۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

پفیوز!

یک
پفیوز ؛ کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است !هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد و مهم نیست بقیه چه می گویند ، به هرحال او باید مخالفتش را بکند !یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای !مهم نیست تو از چه حرف میزنی ، او بهتر از تو می داند ...
          گهواره ی گربه | کورت ونه گات جونیور
دو
« انجمن شاعران مرده!»
 وقتی این فیلم را دیدم یادم نیست چند ساله بودم ولی فقط چیزی که خوب یادم هست همذات پنداری با لحظه های فیلم بود. مدام فکر می کردم اگر وقتی من مدرسه راهنمایی بودم رابین ویلیامز به مدرسه ی ما می آمد حکایت چطور بود؟ داستان فیلم در مدرسه ای اتفاق می افتاد که با سبک و سیاقی خاص اداره می شد. رفتار اساتید با دانش آموزان درست شبیه همان چیزی بود که که ما آن سالها توی مدرسه ی راهنمایی رحمت تحویل می گرفتیم.
هنوز هم که هنوز است، وقتی استرس امتحان دارم، وقتی چیز ی نگرانم می کند شب ها خواب امتحان تاریخ با خانم افقری را می بینم. کسانی که شاگردش بودند خوب یادشان هست ساعت های خانم افقری چه ساعت های نفس بر و پر استرسی بود. استرس بر سر چه؟ یک مشت چرندیات که به اسم تاریخ به خوردمان می دادند! افقری با آن دفتر عجیب غریبی که ما هر جلسه چند صفحه ای باید تویش می نوشتیم. او مدام می گفت و ما باید می نوشتیم تند تند، فقط کسانی که شاگردش بودند می فهمند. امتحان ها هم همین طور. زمان امتحان آنقدر کم بود که از ترس اغلب بچه ها یادشان می رفت. برای اولین بار سر کلاس افقری من معنای استرس را چشیدم. استرس به معنی بدش، چیزی که تو را درست از جایی ته ته وجودت می خورد و نابود می کند. برگه تصحیح کردن های افقری، برگه ها را صاف جلوی چشم هات صحیح می کرد وقتی باقی دانش آموزان دور میز حلقه زده بودند. تو باید همه چیز را درست مشابه ادبیات او توی دفترش می نوشتی وگرنه خط قرمز می آمد رو برگه. یادم هست یک بار با خودکار سبز صحیح می کرد. من هنوز جواب بعضی سوالها را حفظم، ترتیب سوالها را حفظم، بی آن که تاریخ بلد باشم. درست از شنیدن اسم افقری هنوز هم، باور کنید یا نه، استرس می گیرم.
سالها گذشت و حالا درست همان حکایت انجمن شاعران مرده را توی دانشگاه دارم. وقتی دانشجوی دکترا شده ام. با تمام وجود سعی کردم حالا که مثلن بزرگ شده ام مقابله کنم با استرسی که می دانم حاصلی ندارد. استرسی که توی سالهای درس خواندن در مالزی خیلی کمتر شده بود. گاهی سعی کردم به طنز و خنده و غیر از دستیار استاد راهنمایم بنویسم. او که یک پسر کم سن و سال ایرانی ست اخیرن توی این دانشگاه به اصطلاح با نام و نشان استخدام شده و متاسفانه فکر می کند هر چیز را که نفهمد مسخره و به درد نخور است و همه چیز باید از نگاه او دیده شود. دنیای او همان دفتر افقری ست. بارها و بارها با هم حرف زدیم. کارهایی از من خواست که به نظرم اشتباه بود. بارها اشتباه کرد، گاهی ناآگاهی او در حوزه ی مهندسی خنده دار بود. ولی او هر بار با حالتی که دیگر به بخشی از وجودش بدل شده جوری انرژی من را گرفت که هر بار چندین روز نیاز به بازسازی روحی داشتم و دارم. دیروز ولی سنگ تمام گذاشت.
سه
ما مقصر نیستیم. ما انسان های تحقیر شده ای هستیم. ما هم باید دیگران را تحقیر کنیم. این طور شاید این چرخه ی مهوع ادامه پیدا کند. شاید هیچ کدام ما دوست نداریم که درد ناشی از تحقیر شدنمان را فرو بدهیم و آخرین نفری باشیم که تحقیر می شویم.  حقارت آدم ها اغلب وقتی بیشتر خودش را نشان می دهد که ادعای آگاه بودن کنند.
کسی که توی توییتر خودش بنویسد «مهندسی که در زمینه ی ریاضیات، فیزیک، سیاسیت، ورزش و هرچیز دیگری متخصص است» این آدم را باید به حال خودش رها کرد! این آدم خیلی بیشتر از آن چه فکرش را می کنید تحقیر شده. و هنوز به قول صادق هدایت روی زمین سفت نشاشیده که بپاشه توی صورتش!!!
چهار

با همه ی این ها همیشه کسی هست که آدم بتواند پیشش آرام بگیرد. 

هیچ نظری موجود نیست: