۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

صندلی لهستانی


عصرها که می شد، رنگش تیره تر می شد به تاریکی هوا که می رسید کبودی اش دیگر می شد مثل خود سیاهی شب. ولی آن چشم ها هنوز می درخشیدند. خواب نداشتند انگار زل می زدند، حتی وقتی چراغ ها خاموش بودند. هیچ کدامشان بسته نمی شدند انگار.
توی آن اتاق پر از خرده شیشه و خاکستر سیگار نشسته بود روی یک صندلی لهستانی و مدام سیگار می کشید. با آن صورت کبود هزار چشم، زل زده بود و دود بیرون می داد از آن دهان کوچک. حرفی نمی زد، فقط نگاه. 
کافی بود تا  چشمش بیفتد به یکی از چشم ها مثلا آن یکی که آبی تیره بود و کمی رو به پائین، تا یادش بیاید چه شده که این یکی هم نشسته توی این صورت کبود. هرکدام غمی داشتند شاید یا خرده حسابی. آمده بودند تا تقاص پس بگیرند انگار، روز اول که آمد آهسته در زد، مثل مهمانی نا خوانده که از دیدنش تعجب کند، آن صندلی لهستانی کنار شومینه را نشانش داد، گفت خوش آمدید، منزل خودتان است. و صورت هزار چشم کبود گفت « می دانم.» فقط همین. از آن روز دیگر چیزی نگفت، چیزی هم نخورد، بعضی وقت ها فقط یکی از چشم ها بیشتر از بقیه برق می زند.
یک روز عصر یک صندلی لهستانی دیگر آورد، نشست رو به رویش هی نگاه کردند دو تایی. دو چشم در مقابل هزار، قلم تراشش را برداشت و دانه دانه چشم ها را در آورد، نه حرفی بود و نه حرکتی آرام و رام نشسته بود تا چشم هایش را بیرون بکشد انگار. کردشان توی یک کیسه گذاشتشان توی آن سطل بزرگ زباله بیرون محوطه دلش خوش بود که از یک صورت کبود با هزار سوراخ کاری بر نمی آید. 

ولی حالا از هر سوراخ هزار چشم درآمده.
 

هیچ نظری موجود نیست: