۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

زیر آسمان کبود (بخش 1)


در ماشین را که باز کرد رطوبت دوید روی صورتش، نگاهی به اطراف انداخت و راهش را کشید سمت ساندوچی دود کشیده ای که سر درش بزرگ نوشته بودند فست فود ساحل. مغازه کم نور بود و جان می داد برای عشاق تازه کار.
 نشست روی یکی از صندلی های پایه بلند پشت پیش خوان، عجله ای برای سفارش غذا نداشت، شنید که چند نفر بلند بلند می خندند، کلمه ها توی همدیگر غرق می شدند، نمی شد فهمید حرف حسابشان چیست، انگار از چیزی مست بودند. یکی شان همین طور که نزدیک تر می شد گفت :« منو بدم خدمتتون ؟» مرد رو گرداند سمت صدا، زل زد توی صورت به اصطلاح پیش خدمت، سر تا پایش را برانداز کرد و جوری که به سختی می شد صدایش را شنید گفت :«یه نوشیندنی خنک فعلن، بعدش منو»
لب های پیش خدمت کش آمدند و از هم باز شدند، بی آن که بخواهد یا دلیلی داشته باشد خندید، از آن خنده های بعد از گرم شدن سر و خنده انگار برایش حکم قاشقی را داشت که بزنند پس سر یک انار که دانه هاش بریزد بیرون، دندان های زرد با فاصله اش می خواستند از دهانش بپرند بیرون . گفت: « نوشابه ، آب پرتقال، دلستر آناناس ، دلستر لیمو ، دلستر هلو..؟» قصد داشت ادامه بدهد که مرد جوان پرسید « یه چیز بهتر ندارید؟»
پیش خدمت باز افتاد به خنده، مرد کمی سرش را عقب کشید انگار ترسیده باشد که دندان های پیش خدمت بپرند به سر و صورتش. خندیدنش کمی آرام گرفت بعد انگار چیزی ته حلقش غرغره کند در آمد که: « چرا داریم، خوبشم داریم... عرق مرد پاش ریخته!» دست کرد توی جیبش و یک بسته سیگار اسه درآورد، درش را که باز می کرد ادامه داد: «میارم خدمتتون ، فقط مجبورم مخلوط بیارم» سیگار را بیرون کشید و آتش کرد، چنان پک زد که انگار جهان را توی حلقش را می کشد. دودش را بیرون داد و راهی شد، دور تر شده بود که دستش را بالا کرد و داد زد: «چون ممکنه دردسر بشه!» و بعد باز جهان را توی حلقش کشید که به بازدمی باز بیافریندش.  
مرد به نقاشی های رنگ و رو رفته روی دیوار خیره شده بود، رنگ ها بی اسلوب و ترتیب روی هم ریخته شده بودند، انگار نقاشی ها از روز اول توی این ساندویچی تاریک نصب نبودند که این طور رنگ از رویشان پریده یا شاید ساندویچی از اولش چنان تاریک نبوده. 
 دختر جوانی لیوانی از مخلوطی کم رنگ روی پیشخوان قرار داد و منو را کنار لیوان لیزاند؛ چند ثانیه بعد با صدای آرام و پرکرشمه ای گفت: « دستور بفرمایید .» مرد بی آنکه سرش را بلند کند ، انگشتش را گذاشت روی اولین غذا، بعد نوک نی زرد رنگ توی لیوان را مک زد تا نوشیدنی راه گلویش را پیدا کند. چشم هاش را بست و بی آنکه رویش را برگرداند و یا لبش را از نی جدا کند لیوان را خالی کرد. آه و ناله ای ته لیوان می گفت که دیگر مخلوطی در کار نیست.
 باز صدای پیش خدمت اولی توی سالن پیچید،  چنان کبکش خروس می خواند نه انگار که توی مملکت مسلمین عرق سگی رفته باشد بالا! بشقاب غذا را روی پیشخوان سُرداد و با ادا و اصول سر آشپزهای ایتالیایی قری داد و دور شد.
همین که مرد شروع کرد به خوردن ماکارونی اش، گرمای دستی روی کمرش نشست. کسی نوازشش می کرد انگار که گربه ای را ناز کنند. پیش خدمت که چشم هاش را مثل زن های کاباره های قدیم تنگ کرده بود ادا و عشوه ای آمد و لبهاش مثل دو جنسه ها روی هم لغزیدند که بپرسد: «بازم نوشیدنی میل دارید ؟»
مرد بی آنکه رویش را بر گرداند گفت : « بله، اگه ممکنه !»
درگیر آخرین رشته های ماکارونی بود که پیش خدمت با لیوانی مخلوط سر رسید. لیوان پر را کنار لیوان قبلی گذاشت و دستش دراز کرد سمت  لیوان خالی، زل زد به چشمهای مشتری آرامی که رو به رویش نشسته بود و پرسید : «مسافری ؟»
 مرد سری تکان داد و گفت :«اوهوم» و چشم از چشمهای کم رنگ پیش خدمت بر نداشت. پیش خدمت باز نیشش باز شد و رگه های خاکستری چشمش برقی زد و باز پرسید : « هتل رزرو کردی ؟»
 مرد جوان آخرین رشته جویده شده اش را فرو داد، مخلوطش را نزدیک کشید، کمی از سر نی مکید و بی آنکه نگاه از نگاهش بکشد گفت :« نه!» پیش خدمت لیوان خالی را توی سینی روی پیشخوان گذاشت،  آرام روی صندلی پایه بلند کناری نشست انگار زنی ترکه ای خودش را روی صندلی رها کرده باشد.  از جیب شلوارش کارت ویزیتی بیرون کشید و گفت :«این کارت داداش منه ... ویلا اجاره می ده.»  کارت را روی پیشخوان گذاشت .
 مرد کارت را برانداز کرد و بعد آن را توی کیف پولش جا داد.


۲ نظر:

رهگذر گفت...

" انگار زنی ترکه ای خودش را روی صندلی رها کرده باشد."
؟

Unknown گفت...

هیکل و طرز رفتارش مثل زن ها بوده.