پلان صفرم
بسیار خوش مشرب بود و
اهل تفریح و البته دستی هم در هنر و فرهنگ داشت. بماند که بعد ها او یک بار بعد از
کمی کدورت ها در آمد که من، نگارنده، در جواب محبت های او که مثلن چند بار من را
از دم ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه رسانده یا فلان و بهمان، کاری نکرده ام و حالی از
او نپرسیده ام و دوستان تازه پیدا کرده ام، و چنان حرفهای بچه گانه ای، پس او، آقای
پ، این دوستی را منقضی می داند و از رفاقت ما فقط سلام های پرتاب شده ای ماندند در
هوا. (بماند که او پر بی راه نمی گفت و من واقعن چند ماهی احوال پرسی نکرده بودم
ولی زمانی برای جبران تعریف نکرده بود) آقای پ یک خصوصیت اخلاقی مهم داشت، او گاهی
احساس می کرد خداوند فقط و فقط روحش را در جسم او دمیده! برای همین تقریبن به همه
چیز و همه کس می خندید و از هیچ انتقادی فروگزار نمی کرد.
صدایش ولی ممکن است
هرگز یادم نرود، چون این دومین چیزی بود که توجه من را وقتی برای اولین بار دیدمش
جلب کرد، اولین چیز ماه گرفتگی بود که روی گردنش داشت. صدایش نمی شود گفت خوب بود
یا بد یا هرچه ولی تا همین چند هفته پیش فکر می کردم یک صدای منحصر به فرد است.
پلان اول
البته آقای الف که در
این خصیصه ی خاص و البته شیوه ی خندیدنش یک سرتیفاید ترو کپی از آقا پ است به همان
روز اکتفا نکرد و یک روز دیگر هم وقتی چند نفری توی همان اتاق سر میز داشتند ناهار
می خوردند، وقتی یکی از افراد سر میز همان سوال را از من پرسید که مثلن نشان بدهد
دارد راجع به یک تازه وارد کِر می کند، همان خنده های آقای پ را (البته بدون آن تکیه کلام همیشگی «که مثلن چیز هستش» ) تحویل داد و گفت جای زندگی نیست و آنقدر
کوچک است که آدم می تواند با پا در را ببندد، بعدن یک جوری فیگور گرفت که من فکر
کردم دارد خودش را تصور می کند که کنار زنش دراز کشیده و دارد در را با پایش می
بندد که کسی سر زده وارد نشود.
البته همان روز اول
آقای الف، وقتی چهار انگشتش را جمع کرده بود و به سمت شستش می آورد گفت، بچه ها
اینجا کلیک دارند، می دونی کلیک چیه؟ مث باند، ولی باند نیست، گروه گروه هستن و به
راحتی کسی رو توی گروهشون راه نمی دن!
منم خنده تحویلش دادم
و توی دلم گفتم، حالا کسی نخواست وارد کلیک کسانی بشود که راحت و ناراحت پذیرایش
باشند.
پلان دوم

همان همشهری داشت
تعریف می کرد که از شوهرش می خواهد کلن کچل کند چون خوشش نمی آید که او موهایش
ریخته و همسرش را توجیه کرده بود که اصل اوست و او باید خوشش بیاید برای همین آن
مرد جوان که گویا در بیست و شش سالگی چنان که می گفتند داماد شده بود، باید همواره
کله اش را بتراشد. من خنده ام گرفت. کمی لهجه ام را تغلیط کردم و گفتم «چی کارش
داری بیچاره را؟» جوابی داد که خنده ام گرفت ولی یادم نمی آید چه گفت. گفتم « بذار
راحت باشه، همون جوری که هست دوستش داشته باش» آن دخترِ دیگر که صورت زیبایی داشت
ولی به نظر می رسید دماغش را زیر تیغ جراحی کج کرده است، در آمد که «شما ازدواج
کردی؟» گفتم نه. او هم به سرعت به این نتیجه رسید که نظر کارشناسی من به درد نمی
خورد چون تجربه ی کافی ندارم. گفتم ازدواج نکردم ولی جنس آدمی زاد رو که می شناسم.
ولی او گفت این حرفها فقط برای یکی دو ماه اول خوب است بعد دیگر آدم طرف را همان جوری
که هست دوست ندارد.