شاید برای همین است
که وقتی می خواهم یک چیزی بنویسم همین طور که دارم می نویسم احساس می کنم یک زهرای
دیگری از درونم بیدار شده و دارد مثل احمق ها کلمات را ردیف می کند.
امروز وقتی از خرید
برگشته بودم، داشتم به عادت معهود، روزهای هفته ای که گذشت را مرور می کردم، که چه
کردم و چه دیدم و چه خواندم و چه گفتم و چه شنیدم. یک لحظه به ذهنم رسید چند بار
در این پنج شش روز به این باور رسیده ام که آدم هایی که زیادی درس خوانده اند،
بهتر است بنویسم، آدم هایی که فقط درس خوانده اند، ممکن است انسان های موفقی باشند
ولی الزامن انسان های بالغی نیستند.
این را شاید آدم وقتی
خوب می فهمد که محیطش را عوض می کند، مثلن من اگر همان دانشگاه سابق می ماندم شاید
چون آدم ها را بهتر می شناختم، شاید چون می دانستم با که باید وقت گذراند و با که
نه، این باور مثل سیلی مدام به صورتم نمی خورد. آدم ها گاهی ( آدم های ایرانی
حداقل) بیش از آن که بالغ شود مسن می شوند و این چیزی ست که شاهدش را من بار ها و
بارها توی روزهای گذشته دیده ام، وقتی
فلان کسک که مثلن بناست تا چند ماه دیگر نه یک سال دیگر برود توی یک دانشگاهی و
بشود استاد دانشگاه، بشود کسی که بناست تریبون سخن وری را به دست بگیرد، و هنوز
الفبای گفت و گو را بلد نیست، هنوز یاد نگرفته دنیا به اندازه همه جا دارد و هیچ
کسی بنا نیست جای کس دیگری قرار بگیرد.
در روزهای آتی راجع
به هم آفیسی هام به شرح و تفصیل خواهم نوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر