۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

شهر دوم من! کوآلا لامپور!


سخت می شود راجع به جایی نوشت که فقط دو هفته است آدم تویش ساکن شده. امروز اما بهتر می توانم راجع به کوآلا لامپور بنویسم. صحیح یا غلط، خوب یا بد، من این شهر را دومین شهری می دانم که به آن تعلق دارم. شاید بی راه نباشد اگر بنویسم اغلب کسانی که چند سال در کوآلا لامپور بوده اند، به آنجا احساس تعلق می کنند.
وقتی می بینم چطور مغازه های ملبورن ساعت 7 شب تعطیل می شوند، وقتی دلم برای مراکز خرید بی در و پیکر مالزی تنگ می شود، وقتی نمی شود به آن راحتی ها دل سپرد به سیاهی شب های اینجا، می فهمم آدم چه راحت می تواند به یک شهر احساس تعلق کند. به همان رستوان های کثیف، حالا دلم می خواهد باز آن رفیق چینی ام من را ببرد پیننگ، طی کند که غر و لند موقوف و بعد توی یکی از رستوران های آنجا غذایی را بخورم را که هنوز وقتی یادش می افتم دلم می خواهدش، سوتنگ با کاری! دلم می خواهد بروم پلیتا، ان زد، چیکن تیگا سفارش بدهم، خنکی شبانه بزند توی صورتم.
گاهی آدم چیزهای ساده را ندارد، مالزی برای من کشوری بود پر از زیبایی، با تمام مشکلاتی که در آن سه سال و چند ماه داشتم، آنقدر خاطره ی خوب و دوست داشتنی دارم که کمتر به مشکلاتش فکر کنم.
آدم چطور می تواند آن سواحل سفید زیبا را فراموش کند، آن لباس های تابستانی نازک را، آن منظره ی زیبایی که هر روز صبح می شد از ایوان خانه نگاه کرد.

مارمولک های هیل پارک عروسی می گیرند اگر بفهمند دلم حتا برای آن ها هم تنگ شده. شاید باور نکنید اگر بفهمید از پیدا کردن یک رستوران مالایی چنان شاد شدم که باقی ایرانی ها از دیدن یک رستوران ایرانی!
مخلص کلام، مالزی بهشتی ست که آدم ها وقتی ترکش می کنند بیشتر دوستش دارند.


هیچ نظری موجود نیست: