که چلاند کف زیر سیگاری، بلند شد و گیلاسی مشروب برای خودش ریخت، پرسید: «می زنی؟»
مرد سر تکان داد. گیلاس شراب را پر کرد و کنار مرد گذاشت :«شاید نظرت عوض شد. آدما راحت نظرشون عوض می شه.» جرعه ای نوشید و پرسید: «آخرش باهاش خوابیدی؟»
مرد بسته خالی سیگار را تکان داد و وقتی صدایی از تکان خوردن سیگار نشنید پرتش کرد آن طرف اتاق، «وقتی گفت باکره است گفتم نه.»
ژیلا بی درنگ جواب داد: « خاک بر سرت، همه دنبال اینن که یکی مجوز بده بهشون!»
مرد پرسید: «سیگار داری؟»
بسته ی سیگارش را که سمت مرد پراند، لباس جگری اش باز لکه ای شد روی زمین.
مرد پاکت سیگار را گرفت و آغوشش را باز کرد، «به قول خودت آدم ها راحت نظرشون عوض می شه.»
جوابی به آغوش باز مرد نداد و پرسید: «مگه نمی گی خوب بود؟ پا هم که داده پس چرا نگرفتیش؟»
مرد سیگاری آتش زد و پک اول را چنان زد که انگار سالیان سال است سیگاری نکشیده، دود سیگار را که بیرون داد گفت: «آدما راحت نظرشون عوض می شه، با خودم گفتم چطور با کسی ازدواج کنم که به من پیشنهاد رابطه داده.»
ژیلا از کاناپه پایین آمد و طاق باز خوابید کنار لکه ی جگری کف زمین، «مگه نگفتی خوب بود؟»
مرد گیلاس شراب را از روی میز برداشت و گفت: «آدما راحت...»
ژیلا دست هاش را صلیب کرد و گفت: «نظرشون عوض می شه. باهاش خوابیدی پس.» لب هاش به خنده کش آمدند.
مرد گیلاس نصفه را روی میز گذاشت، « چند بار، ینی، توی یه سالی که با هم بودیم، چند بار.»
ژیلا برگشت و روی شکم خوابید، نور ضعیف اتاق سایه انداخته بود روی خط کمرش، «چند بار؟»
مرد جواب داد: «هرچند بار، تا وقتی دیدم، اون عاشق من شده، عاشق من که دیگه فکر نمی کردم اون خوبه. فکر می کردم ...»
دست ها را تکیه گاه گرن کرد،«فکر می کردی فاحشه است؟»
مرد سر تکان داد.
«چقدر از این حرفا می گذره؟»
«ده، یازده سال.»
«زرشک... همچی گفتی، گفتم الان می گی دو سه ماه. خب حالا چته؟»
«هیچی، من بعد از اون دیگه با زنی نخوابیدم، چون آدما خیلی راحت نظرشون عوض می شه.»
«ینی تو الان نمی گی طرف فاحشه است؟»
مرد باقی شراب را سر کشید و گفت: «مهم نیست. مهم نیست.» گیلاس را که روی میز ول کرد ادامه داد:« برو بگیر بخواب سرجات. قبلش اگه سیگار برگ داری یکی به من بده. هوس کردم.»


ساعت دوازده ظهر وقتی زن سی و دو ساله مو بلوند با لب های برجسته و سینه ها خواستنی اش خواست در حمام دوشی بگیرد تا برای سرویس بعدی مهیا شود، توی وان حمام ، جسد مردی را دید که چند ساعت قبل احمق خطابش کرده بود و حالا با زدن رگ گردنش، خونش را به همه جای حمام پاشیده بود!
 زن حالش به هم خورد و همان جا چند تا عق زد و بالا آورد، بعد در را بست، مایوی شنایش را برداشت و پیش از آنکه از ویلا خارج شود به مرد ریزه زنگی زد و روی پیغام گیر تلفنش پیامی گذاشت که بیاید و این رفیق احمق و نفهمش را از داخل وان حمام به قبرستان ببرد!

هیچ نظری موجود نیست: